زيباترين اشعاری که تا حالا خوندید

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
عـاصی شدم ، بریـده ام از اینهمه عـذاباز گـریـه هـای هـرشبـه ام روی رختـخوابده سال مـی شود کـه بـرایـم غـریبـه ایده سال مـی شود کـه خـرابـم...فقـط خـرابشایـد تـو هـم شبیـه دلـم درد می کشیشاید تـو هـم همیشـه خـودت را زدی بـه خـواباز مـن چـه دیـده ای کـه رهـایـم نمی کنـی؟جـز بیقـراری و غـم و انـدوه و اعتصـاب؟جــز فکـرهـای منفـی و تصمیـم هـای بـدجـز قـرصهـای صـورتـی ضـد اضطـراب؟اصـلا تـو بـهترین بشـری!!مـن بـدم بـدم!بگـذار تـا فرو بـروم تــــوی منــجلاب
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika، zahra، Mohadlove و 2 کاربر دیگر

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
هرچندکه اندام تو برف سبلان است
...


هرچندکه اندام تو برف سبلان است
از گرمی اهوازِ لبت بوسه پزان است
یک شهــر در این عرضه تقاضــای تو دارد
تقصیر لبت نیست اگر بوسه گران است
بازار طلا نیست اگـــر مــوی طلاییت
با هر وزش باد چرا در نوسان است؟
سر ریـــز شدم از یقـــه پیرهن از بس
در عشق تو سیال تنم در فوران است
تا بره ی چشمــان تــــــو را گرگ ندزدد
در مرتع گیسوت،دلم چشم چران است
هر بار کـــه تبخیــــر شد از ذهن خیالت
آن سوی دگر خاطره ات در میعان است
رویای من این بود که همراه تـــو باشم
افسوس که در دست تو دست چمدان است
باران تنت کاش بر ایــــن خانـــه ببارد
هر چند که بخت بد من ، قطره چکان است!

مجید آژ
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika، zahra، Sina و 2 کاربر دیگر

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
عابدي را گفتم اي دست من و دامان تو
كن دعايي ، تا نهم پايي در اين ميدان تو

گفت از طاعت چه داري ، كوفتم بر سر كه آه
گفت آهت را بمن ده ، هر چه دارم زان تو

((معینی کرمانشاهی))
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika، zahra، Sina و 2 کاربر دیگر

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
گاهی گمــان نمـی کنـی و مـی شـود
گاهی نـمـی شــود کــه نـمـی شــود
گاهی هـزار دوره دعـا بی اجـابت است
گاهی نگفته قـرعه به نام تـو مـی شود
گاهی گدای گدایی و بخت با تـو نیست
گاهی تمـام شهـر گـدای تـو مـی شود

((دکتر علی شریعتی ))
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika، Sina، Mohadlove و 1 کاربر دیگر

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
خدایا! …
رحمتی کن ،
تاایمان ،
نام و نان برایم نیاورد! …
قوتم بخش ،
تا نانم را ،
و حتی نامم را ،
در خطر ایمانم افکنم! …
تا از آنانی نباشم که ،
پول دین را می گیرند ،
و برای دنیا کار می کنند! …
بلکه از آنانی باشم که ،
پول دنیا را می گیرند ،
و برای دین کار می کنند! …

(( دکتر علی شریعتی))
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika، zahra، Sina و 2 کاربر دیگر

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌تر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله‌بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پی‌سپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بی‌اثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بی‌تاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد​

((استاد ملک الشعرا بهار ))

---------------------------------------------------------------------------
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika، zahra، Sina و 1 کاربر دیگر

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
مرغ سحر ناله سر مکن

دید گان خسته تر مکن

ما ز اه و ناله خسته ایم

ما غمین و دل شکسته ایم

گوشمان ز ناله کر مکن

ناله سر مکن ناله سر مکن

نغمه های شادمان خوان

صد سرود جاودان خوان

با نوای عاشقانه خوان

عمر مانده را چنین هدر مکن

ناله سر مکن ناله سر مکن

ظلم ظالمان همیشه هست

جرم مجرمان همیشه هست

مکر روبهان همیشه هست

بر دهان ظالمان بزن

از گناهشان گذر مکن

ناله سر مکن ناله سر مکن

صورت ار به سیلی چو خون کنم
به که راز خود ز دل برون کنم

پیش دشمنان را گلایه چون کنی

دشمنان خویش را خبر مکن

ناله سر مکن ناله سر مکن​


(( چکامه ای از همای ))
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika، Sina و Mohadlove

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
شیرین لبی شیرین تبار
مست و می آلود و خمار
مه پاره ای بی بند و بار
با عشوه های بیشمار

هم کرده یاران را ملول
هم بُرده از دلها قرار

مجموع مه رویان کنار
تو یار بی همتا کنار

زلفت چو افشان میکنی
ما را پریشان میکنی
آخر من از گیسوی تو
خود را بیاویزم به دار

یاران هوار... مردم هوار...
از دست این بی بند و بار
از دست این دیوانه یار
از کف بدادم اعتبار

می میزنم، می میزنم، جام پیاپی میزنم
هی میزنم، هی میزنم، بی اختیار

کندوی کامت را بیار
بر کام بیمارم گذار
تا جان فزاید کام تو
بر جان این دلخسته بشکسته تار

شیرین لبی شیرین تبار
مست و می آلود و خمار
مه پاره ای بی بند و بار
با عشوه های بیشمار

هم کرده یاران را ملول
هم بُرده از دلها قرار

مجموع مه رویان کنار
تو یار بی همتا کنار

زلفت چو افشان میکنی
ما را پریشان میکنی
آخر من از گیسوی تو
خود را بیاویزم به دار

((چکامه ای از همای))
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika، zahra، Sina و 1 کاربر دیگر

ترنم**

همراه نمونه
2014-02-07
219
499
0
زیرسایتون
شعر:ریشه در خاک
شاعر: فریدون مشیری
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika، zahra، Sina و 1 کاربر دیگر

asalak

شهبانو
2014-01-02
596
1,195
0
ادرسم عوض شد...
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika، zahra و Sina

asalak

شهبانو
2014-01-02
596
1,195
0
ادرسم عوض شد...
از زندگانيم گله دارد جوانيم

شرمنده ي جواني از اين زندگانيم

دارم هواي صحبت ياران رفته را

ياري کن اي اجل که به ياران رسانيم

پرواي پنج روز جهان کي کنم که عشق

داده نويد زندگي جاودانيم

چون يوسفم به چاه بيابان غم اسير

وز دور مژده ي جرس کاروانيم

گوش زمين به ناله من نيست آشنا

من طاير شکسته پر آسمانيم

گيرم که آب و دانه دريغم نداشتند

چون ميکنند با غم بي همزبانيم

اي لاله ي بهار جواني که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانيم

گفتي که آتش بنشاني ولي چه سود

برخاستي که بر سر آتش نشانيم

شمعم گريست زار به بالين که شهريار

من نيز چون تو همدم سوز نهانيم
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sina، Melika و zahra

Melika

افتخاری
2013-06-21
747
1,415
0
سهراب سپهری
صدای پای آب​


اهل كاشانم
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.

و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.

من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج.

كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر.

"حجر الاسود" من روشني باغچه است.

اهل كاشانم.
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.

اهل كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك "سيلك".
نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟

پدرم نقاشي مي كرد.
تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.
خط خوبي هم داشت.

باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب.
آب بي فلسفه مي خوردم.
توت بي دانش مي چيدم.
تا اناري تركي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد.
تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت.
گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت.
فكر ،بازي مي كرد.
زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار.
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،
يك بغل آزادي بود.
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.

طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر.

من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سكوت خواهش،
تا صداي پر تنهايي.

چيزهايي ديدم در روي زمين:
كودكي ديم، ماه را بو مي كرد.
قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد.
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت.
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود، دوري شبنم بود، كاسه داغ محبت بود.
من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.

بره اي ديدم ، بادبادك مي خورد.
من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
در چراگاه " نصيحت" گاوي ديدم سير.

شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: "شما"

من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
كاغذي ديدم ، از جنس بهار،
موزه اي ديدم دور از سبزه،
مسجدي دور از آب.
سر بالين فقهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سوال.

قاطري ديدم بارش "انشا"
اشتري ديدم بارش سبد خالي " پند و امثال".
عارفي ديدم بارش " تننا ها يا هو".

من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد.
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد.
و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود:
كاكل پوپك ،
خال هاي پر پروانه،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي.
خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد.
و بلوغ خورشيد.
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح.

پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت.
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت.
پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضي حيات،
پله هايي كه به بام اشراق،
پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت.

مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست.

شهر پيدا بود:
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
گل فروشي گل هايش را مي كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته زردآلو را ، روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد.
و بزي از "خزر" نقشه جغرافي ، آب مي خورد.

بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.

چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
مرد گاري چي در حسرت مرگ.

عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه زن.
بوي تنهايي در كوچه فصل.

دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.

سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاك.
ريزش تاك جوان از ديوار.
بارش شبنم روي پل خواب.
پرش شادي از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت كلام.

جنگ يك روزنه با خواهش نور.
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد.
جنگ تنهايي با يك آواز:
جنگ زيبايي گلابي ها با خالي يك زنبيل.
جنگ خونين انار و دندان.
جنگ "نازي" ها با ساقه ناز.
جنگ طوطي و فصاحت با هم.
جنگ پيشاني با سردي مهر.

حمله كاشي مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر " لوله كشي".
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
حمله واژه به فك شاعر.

فتح يك قرن به دست يك شعر.
فتح يك باغ به دست يك سار.
فتح يك كوچه به دست دو سلام.
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سواري چوبي.
فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.

قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
قتل يك قصه سر كوچه خواب .
قتل يك غصه به دستور سرود.
قتل يك مهتاب به فرمان نئون.
قتل يك بيد به دست "دولت".
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.

همه روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه يونان مي رفت.
جغد در "باغ معلق " مي خواند.
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه آرام "نگين" ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر كرچه چراغي ابدي روشن بود.

مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت ها را، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم.
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.


اهل كاشانم، اما
شهر من كاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام.
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم.
من صداي نفس باغچه را مي شنوم.
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي.
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح.
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ،
ضربان سحر چاه كبوترها،
تپش قلب شب آدينه،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه پاك حقيقت از دور.
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي ، كفش ايمان را در كوچه شوق.
و صداي باران را، روي پلك تر عشق،
روي موسيقي غمناك بلوغ،
روي آواز انارستان ها.
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب،
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
پر و خالي شدن كاسه غربت از باد.

من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گل ها را مي گيرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه اشيا جاري است .
روح من كم سال است.
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
روح من بيكار است:
قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.

من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدن بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين.
رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگي هست ، شور من مي شكفد.
بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.

مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم.
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.

تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير.

من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.


زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.
زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستان است.
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است.
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشك به فضا،
لمس تنهايي "ماه"، فكر بوييدن گل در كره اي ديگر.

زندگي شستن يك بشقاب است.


زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است.
زندگي "مجذور" آينه است.
زندگي گل به "توان" ابديت،
زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،
زندگي "هندسه" ساده و يكسان نفسهاست.

هر كجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچهاي غربت؟

من نمي دانم
كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست.
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.

چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازي كرد.
زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.

رخت ها را بكنيم:
آب در يك قدمي است.

روشني را بچشيم.
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
گرمي لانه لكلك را ادراك كنيم.
روي قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
و نگوييم كه شب چيز بدي است.
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.

و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.

صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت.
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد.
و بدانيم كه پيش از مرجان خلائي بود در انديشه درياها.

و نپرسيم كجاييم،
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را.

و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.
و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است.
و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي، چه شبي داشته اند.
پشت سر نيست فضايي زنده.
پشت سر مرغ نمي خواند.
پشت سر باد نمي آيد.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است.
پشت سر خستگي تاريخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسكون مي ريزد.

لب دريا برويم،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب.

ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم.

بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
(ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين،
مي رسد دست به سقف ملكوت.
ديده ام، سهره بهتر مي خواند.
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است.
گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسيم از مرگ
(مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
گاه در سايه است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است.)

در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.

پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد.
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند.
بگذاريم غريزه پي بازي برود.
كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند.
چيز بنويسد.
به خيابان برود.

ساده باشيم.
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.

كار ما نيست شناسايي "راز" گل سرخ ،
كار ما شايد اين است
كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم.
پشت دانايي اردو بزنيم.
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.
هيجان ها را پرواز دهيم.
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي "هستي".
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
نام را باز ستانيم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.

كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra، Sina و pegah

Melika

افتخاری
2013-06-21
747
1,415
0
سهراب سپهری
روشن شب

روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور.
گر به گوش آيد صدايي خشك:
استخوان مرده مي لغزد درون گور.

ديرگاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور.

خواب دربان را به راهي برد.
بي صدا آمد كسي از در،
در سياهي آتشي افروخت .
بي خبر اما
كه نگاهي در تماشا سوخت.

گرچه مي دانم كه چشمي راه دارد بافسون شب،
ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:
آتشي روشن درون شب.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra، Sina و pegah

Melika

افتخاری
2013-06-21
747
1,415
0
سهراب سپهری
غمی غمناک​

شب سردی است و من افسرده .
راه ِ دوری است و پایی خسته .
تیرگی هست و چراغی مُرده .

می کنم ، تنها ، از جاده عبور :
دور ماندند زِ من آدمها .
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غمها .

فکر ِ تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دلِ من
قصه ها ساز کند پنهانی .

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است .
هر دَم این بانگ برآرَم از دل :
وای ، این شهر چه قدر تاریک است .

خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بِدان آویزم ؟

مثل این است که شب نمناک است .
دیگران را هم غم هست به دل ،
غم ِ من ، لیک ، غمی غمناک است .
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra، Sina و pegah

Atash

افتخاری
2013-07-17
1,568
3,723
0
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا

درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا

آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا

فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا

آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا

از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا

آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا

بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا

قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا

ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا

خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
 

بچه کرد

مدیر تالار ورزشی
2013-10-22
1,156
1,206
0

تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی​
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی​

من همه در حکم توام تو همه در خون منی​
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی​

با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری​
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی​

دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من​
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی​

چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت​
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی​

ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما​
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی​

چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم​
بر سر آن منظره‌ها هم بنشانم که تویی​

مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من​
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی​

زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم​
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی​
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra و Sina

بچه کرد

مدیر تالار ورزشی
2013-10-22
1,156
1,206
0
چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی​
بی‌دل من بی‌دل من راست شدی هر چه بدی​

گر کژ و گر راست شدی ور کم ور کاست شدی​
فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی​

هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی​
دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی​

خواجه چه گیری گروم تو نروی من بروم​
کهنه نه‌ام خواجه نوم در مدد اندر مددی​

آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد​
چون عددی را بخورد بازدهد بی‌عددی​

بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من​
دانک من اندر چمنم صورت من در لحدی​

گر چه بود در لحدی خوش بودش با احدی​
آنک در آن دام بود کی خوردش دام و ددی​

و آنک از او دور بود گر چه که منصور بود​
زارتر از مور بود ز آنک ندارد سندی​
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra و Sina

Atash

افتخاری
2013-07-17
1,568
3,723
0

نه مرادم، نه مریدم، نه پیامم، نه کلامم، نه سلامم، نه علیکم، نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم، نه زمینم، نه به زنجیرِ کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم، نه برای دل تنهاییِ تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم که چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلمِ نور نوشتم ...

حقیقت نه به رنگ است و نه بو، نه به های است و نه هوی
نه به این است و نه او، نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم

تا کسی نشنود این رازِ گهربارِ جهان را :

آنچه گفتند و سُرودند، تو آنی خودِ تو جان جهانیگر نهانی و عیانی تو همانی که همه عمر به دنبالِ خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرارِ نهانی
همه جا تو نه یک جای نه یک پای همه ای با همه ای همهمه ای
تو سکوتی تو خودِ باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک بزرگی نه که جُزئی نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی، به خود آی تا درِ خانه متروکۀ هر کس ننشینی
و به جز روشنی شعشعۀ پرتو خود هیچ نبینی
و گلِ وصل بچینی ...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra، روشنک m و Sina

Atash

افتخاری
2013-07-17
1,568
3,723
0
ﻭﺍﻋﻈﺎ ! ﮐﺎﻓﺮ ﻭ ﺑﯽ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺧﺮﺍﺑﻢ؛ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ؟؟
ﻭﺍﻋﻈﺎ ! ﻣﺴﺖ ﻣﯽ ﻭ ﺷﺮﺏ ﻭ ﺷﺮﺍﺑﻢ ؛ ﺑﻪ ﺗﻮﭼﻪ؟؟
ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﻣﺴﺘﻌﺪ ﻧﻮﺣﻪ ﻭ ﺁﻫﯽ٬ ﭼﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ؟
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﺳﻨﺘﻮﺭ ﻭ ﺭﺑﺎﺑﻢ ؛ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ؟؟
ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﻏﺮﻕ ﻧﻤﺎﺯﯼ٬ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ؟ !
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻭﻗﺖ ﺍﺫﺍﻥ ﻏﺮﻗﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ؛ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ؟؟
ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﻻﯾﻖ ﺍﻟﻄﺎﻑ ﺧﺪﺍﯾﯽ٬ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻣﺴﺘﺤﻖ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻋﺘﺎﺑﻢ ؛ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ؟؟
ﺩُﻧﯿﺎ ﮔﺮ ﭼﻪ ﺳﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺷﻤﺎ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟِﺪ ﻃﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﮐﻬﻨﻪ ﺳﺮﺍﺑﻢ ؛ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ؟؟
ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﺑﻮﯼ ﻋﺮﻕ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻠﻮﺹ
ﻭ ﻣﻦ ﺍﺭ ﺭﺍﯾﺤﻪ ﯼ ﻣﺜﻞ ﮔﻼﺑﻢ؛ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ؟
ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﺟﺮﻋﻪ ﺧﻮﺭ ﺑﺎﺩﻩ ﮐﻮﺛﺮ ﻫﺴﺘﯽ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﺩُﺭﺩﮐﺶ ﺑﺎﺩﻩ ﯼ ﻧﺎﺑﻢ ؛ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ
ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﻃﺎﻟﺐ ﺣﻮﺭﯼ ﺑﻬﺸﺘﯽ٬ ﺧﺐ ﺑﺎﺵ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻃﺎﻟﺐ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺷﺒﺎﺑﻢ ؛ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ
ﺗﻮ ﮔﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻧﮑﻨﯽ ﻋﯿﺶ ﻋﯿﺎﻥ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﺯ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺑﻢ ؛ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ؟؟
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra، روشنک m و Sina

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
کرد یعنی شجاعت
کرد یعنی یک اصالت
ناب ... ناب
کرد یعنی یک سوال بی‌جواب
کرد یعنی منصور بر دار باش
مرگ را در آغوش و بیدار باش
کرد یعنی گریه‌های تا خدا
کرد یعنی سوزش بی‌انتها
کرد یعنی صد شهید و یک مزار
کرد یعنی برکه‌های بی‌قرار
کرد یعنی مویه‌های انتظار
کرد یعنی سالهای بی‌بهار
کرد نام یک قوم از پدر
کرد یعنی عاشقی‌کردن تا جنون
کرد یعنی نه مذهب نه مرز
بلکه خون
کرد یعنی عاشقی‌کردن تا جنون
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra

درباره ما

  • خوش آمدید ؛ یه حسِ خوب یک انجمن است که شما می توانید در آن عضو شده از امکانات آن استفاده کرده و دوستان جدید پیدا کنید. این مجموعه دارای نظارت 24 ساعته بوده تا محیطی سالم را برای کاربران خود فراهم آورد،از کاربران انتظار می رود که با رعایت قوانین ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنند.
    از طرف مدیر وب سایت:
    "همواره آرزو دارم که هربازدید کننده ای بعد از ورود به انجمن، با یه حسِ خوب اینجارو ترک کنه!"

منوی کاربر