قالَ علی بن ابی طالب علیه السلام:
أیُّهَا النّاسُ، إِیّاکُمْ وُحُبَّ الدُّنْیا، فَإِنَّها رَأْسُ کُلِّ خَطیئَة، وَبابُ کُلِّ بَلیَّة، وَداعى کُلِّ رَزِیَّة. حضرت علی علیه السلام فرموده اند
فرمود: اى گروه مردم، نسبت به محبّت و علاقه به دنیا مواظب باشید، چون که علاقه
و محبّت به دنیااساس هر خطا و انحرافى است، و دروازه هر بلا و گرفتارى است،
و نزدیک کننده هر فتنه و آشوب; و نیز آورنده هر مصیبت و مشکلى است.
تحف العقول: ص 152، بحارالأنوار: ج 78، ص 54، ح 97.
امشب، تا سحر، ستاره می چینم.
از تمام بندهای «جوشنم»، تمنّا می بارد.
دروازه های اجابت، جرأت استغاثه ام را دو چندان می کند.
دریچه ای رو به ملکوت و «خدایی که در این نزدیکی است» مُصحف تو را پیش رو می گشایم.
تو را به حق اسماء جلاله ات، تو را به حق کرامتی که
سابقه آن را بر روح و جانم نمایانده ای،
تو را به حق عنایتی که در سایه سار آن، سال هاست
ریزه خوار سفره نعمتت بوده ام،
بر من ببخش همه نافرمانی هایم را، ای خوب بی همتا!زیر سایه کلماتت،
زیر سایه کتاب مقدّس نشسته ام؛ بِکَ یا اللّه بِکَ یا اللّه
تو را به نام تو می خوانم؛ «یا مَنْ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنی» از شعله های عذابت بیم دارم؛ «یا مَنْ اِلَیْهِ یَهرَبُ الْخائِفوُن»
بنده شرمسارت را بپذیر، «یا مَنْ اِلَیْهِ یَفْزَعُ الْمُدینُون» با تمام اشتیاقم به سویت آمده ام؛
سرمایه ام، محبّتی است که به عالم نمی دهم؛ «یا مَنْ بِه یَفْتَخِرُ المُحِبُّون»
شکوه های دلم را می دانی.
آب توبه، چشم هایم را صیقل می دهد؛
امشب، سرنوشت مرا در «ماورا» رقم می زنند دستگیره های دعا، مرا به تو می رسانند؛
از خودم خالی می شوم.
تمام حرف هایم مسجّع شده اند؛ «اَلْغَوْث اَلْغَوْث خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَب»
آهنگ بغضم، سکوت شب را می شکند
همه پُل ها کوتاه شده اند.
آسمان، روی دست هایم، بذر امید می پاشد.
با دلم عهد کرده ام از نور آغاز شوم،
عهد کرده ام، عهد نشکنم
صدای بال فرشتگان، در تمام فضا منتشر می شود.
هوای این شب ها، عطر اجابت می دهد.
این شب های تا سحر روشن را
به هیچ شب و روز و ساعتی نمی دهم؛ «لَیْلَهُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ» بر چشم هایم نور بصیرت ارزانی دار، «یا أَبْصَرُ مِنْ کُلِّ بَصیرٍ»
می خواهم این ثانیه ها را به تمام زندگی ام پیوند زنم.
می خواهم این رکعت ها را به تمام نمازهایم سرایت دهم، می خواهم بر تن تمام واژه هایم، «جوشنی» بپوشانم
از جنس نور و نیاز و اجابت.
یقین دارم که تو هیچ سر شکسته ای را
دل شکسته نخواهی کرد عاطفه خرمی
تمام شهر تو را مى شناخت.
مهتاب فقط به اميد ديدار تو برون مى آمد,
آفتاب از نگاه تو شرم داشت. تمام اقاقيا آشنايت بودند,
آشناى تو و آشناى سجاده ى سرخت.
در آن شب تمام زيبارويان بهشت,
پيرامونت را احاطه كرده بودند
و سجاده ات بوى بهشت مى داد.
بويش تا اوج مى رفت
كه مرغان آسمان را مست مست كرد.
به خداى يگانه سوگند,
پاكتر از سجاده ات آفريده نشده و نخواهد شد.
سجاده ات تاريكى شب را به بازى گرفت
و نورى كه شب هنگام از آن ساتر بود
ظلمت شب را مى شكافت.
و راهى مى شد به سوى بارگاه مقدس او.
سجاده ات جام اشك يتيمان شده بود,
سرخى اش دل را آتش مى زد,
عشق از مستى سجاده ات رنگ مى باخت.
بعد تو نور نيست شد و ظلمات محض.
بعد تو كسى آيه بندگى را توان تفسير نداشت
و بعد تو همه هيچ شد.
اى كاش, اى كاش, زمان متوقف مى ماند
و شمشير زهرآگين مردى دوزخى فرقت را نمى شكافت.
اى كاش هيچ گاه سرخ نمى گشت. اى كاش!
اين آخرين حرف دلم نيست قلم است كه مى لنگد
و توان نوشتن از كف داده, ذهنم ياريم نمى كند
تا اينجا هم فقط خدا كمك كرده و تو.
بگذار آخرين جمله نوشته ام كه در واقع
اولين حرف سر لوحه ى قلبم است را بنگارم
و با نام زيبايت درخشانش كنم.
مولاى من! آقاى من!
حاضرم تمام عمرم را ببخشم
و هزار بار قطعه قطعه شوم
تا فقط بتوانم يك لحظه تو را در خواب ببينم
تا تاريكى شب هايم به نورت نورافشان شود
و وجودم به نوازش لطفت آرامش يابد
آسمان، غریبتر از همیشه، بغضهایت را گریه میکند.
سنگفرشهای کوفه، بیدارتر از همیشه، همقدمت میشوند.
هوای غربت آلوده شهر، تبدار توست.
دیوارهای کاه گلی، عاشقانه تر از همیشه نگاهت میکنند.
نفسهایت غریب تر شده است.
هوای سنگین شب را توان نفس کشیدن با تو نیست.
کوچه های دلتنگ را امشب یارای همراهی کردن نیست.
دقیقه به دقیقه، دلتنگتر میشوند و تنگتر میخواهند در آغوشت بکشند
تا سر بر شانه های بی تحمل ترکبرداشته شان بگذاری و آسوده بخوابی؛
هرچند سالهاست که خواب و آسوده خوابیدن را فراموش کرده ای!
حتی سکوت هم امشب خواب را فراموش کرده.
ماه و ستاره ها لبریز دلشوره اند؛ همانهایی که گواه تواند.
چه شبهای تلخی که با تو در گلوی چاه اشک ریخته اند.
حتی کفشهای کهنه ات را امشب میل رفتن نیست.
احساس خستگی میکنند، نمیتوانند سنگینی سنگفرشهای
نفرینی امشب را تحمل کنند.
شور برگشتن دارند؛ اما حیف، حیف که محال است.
برگشتن تو از نیمه راه محال است.
برگشتن تو که اگر تمام عرب به تو پشت میکردند،
به دشمن پشت نمیکردی، محال است.
میروی؛ بیخیال اینکه فردا آب، بخواندت، آفتاب، جارت
بزند و غربت، ندیدنت را سوگواری میکند.
میروی که تنها عشق را ماندگار کنی.
میروی تا با دم مسیحائی ات مرگ را زنده کنی.
شگفت میروی؛ مثل روزی که آمدی؛ روزی که دیوار کعبه
را شکافتی و امروز پیشانی ات شکافته خواهد شد.
فرشته ها نمازت را صف کشیده اند و تو میروی، میروی
تا جبرئیل، نماز را با تو اقامه کند.
میروی چون خون.
میدانی فاطمه علیهاالسلام مهربانی بر دوش
پرنده ها بهار را به پیشوازت آورده است.
سالهاست که علی علیهالسلام به مرگ مشتاق است؛
از همان روزها که غم عالم را در چاه میگریست
و غریب و تنها، مردِ روز و عابد شبهای تار، در
کوچه های خلوت کوفه گام میزد؛
آنقدر آهسته که صدای گامهای مقتدر او
را کسی نمیشنید و قامت بلند خلوصش را چشمی نمیدید.
ضربه دستان یداللهی اش بر در منزلگاه یتیمان و فقیران
را جز اهل خانه نمیشناختند.
این هزارْتوی کفر و نفاق را باید روزی به حال خود گذاشت؛
وقتی به تاری و تیرگی خود انس گرفته است.
کعبه در سوگ توست که سیاه پوشیده؛
در سوگ مولودی که روزی در دامانش بود و حالا از فرش تا عرش، قصد هجرت دارد.
دیگر کاسههای شیر هم افاقه نمیکند. علی علیهالسلام قصد رفتن دارد.
تیغ مرگ، اگر چه دشوار فرود آمد، ولی علی علیهالسلام را به معبودش رساند.
«کجا شمشیر بر فرقش اثر داشت
گمانم ابن ملجم یا علی علیهالسلام گفت»
یَا لَیْتَنِی کُنْتُ تُراباً
ای کاش خاک بودم، نه... نه... ابوترابی بودم و پیرو علی علیهالسلام .
این یا لیتنی گفتنها، از زبان کسانی است که به تو، به سوءظن مینگریستند
و حالا انگشت حسرت به دندان دارند، ولی وا اسفاه... !
چه مهربان بودی!
چه مهربان بودی وقتی که زیر نور ماه راه میرفتی و
به یتیمان کوفه سرکشی میکردی!
هنوز چشمهای بیرمق و سرد یتیمان، تو را انتظار میکشند؛
برخیز و انبان نور و نان و خرمایت را بردار؛ شهر گرسنه است.
میخواهم از تو بگویم
امشب، دستهایم نهایت ندارند میخواهند از تو بگویند و بنویسند؛ ولی چگونه؟
مگر میشود با این کلمات سربی و سرد بیروح، تو را توصیف کرد؟!
خدا کند دری به سمت کلمات باز شود تا بتوانم تو را بنویسم!
غواص خِرد به کُنهِ ذات تو پی نمیبرد، ولی:
«آب دریا را اگر نتوان کشید *** هم به قدر تشنگی باید چشید»
علی، علی است؛
نه یک کلمه کمتر و نه بیشتر.
سفر بزرگی در پیش دارم؛
میخواهم امشب، وسعت پرندگیام را رها کنم!
باید فرصت را غنیمت شمرد!
باید این لحظهها را قدر دانست!
میتوان پرواز را تجربه کرد؛
فقط کافی است قدری سبکتر شویم؛
آن قدر سبک که نیروی هیچ جاذبهای، زمین گیرمان نکند!
شبهای قدر نزدیک است.
هر که دارد هوس «قُرب خدا» بسم اللّه
جادّه تقرب، قدمهای عاشقانه ای میطلبد. دیگر مجال ماندن نیست!
در این سرزمین برای ما جایی نیست.
باید از خود ـ این سرزمین زشتیها ـ هجرت کنم؛
به آن دیگرم، سر بزنم. باید با تمام وجود، هجرت کنم!
از این «مَنِ» زمینی تا «آنِ» الهی، راهی نیست.
این شبها، کوتاهترین راه رسیدن به آن جاست.
ببارید، چشمهای روسیاه من!
شاید که اشکها، آبروی از دست رفتهتان را باز گرداند.
امشب شما وظیفه سنگینی دارید.
باید هر چه توان دارید در طبق «اخلاص» بگذارید!
شما باید جور تمام تن را بکشید.
به حال دستانم گریه کنید؛
به حال پاهای ناتوانم گریه کنید، که فردا، بر پل صراط، نلغزند!
به حال شانه هایم گریه کنید که زیر بار سنگین گناه هایم در حال شکستند!
ببارید! چشمهای روسیاه من!
امشب، خدا مهربانتر از همیشه است!
امشب، خدا به این اشکها پاداش میدهد!
این قطرههای حقیر، کارهای بزرگی میکنند!
این اشکها، خاموش کننده شعله های خشمی هستند
که قرار است تنم را به آتش بکشند!
ببارید، ای چشمهای روسیاه من!
که من به مدد این اشکها پا در جاده نهاده ام.
که من به امید این ناله زدنها دل به دریا زده ام؛
وگرنه، دستانم تهی است و شرمساریام را حدّی نیست!
کوله بار پر از گناهم را با مدد این اشکها، سبک خواهم کرد!
بسوز ای دل!
بشکن ای آئینه زنگار گرفته من، بشکن که امشب، به
این شکستن نیازمندم!
تو که بشکنی، یعنی نیمی از راه را رفته ام!
یک عمر، گردن کشی کردی و مرا هم به هر جا که خواستی بردی؛
به هر کجا که اراده کردی! باید امشب بشکنی،
باید امشب بسوزی، که سوز تو کارها بکند.
تو بشکنی، چشمها نیز میبارند، دل بسوزد، اشکها فوّاره میزنند.
باید وقت را غنیمت شمرد، شاید هرگز به شب قدر دیگری نرسیم.
دارم از دست می روم. کسی هست به فریاد دل من برسد؟
تا خدا راه درازی دارم. جاده ای می خواهم که قدم های گریزانم را به در خانه آن «دوست» برد؛ یک «میانبُر» به حریم بالا
نکند مرگ مجالم ندهد. نکند زنده نباشم، نرسم! نکند عمر کفافم ندهد! شانه ام خرد شده از بار گناه. فرصتی می خواهم تا زمین بگذارم. همه پل های پشت سر من ویران است.
راه برگشتی نیست. من ماندم و یکسال غم دربه دری؛ غم خانه به دوشی،
شانه ای می خواهم تا یک دل سیر بگریم از درد. من شنیدم که خدا نردبانی دارد.
به بلندای سعادت، شبی از این شب ها، یک شب می نهد روی زمین.
من شنیدم که شبی از شب ها می شود یک شبه پیمود ره صد ساله. من پی روزی خود آمده ام. من شنیدم که ملائک تا صبح می برند آن بالا عطر اندوه بنی آدم را من به دنبال خودم می گردم.شب قدر است آیا؟ شب تسبیح و مناجات و سلام.
چشم بر هم بزنی، سحر از راه رسید و تو هنوز در خوابی... ها،
مبادا که بگویند به تو سحر از راه رسید است و قلندر در خواب! جامه را از تن خود خواهم کند
شب اشک و توبه شب ویرانی من،
شب مهمانی «او» شب بیزاری من از دنیا.
شب دلجویی او از مهمان شب قدر است آیا؟
من همان بنده از «دوست» فراری هستم من همان چهره غمگین پریشان حالم،
من همان آدم خاطی و گنه آلوده ام شب قدر است آیا؟
چه کسی می گوید: «شب دراز است و قلندر بیدار»؟ شب، کوتاه است
این دقایق همگی نایابند. لحظه ها می گذرند. چشم بر هم بزنی، سحر از راه رسید و تو هنوز در خوابی...ها،
مبادا که بگویند به تو سحر از راه رسید است و قلندر در خواب!
جامه را از تن خود خواهم کند
جوشنی می پوشم، بند بندش از نور جوشنی می پوشم. همه از جنس عطوفت، احسان
شب قدر است امشب! تا سحر بیدارم تا سحر دانه به دانه، غم خود می بارم تا سحر، سر به زانوی «تو» می گریم زار، تا سحر، توبه به درگاه خدا شب قدر است امشب حیف اگر در شب قدر، قدر خود نشناسیم!
کاسه های شیر یتیمان امیر المومنین (ع) در آخرین وصیتهایش فرمودند: «الله الله فى الایتام، فلا تغبوا افواههم و لا یضیعوا بحضرتکم» شما را به خدا یتیمان خود را فراموش نکنید، دهانهاى آنان را در انتظار غذا قرار ندهید،
مواظب باشید که آنان گرسنه نمانند و حقوقشان با وجود شما تباه نگردد.
امام علی(ع) از هر حیث مراقب کارگزارانش بوده و در همین مدت کوتاه حکومت، نامههای متعددی از آن حضرت مانده که کارگزاران را توبیخ کرده است. به گزارش فرهنگ نیوز، با مطالعه و تورق در نهج البلاغه، کتاب ماندگار امام اول شیعیان نامه های متعددی از ایشان را می بینیم که درباره نحوه رفتار کارگزارانش با مردم نگاشته شده اند. امام علی(ع) در نامه ای که به یکی از کارگزاران خود "مخنف بن سلیم" هنگامی که او را برای گردآوری زکات به اصفهان فرستاده بود نوشته است:
« تو را به پروای از خدا فرمان می دهم، آنجا که جز خدا کسی شاهد و غیر او کسی وکیل نیست. تو را فرمان می دهم که مردم را نرنجانی، آنان را دروغگو نخوانی، و به خاطر اینکه امیر آنان هستی از آنها روی نگردانی. زیرا آنها برادران دینی و یاران تو در گرفتن حقوق خداوند هستند.
تو را در این زکات نصیبی ثابت و حقی معلوم است و مسکینان و ناتوانان و بینوایان با تو شریکند. ما حق تو را به تمامی می پردازیم، پس تو نیز حقوق آنان را به طور کامل بپرداز که اگر چنین نکنی روز قیامت از کسانی باشی که بیشترین دشمن و مدعی را خواهی داشت.»
در کتاب "حیات فکری و سیاسی امامان شیعه"، نوشته رسول جعفریان نیز ماجرایی از تفاوت نحوه برخورد امیر مومنان با کارگزارانش و دیگر حاکمان اسلامی در آن زمان به شرح زیر ذکر شده است:
«بعد از شهادت حضرت علی (ع) سوده دختر عماره همدانی، نزد معاویه آمد. او از کسانی بود که در صفین حضور داشت. معاویه قدری درباره صفین با او سخن گفت. وی از معاویه خواست تا بسد بن ارطاة را که به آنها ظلم می کند از کار برکنار کند اما معاویه نپذیرفت.
سوده به سجده افتاد و ساعتی بعد سربرداشت. معاویه پرسید که این سجده برای چه بود؟ سوده گفت: زمانی برای اعتراض به رفتار یکی از کارگزاران علی(ع)، نزد او رفتم. مشغول نماز بود. پس از نماز پرسید: چه حاجتی داری؟ شکایت خود را از آن مرد گفتم. امام همان جا پوستی از جیبش بیرون آورد و در آن ضمن دعوت به رعایت عدل، به آن مرد نوشت: "نامه که به دستت رسید، به محتوای آن عمل کن تا کسی را بفرستم که کار را تحویل بگیرد." کاغذ را به من داد و من هم پیش آن مرد بردم و او معزول شد.»
ناگهان برقی زد و بارانی از خون، آسمان محراب را جاری کرد؛
باران یکریزی که قرنهاست چشمان عدالت خواه زمین را شعله ور کرده است.
رمضان چهلم هجری، این ثانیههای دهشتناک را خوب به خاطر دارد؛
لحظاتی که کوچه های کوفه از بارقه های آفتاب، تهی شد و آسمان و
زمین،دست در گردن یکدیگر، فاجعه را گریستند.
علی رفت و این دو روزه پست دنیا را به طالبانش واگذاشت؛ او رفت
و شهر، در غربتی جاویدان، روزهای سیاهش را به سوگ نشست.
چشمانت، خلاصه مهربانی بود
تو از تولد پروان هها میگفتی و بهاری که در رگهای عدالت جاری است.
پرهای زخمی سهره ها را تحمل نداشتی و چهره پژمرده بنفشه ها، دلت
را می آزرد. شبانه های زیادی را در کوچه های فقیر
به استمداد دستهای خالی پینه بسته راه افتاده بودی.
جانت با تپش های قلب مظلومان، هماهنگ بود.
چشمان رئوفت، خلاصه مهربانی بود و شانه های
پدرانه ات، میعادگاه نوباوگان اسیر در چنگال بیپناهی.
تو آمده بودی تا جوانمردی، مانا شود و رفتی، تا درس آزادگیمان بیاموزی.
ای اتفاق سرخ! در هزار توی بیرحم ظلم و جهالت، نفسهای پرتپش
عدالتِ تو بود که سودجویان را عقب میراند.
نامت، وجدانهای بیدار را به کرنش میخواند.
نگاهت، قانون همیشه انسانیت است و کلامت، دریایی ک
ه صدفهای بیشمارش، تا جهان باقی است، از مروارید
راستی و عدل، بینیازمان میکند.
اگرچه نیستی، ولی هیچ دستی، از آسمان آبی کرامتت ناامید نیست.
حضور قاطعت، پنجرههای زمین را آفتابی بیبدیل است.
بزرگت میداریم و ایمان داریم که
«مرگ، پایان کبوتر نیست».
«أنت سيّد فى الدنيا و سيّد فى الآخرة من أحبّك فقد أحبّنى و حبيبك حبيب اللّه. و من أبغضك فقد أبغضنى و بغيضك بغيض اللّه، و الويل لمن أبغضك بعدى .»
اى على، تو آقا و سيد در دنيا و آخرتى، هر كسى تو را دوست دارد مرا دوست داشته و دوست تو دوست خداست
و هر كسى تو را دشمن بدارد مرا دشمن داشته و دشمن تو دشمن خداست، واى بر كسى كه تو را بعد از من دشمن بدارد.
«دریا هنوز به جرعهای که تو از چاه خوردهای حسادت میکند». تو تنهایى، در میان اینهمه مردم روی زمین تنها هستى، ازآنرو که به هیچکس شباهت ندارى، ازآنرو که هیچکس را یارای مانند تو بودن نیست. هیچکس را یارای پا به پای تو آمدن نیست. تنهایى، همانگونه که خدا تنهاست و بیشریک و بیشبیه و بیهمتا.
کاش زخم بر جان تنهایى تو نزنند. کاش اینهمه معصومی چون تو را نیازارند. کاش جهل و کفر سرکششان را اندکی در جوار مهر و حقیقت تو مهار کنند تا اینهمه تو را به تأسف و حسرت بر حال خویش واندارند. تا اینهمه قلبت را به درد نیاورند. تا اینهمه آه نکشى، اما در این میانه خوشا به حال چاه بیصدایی که بغضهای تو را دور از چشمان بخیل روزگار در آغوش میکشد و درد دلهای تو را میشنود.
آه، ای راز سر به مهر! چرا پرده از راز خویش برنمیدارى؟ بگذار اینهمه مردمان غافل سردرگم بدانند، مردی که شبها نان تمام شهر را بر دوش میکشد و سفرههایشان را به بزم رونق میبرد، همین مردی است که روزها به طمع بیتالمال، عدلش را سرزنش میکنند و در تنگناها و فتنهها تنهایش میگذارند. بگذار بدانند مردی را که برای جنگهای ناخواسته، بیدلیل نفرینش میکنند، همین سایه معصومی است که شبها در خانه بیوهزنان و یتیمان را میکوبد و لبخند شادی بر رخسار گرسنهشان مینشاند.
اماما! هنوز که هنوز است، اشک یتیمان را به یاد تو به یاری میشتابیم و سفرههای بینوایان را به اقتدای تو نانی انفاق میکنیم. هنوز هم سجدهگزاران سحرخیز، خدا را با نام تو سوگند میدهند برای اجابت دعایشان و شببیداران استغفارگو راه و رسم تو را ادامه میدهند، در تهجد و اشک ریختن نیمهشب.
نام تو را بر مأذنهها بانگ میزنیم و روزگارمان متبرک میشود. نام تو را در شبهای قدر زمزمه میکنیم و پروردگار گناهانمان را میبخشاید. نام تو را بر سردر خانهها نقش میکنیم و زندگی با تمام مصائبش بر ما شیرین و آسان میگذرد. سلام بر نام تو! این الفبای مختصر که کلید رستگاری و سعادت است.
چاه بی کسی
سرم را در چاه بیکسیات فرو میبرم. بند بند وجودم مشتعل میشود. ذرّهای میشوم که در آتش کلماتت هبوط میکند، میشکند.
مردی که تاریخ، وامدار اوست... هیچ کس صدایت را نمیشنود... نخلستان بوی دلگیری میدهد.
شبهای خاموش این شهر نفرین شده، «های های» مردی را به تماشا مینشینند که چهره انسان را در قحطسالی آدمیت، بروز میدهد.
مردی که سفارتخانه ملکوت را در خانه سادهاش بنا میکند و بار سنگین رسالت را بر شانههای ولایتش حمل میکند .
سرم را در چاه بیکسیات فرو میبرم. ذرات این شبهای بیستاره، در کهکشان کلماتت گم میشوند. مردم شهر، راه نخلستان را نمیدانند؛ مردمی که خورشید را انکار کردند، مردمی که در لاک بیدردی خود فرو رفتند، مردمی که دستهایشان بوی دروغ میدهد و مردمی که تاریخ را ننگین میکنند.
به نخلستان برو! چاه، تمام دردهایت را مکتوب میکند. فردا، خروش ذراتش، نالههایت را در تمام عالم منتشر میکند. فردای در گلوی دخترکان یتیم، بغض نان میشکند. کاسههای شیر، از اشکهای تو لبریز میشود. فردا شعور انسان، حقیقت تو را گواهی خواهد داد.
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
شمیم جانفزایت را از کوچهها گرفتی؛ به همان سادگی که جهان
را رها کردی، به همان سادگی که دنیا را سه طلاقه کردی، به همان آسودگی
که دست شستی از تعلقات، به همان راحتی که راحتی را از خویش جدا کردی.
نور خویش را برداشتی و بار سفر بستی از جهانی که هیچ جز غم و اندوه
برایت نداشت؛ برای تو که درهای بهشت بودی برزمین، تو که سرچشمه رحمت
واسعه خداوند بودی، در زمین.
خاک، با تو فخر به افلاک میکرد، اما تو چه ساده، دل بریدی از همه اینها
و چه آسان کوچ کردی به آنجا! تو سیمرغ قله های آسمانی.
زمین فهمیده است که دیگر آن رهرو شبانه های تنهایی اش، نخواهد آمد.
دو شب است که ضرباهنگ گامهایت، ذهن کوچه ها را انباشته نکرده است.
تو در هر گام، بر لب خداوند را زمزمه میکردی و با تو
کوچه ها و خانه ها دم میگرفتند.
دو شب است که دیگر صدای گامهای تو، چشمان هیچ یتیمی را
سرشار از شادی نکرده است. دو شب است که دیگر هیچ تنوری
صورت آسمانی تو را به نظاره ننشسته است.
حالا که قصد رفتن کردهای، تازه خانههای چشم به راه نان و خرما فهمیده اند
که باید از این پس انتظار کسی را نداشته باشند؛
کسی که تو بودی. دیگر هیچ یتیمی بر شانههایت نخواهد نشست.
دیگر هیچ کودکی بر سر زانویت خوابش نخواهد برد و تو هیچ دیگر
نخواهی شنید طعنههای غم انگیز دیگران را.
شمیم ات را از کوچه ها گرفتی تا نخلهای بعد از این، درک کنند آشفتگی هایت را
در دلتنگترین لحظات شب.دو شب است که عطرت در مشام بادها نپیچیده است
تا همراه بادها، چاهها نیز دریابند که دیگر سنگ صبورشان نخواهد آمد.
آقا! عطرت را از کوچه ها گرفتی تا کوچه ها بعد از این، تنها در حافظه
خویش به یاد بیاورند لحظاتی را که با تو هم آوا میشدند؛ وقتی ذکر خدا میگفتی.
شمیم ات را از ذهن کوچه ها گرفتی؛ به همان سادگی که از دنیا دست شستی.
کسی نشناخت؛ تو را کسی نخواهد شناخت.
مگر نه اینکه به حضور پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله خواهی رسید؟!
مگر نه اینکه غم دوری تو در فراق فاطمه علیهاالسلام ، پایان خواهد یافت؟!
دیگر نه خار در چشم و نه استخوان در گلو داری.
دیگر از مردم آدمنمای کوفه جدا شدی و به سوی معشوقت پرواز کردی
ولی چرا تنها رفتی؟!
کجا رفت وحدت کوفیان؟
این علی علیهالسلام است
باز هم از مظلومیت خود میگوید؛
از نامردانی میگوید که در حساسترین لحظه ها، تنهایش میگذارند.
علی جان، بگو؛ از ناجوانمردی کوفیان بگو تا برایم عبرتی شود.
نمیخواهم من هم مولایم را در کشاکش بلا، تنها بگذارم.
دوست دارم در تنهایی ات، چاه فریاد غم آلود تو باشم...
علی جان بگو.
سه روز است که کوچه ها بوی تو را نشنیدهاند.
سه روز است که نوازش گامهایت بر سر خاک نباریده.
سه روز است که نخلستانها، صدای مهربانت را حسرت به دل شده اند.
سه روز است که چاه، بغضهای نشکفته ات را آه میکشد.
سه روز است که شهر از دلهره و درد به خود میپیچد.
آه، علی... علی... علی..!
سایبان مهربانی بیبدیل دستانت کجاست تا جان پناه یتیمان کوفه باشد؟
شانه های کوه وار حیدری ات کو که همبازی یتیمان غمگین شود؟
بازوان خیبرگشایت چه شد که حق مظلوم بستاند؟
آه، علی... علی... علی..!
دلتنگ دیدار فاطمه بودی، میدانم؛
اما زود بود سایه برگیری از سر زینب علیهاالسلام .
مشتاق روی پیامبر صلی الله علیه وآله بودی میدانم؛
اما زود بود تنهایی «دین»، بی استواری شانه هایت.
بی تاب و شیفته ملاقات پروردگار خویش بودی، باشد؛
اما هنوز انسان در ابتدای معرفت، سرگردان بود. میدانم چه به روزت گذشته.
میدانم هر روز و هر لحظه در آرزوی رفتن بودی، بعد از
آن حادثه شوم نگفتنی. «انس تو به مرگ، از انس کودک به پستان مادر بیشتر بود.»
«تو مانند پیامبرانی که در جوامع بشری مبعوث میشدند که گنجایش
آن پیامبران را نداشتند، در زمانی ظهور کردی که زمان آنان نبود».
پسر ملجم، به ضربت شمشیری تو را رهایی داد از دنیای نامردمی ها
وبرای دنیا، ارمغان آورد، یتیمی و شوربختی را.
آه، مولا جان!
میروی و خون جگرت را به یادگار میگذاری در سینه
شیعه تا هر روز و هر لحظه به یاد غربت خانهنشینیات خون بگرید.
میروی تا هر روز به یاد مظلومیت مطلق ـ شجاعترین مرد عرب ـ ضجه بزند.
تا هر روز از بیوفایی کوفه بنالد. ای اندوهستان درد!
تو را دیدند و انکار کردند؛
تو را حقیقت محض را. سلامهایت را شنیدند و جوابی ندادند.
غدیر را به فراموشی نشستند و ریسمان بر دستان خدایی ات نهادند.
آه، علی... علی... علی..!
آسمان، بغض كرده بود و ستاره ها از نگاه به صورت چروكيده اش شرم داشتند.
هيچ صدايى نمى امد و تاريخ محكم گوشهاى خود را مى فشرد
تا صداى آخرين نجواى او را نشنود.
آهنگ رفتن به سوى مسجد كرد. برخاست و كمربندش را محكمتر بست.
اولين گام را كه برداشت، زمين و زمان به التماس افتاد.
گويا ذرات هستى را آرزويى جز ماندن او نبود.
اول از همه چفت در بود كه دست نياز و التماس به سويش دراز
كرد و كمربندش را گرفت. مرد، لحظهاى ايستاد و با خود
و او گفت: كمرت را براى مرگ محكمتر ببند.
... گره شال را محكمتر گره زد و بر آستانه در ايستاد.
مرغان ناخفته، شب كه صدا در گلويشان شكسته بود به سويش
دويدند، همهمه اى حياط خانه را برداشت؛
همهمهاى كه سوگى بزرگ در پى داشت. مرغان به سويش دويدند
و پايينترين گوشه لباسهايش را به منقار خود گرفتند.
لابه ها و التماسها، همهمه ها و زمزمه هاى مرد در هم تنيده شد و
آوايى جان فرسا را نواخت كه دل صبورترين سنگهاى هستى را لرزاند.
آوايى كه هنوز به گوش تاريخ نرسيده بود... و اينها همه موسيقى
سوگى بود كه پيش از واقعه نواخته مى شد.
... مرد از خانه بيرون شده و با گامهايى استوار به سوى مسجد به راه افتاد.
طنين گامهاى مطمئن اش همه نفسها را در سينه حبس كرد.
اول از همه نفس دورترين ستارهها را كه از شبِ او و بيداريهايش
خاطره داشتند. موسيقى سوگ زير ضرب اهنگ گامهايش حماسى تر شد و
قلب تاريخ را بيشتر به تپش انداخت. سينه فراخ زمين جمع شده بود و
دوشيزه شيون ناله هاى خود را با موسيقى سوگ و ضرب اهنگ محكم آن هماهنگتر نمود.
ناله هايش سوزناكتر شد. فرشتگان با دست، دهان خود را مى فشردند
تا صداى شيونشان اركان عرش را نلرزاند و پايههاى آن را فرو نريزد.
بغض، راه بر گريهشان بسته بود و سكوتشان بلندترين فرياد شده بود و
بيم آن مى رفت كه نعره همه آزاد شود و زمين و زمان را به هم بدوزد.
همگى آرزوى نيستى داشتند تا آن لحظه را شاهد نباشند و فقط خدا بود
كه مى ديد و مرد، كه هيچ نمى گفت.
مسير مسجد به انتها رسيد و جملهاى همه بغضها را تركاند؛
بغض گلوهايى را كه هرگز با گريه آشنا نبود: «فزت و رب الكعبه»
ترس وجود يتيمان شهر را فرا گرفت؛
چروك صورت مادران آنان بيشتر نمايان شد و
گيسوانشان سپيدتر و سپيدتر و سپيدتر...
شهر در قيرگون شب بيشتر فرو رفت و دشنه سوگ به انتها رسيد.
اما همچنان چشم و گوشهايى سنگين در خواب بودند، مرد با حالتى دگرگون
راه برگشت را در پيش گرفت، زمين زير پايش نرم شده بود و كوچه
گامهاى كشيده و لرزان را بر سينه خود حس مىكرد؛
گامهايى كه با هر فرود مايه اى گرم و سرخ را به كام خشك خاك مى نشاند.
ضرباهنگ سوگ تغيير كرده بود؛ كشيده و موزون؛ شكسته و غمگون؛
آرام و آرام آن گونه كه ستارهها سير او را ديدند و نسيم بر محاسن
خاكسترى اش وزيد.... به درِ خانه كه رسيد چراغ گامهايش
خاموش شد و نگاهش از فروغ افتاد.
در به رويش باز شد و دوشيزه سوگ نوايى ديگر در پرده كرد.
دختران و پسران به استقبالش دويدند و مرغان با ديدن او خاطر
پرواز را براى هميشه از ياد ستردند.
دستهايش را بر آستانه در قرار داد و آرام به داخل چميد.
وارد حجره شد و بر بستر غنود كه ديگر از آن برنخاست.
مرد به خوابى آرام فرو رفت و پس از آن خواب، شهر هرگز
خواب خوش نديد.
صداى زمزمههاى نيايش گون و راز آلود و نيازوش او كابوسى شد
در چشمهاى خواب زده و خون گرفته شهر؛ شهرى كه بوف شوم نيرنگ تا
هميشه بر ديوار خرابه هايش نشست آن گاه كه مرغ حق از خيال شهر پر كشيد؛
شهرى كه پس از آن طعنه ها بازدمى خاكسترى شد بر دهانها و
فضاى شهر را تيره و تار كرد و مردم شهر را يكسره سياه.
مرغ حق از خيال سياه شهر پر كشيد و تا بام بهشت
و تا پيشواز مادر ياسها بال گشود.