با دگری نشسته ای خنده ی مستانه کنی
بی خبری زحال من خدمت بیگانه کنی
نیش تو از برای من نوش تو بهر دیگران
رفتی و با غریبه ها خلوت دزدانه کنی
شهره شدی به شهر ما بس که به شور خواندمت
حال مرا نهاده ای عشوه ی شاهانه کنی
برد خیال روی تو خواب زدیده ی ترم
کی به من رمیده دل جلوه ی جانانه کنی
من که خود از برای تو غیر وفا نبوده ام
گو که تو از برای من شیوه رندانه کنی
لعل تو پر نمیشدی جز ز شراب جام من
حال به شوق دیگران روی به میخانه کنی
از می و باده نگذرم تا که عنایتی شود
عشقی سرسپرده را میکش دردانه کنی
عشقی بوشهری
بی خبری زحال من خدمت بیگانه کنی
نیش تو از برای من نوش تو بهر دیگران
رفتی و با غریبه ها خلوت دزدانه کنی
شهره شدی به شهر ما بس که به شور خواندمت
حال مرا نهاده ای عشوه ی شاهانه کنی
برد خیال روی تو خواب زدیده ی ترم
کی به من رمیده دل جلوه ی جانانه کنی
من که خود از برای تو غیر وفا نبوده ام
گو که تو از برای من شیوه رندانه کنی
لعل تو پر نمیشدی جز ز شراب جام من
حال به شوق دیگران روی به میخانه کنی
از می و باده نگذرم تا که عنایتی شود
عشقی سرسپرده را میکش دردانه کنی
عشقی بوشهری