دوباره خورشید طلوع کرده است...
باز اول مهر است؛ اول خورشید گرم مدرسه. من، با بویی
از بابونه ها که کنار پنجره ام روییده اند،
از خواب بیدار می شوم. ساعت قلبم تندتند می زند.
کتاب هایم را که از پشت طلوع خورشید چشمک می زنند
برمی دارم و در کیفی از شادی کودکانه می گذارم.
باز هم مادر برایم نان و روشنایی گذاشته تا سر زنگ تفریح
با جرعه ای از عسل شیرین الفبا بخورم.
مادرم سفارش کرده تا مثل قبل، لحظه های شادی ام را در مدرسه
جانگذارم و وقتی که برمی گردم، سرمشق زندگی ام را
که فرشته ها برایم نوشته اند، درست بنویسیم.
معلم، مثل همیشه با آن لب هایی که به آبشار خنده گشوده می شود
گفته است جمع و تفریق خوبی ها و بدی ها را
تمرین کنم تا حساب زندگی، دستم بیاید.
باز هم اول مهر است و من با بویی از بابونه ها که کنار پنجره
تنهایی ام روییده است، از خواب بلند شده ام.
سالیان درازی است که صبح روز اول مهر، با صدای چلچله ها
از خواب می پرم و هراس دارم که نکند دیر برسم.
هر سال اول مهر، من هفت ساله می شوم و انگار از خوابی
هزارساله برمی خیزم، چشمانم را با دستان کودکی ام
می بندم و دوباره باز می کنم.
درست دیده ام؛ هم کلاسی هایم با میخک ها و نرگس ها می روند
تا در مدرسه درس بخوانند و هزارساله شوند.
باز هم می دوم تا به آنها برسم و کتاب زندگی ام
را از آغاز بودنم بخوانم و بزرگ تر شوم.
معلم مهربانم، باز هم کنار در کلاس ایستاده و با نگاهی
سرشار از بوی روشنایی نگاهم می کند.
من هم در صف آرزویم وارد کلاس می شوم. پشت
نیمکت تاریخ می نشینم و به تخته سیاه مدرسه که
از آن نور می ریزد، خیره می شوم.
درس، آغاز می شود و موج شور و شادی از تکرار
جدول ضرب خنده، کلاس را با خود می برد.
با نرگس ها تمرین حساب داریم.
گلی برای معلم، یک گل برای مادر و نرگسی برای پدر؛
روی هم می شود دسته گلی که در دست می گیرم و می گذارم
روبه روی آینه تا پاییز بداند که در روز ورودش،
بهار می آید و خورشید در حیاط مدرسه می شکفد؛
خورشیدی دوباره برای فردایی که نوید تعالی و شکفتن است.
نفیسه محمدی