You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
برگزیده های سروده و اشعار . عشقی بوشهری
زلف پریشان مکن عالم ما نیز هم
سلسله بر هم مزن سلسله ها نیز هم
خون به دل ما مکن دلبر شیرین ادا
لرزه به دامان مریز بر تن ما نیز هم
لعل لبست اینچنین طعنه به گل میزند
شهد بود یا شکر آب بقا نیز هم
از تو چه ما را رسید هجر و پریشانیش
خون جگر خوردن و جور و جفا نیز هم
عشقی بوشهری
نگذشت شبی بر من کآتش به دلم نفتاد
صد زخم به دل ننشست صد داغ به جان ننهاد
نگذشت خیال تو یک لحظه ز خواب من
تا کز بن چشمانم صد چشمه خون نگشاد
شمعیم که میسوزیم وین است سرشت ما
تقدیر ازل بوده کین قرعه به ما افتاد
تا صبح چه میماند برجای زتو عشقی
مشتی غزل هزیان ! خاکسترکی بر باد
عشقی بوشهری
واکنشها[ی پسندها]:
Atash
مرده ای در مرداب !!!
سایبانی زده ام بر سر خویش !
نه ز الوار و زچوب و خس و پیش !
بلکه با خون سیاه دل خویش !!
پایم هر جا افتاد ! مانده مردابی گشت !
همه رویاهایم تلخوش خوابی گشت !
خسته از بیدادم ! تشنه ای در پی آب !
کشته ی تقدیر و مرده ای در مرداب !
چو یکی اسب چموشی که خداوند سوارش کشته !
بی هدف میدوم اندر پی تنهایی خویش !
سالها هست که از یاد دلم رفته بهار !
آشنایی بودم رفته بر باد امروز !!
من پر از فریادم !! تو به خاطر بسپار
عشقی بوشهری
کاش در دست من آن زلف پریشان بودی
یا در آیینه دل جلوه جانان بودی
تا سحر بر سر سجاده چو مستان عشقی
خارج از دین و به کیش می پرستان بودی
عشقی بوشهری
دلبرا دل ببرا کین دلم ارزانی توست
آه جانسوز من از طره ی پیشانی توست
ای دل از سینه ی عشقی به درآ دانستم
هر چه من میکشم از بی سر و سامانی توست
عشقی بوشهری
جان به لب آمد بگو یار دل آرام کو
مونس جانم کجاست ؟شوکت ایام کو
دل به چه کس داده ام کزغمش آزاده ام
شمع شبستان من زهره خوش نام کو
جان من و جان او هستیم از آن او
دلبر شیرین سخن شاه شکر کام کو
پا چو ندارد توان با سر از این ره روم
مقصد هستی کجاست قبله ی این جام کو
باد صبا گر رسی پیشتر از هر کسی
با سر زلفش بگو یار دل آرام کو
غرقه ی دریای غم رفته به گرداب وهم
عشقی بیچاره را ساحل آرام کو
عشقی بوشهری
واکنشها[ی پسندها]:
Atash
گر چو رندان به سحر عیش مدامت باشد
ور چو مستان می و پیمانه به نامت باشد
ََ
ساقی خوش سخن ار باده به جامت ریزد
گردش چرخ جفا پیشه به کامت باشد
مدعی گرچه زند لاف منم محرم راز
پیر ما گفت خلافست ملامت باشد
حاکم شرع مرا حکم به رسوایی داد
نیک دانست دلم بسته ی دامت باشد
این دل سرکش سرمست گریزان از خویش
کی گریزد ز تو ای یار که رامت باشد
سالها رفت که تا پخته نمایم دل را
دل در اندیشه ی این بود که خامت باشد
ما اگر سوخته جانیم و فراموش ز یاد
غم نداریم سر دوست سلامت باشد
عشقی ار رایت رندان به سحر خیزی داشت
فخرش این بود که دیریست غلامت باشد
عشقی بوشهری
واکنشها[ی پسندها]:
Atash
فرزند آزادی
اینسان بروی خاک
افتاده سهمناک
مردی که باورش آزاده مردن است !!
در چشم های من خاشاک درد توست !
در گوشهای تو انبوه آه من !
افسون گرگهاست !! بیداد روزگار !
صدمایه ی فریب !زین بی مایه سفلگان
هشدار مرد راه !!
اینک من و توایم !
بردار رفتگان!
اینک من و توایم ! بر خاک خفتگان !
اینک من و توایم در احتزار مرگ!
هشدار مرد راه !
خونی که بر دمد هر صبح و شامگاه ! بر نیلی و کبود !!
سرخی آسمان !
خون من و شماست !
بیهوده ناچکد از آستینشان !!
اینسان بروی خاک
افتاده سهمناک
مردی که باورش آزاده مردن است !!
عشقی بوشهری
واکنشها[ی پسندها]:
Atash
ای ماه شب تارم بس کن تو جفاکاری
میسوزم و میسازم رحمی مگرم آری
خواب از سرعقلم رفت تا چشم تو را دیدم
روشن شده شمع جان پیداست که بیداری
چنگست و به جان آمد از زخمه ی انگشتت
پودی زدلم مانده تا کی بزنی تاری
دیدم و ندیدم من از یار دلارامم
بسیار جفاکاری یک ذره وفاداری
خونست شراب امشب در حسرت جام امشب
لب خشک و خراب امشب ساقی چه به خم داری
می ریز و مپرس از من عشقی زچه دل خونی
غم خوردم و کم خوردم پر کن که کند کاری
عشقی بوشهری
واکنشها[ی پسندها]:
Atash
روزی که تو را یار کنار است عشق است
وز هر نفسش تو را بهار است عشق است
در بزم هزار لاله رو مطرب و مست
آنجا که تو را عقل به کار ست عشق است
ماییم و دلی که سر به دار غم توست
خوش باش که تا سری به دار است عشق است
دانی که چرا نظر بدان روی نکوست
چون دیدن گل به جویبار است عشق است
گر زلف تو دام است و دلم آهوی دشت
صیدی که در این دام شکار است عشق است
صد جلوه فریب است در این کهنه رباط
آن جلوه کزو بیادگار است عشق است
عشقی بوشهری
واکنشها[ی پسندها]:
Atash
گرچه دورم ز رخت یاد تو در جانم هست
چشم زیبای تو و فکر پریشانم هست
عشقی از خاطر غمدیده ما یادی نیست
یاد گر نیست ولی دیده گریانم هست
عشقی بوشهری
ما اگر سوخته جانیم و فراموش ز یاد
غم نداریم سر دوست سلامت باشد
عشقی از رایت رندان یه سحر خیزی داشت
فخرش این بود که دیریست غلامت باشد
عشقی بوشهری
مرده ای در مرداب !!!
سایبانی زده ام بر سر خویش !
نه ز الوار و زچوب و خس و پیش !
بلکه با خون سیاه دل خویش !!
پایم هر جا افتاد ! مانده مردابی گشت !
همه رویاهایم تلخوش خوابی گشت !
خسته از بیدادم ! تشنه ای در پی آب !
کشته ی تقدیر و مرده ای در مرداب !
چو یکی اسب چموشی که خداوند سوارش کشته !
بی هدف میدوم اندر پی تنهایی خویش !
سالها هست که از یاد دلم رفته بهار !
عشقی بوشهری
رفت و نرفت از نظر صورت ماه او هنوز
نماند و ماند این دلم چشم به راه او هنوز
گشت و نگشت روزگار به لحظه ای مراد من
اینهمه زخم بر تنم مانده گواه او هنوز
باز نشستم و نشست تیر غمش به جان من
شعله کشد ز استخوان برق نگاه او هنوز
ای تو نسیم خوش سخن بگو بگو به یار من
طاق شکسته ی دلم مانده پناه او هنوز
عشقی اگر چه رفته دوست من سر عهد مانده ام
به عالمی نمیدهم چشم سیاه او هنوز
عشقی بوشهری
محسن - بوشهر - آبان 90
__________________
واکنشها[ی پسندها]:
Atash
شب به شیداگری و شادی بود
زهره هم در پی رقاصی و تنازی بود
آسمان با مدد ماه بلند ! سخت مشغول خودآرایی و خوشحالی بود!
تا حدیث سفر دوست به آفاق رسید
شب زشادی افتاد!
زهره هم پا ز بساط سحری بازکشید!
آسمان جامه ی یکرنگ و سیاهی پوشید!
همه جا تار چو شام شب تنهایی شد!
من و این غصه ی دلگیر زمین !
من و این آه نفس گیر زمان !
بی تو اینگونه گذشته ست شبم !!
عشقی بوشهری
تقدیم به خواهری که فرسنگ ها از جغرافیای من دورتر است و نزدیک به همه ی آنچه دارم!
خیلی نزدیک !!
واکنشها[ی پسندها]:
Atash
روزی که تو را یار کنار است عشق است
وز هر نفسش تو را بهار است عشق است
ماییم و دلی که سر به دار غم توست
خوش باش که تا سری به دار است عشق است
عشقی بوشهری
واکنشها[ی پسندها]:
Atash
صد جمعه سوت و کور گذشتند یار من
صد هفته بی حضور تو رفت از کنار من
امروز هم به خون دل و چشم تر گذشت
پس کی رسی به داد دل بی قرار من
چشم انتظار بر سر ره پاسبان شدم
شاید رسد ز سوی خدا شهریار من
پوسید از فراق رخت تار و پود دل
خشکید از سموم خزان برگ و بار من
هرجا نظر کنم تو مها در نظر شوی
گویا به جای دیده نشستی کنار من
این سر فدای خاک تو بادا بیا دگر
بنگر دمی به روز من و روزگار من
شبها به صبح از غم هجرت نخفته ام
یاد تو گشته همدم شبهای تار من
عشقی اگر به باد رود ذره ذره ات
برخیز از برای تماشای یار من
جمعه - 18 آذر 1390 - بوشهر
عشقی بوشهری
گفتی به کوی ما بس سرگشته اند و حیران
رو بینوا تو خود را چون عاشقان مسوزان
عشقی، ز جان گذشتن آیین عاشقان است
جانا ز جان گذشتم !! دل کندن از تو نتوان
عشقی بوشهری
شرح حال من و آن زلف پریشان امشب
می برد باد به هر گُلبن بستان امشب
میکشد ناز از او عشقی و می دارد خوش
که بَرَد کام ز لعل لب جانان امشب
عشقی بوشهری
رفت از یاد غمم تا که رُخت را دیدم
مست و دیوانه شدم چونکه لبت بوسیدم
شهره شد قصه ی عشق من و پیچید به شهر
شدم انگشت نما تا که تو را بگزیدم
من خیال رخ تو کعبه ی آمالم شد
چه ملامت که ز هر بی سر و پا نشنیدم
دست در گردن غم بودم و پیمانه تهی
جرعه ای کو که از این جام بلا نچشیدم
به در میکده با غیر نشستی خوش باش
خوش کنم دل که به غیر از تو کسی نگزیدم
شرح جور تو و دیوانگی عشقی بین
داشت میسوخت سراپا دل و میخندیدم!
عشقی بوشهری