زيباترين اشعاری که تا حالا خوندید

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
زيباترين اشعاری که تا حالا خوندید

آيينه دلم ز چه زنگار غم گرفت
تار اميدها همه پود الم گرفت
گفتم مرا نياز به نازش نمانده است
فرصت طلب رسيد و سخن مغتنم گرفت
او را كه با سخن به دلش ره نبرده ام
از ره رسيده اي به سپاه درم گرفت
اشك از غرور گرچه ز چشمان من نريخت
هنگام رفتنش نگهم رنگ نم گرفت
يك عمر گشتم از پي آن عمر جاودان
گشت زمانه عمر مرا دم به دم گرفت
نازم بدان نگاه كه او با اشاره اي
نام مرا ز دفتر هستي قلم گرفت
من با كه گويم اينغم بسيار كو مرا
در خيل كشتگان رخش دست كم گرفت
برگرد اي اميد ز كف رفته تا به كي
هر شب فغان كنم كه خدايا دلم گرفت
در سينه ام نهال غمش نشاند عشق
باري گرفت شاخ غم و خوب هم گرفت
تا بگذرد ز كوه غم عشق او حميد
دستي شكسته داشت به پاي قلم گرفت
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: سحریی، Melika، pegah و 2 کاربر دیگر

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
زان لحظه كه ديده بر رخت واكردم
دل دادم و شعر عشق انشا كردم
ني ني غلطم كجا سرودم شعري
تو شعر سرودي و من امضا كردم
خوب يا بد تو مرا ساخته اي
تو مرا صيقلي كرده و پرداخته اي
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika و zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
من مرگ نور را
باور نمي كنم
و مرگ عشقهاي قديمي را
مرگ گل هميشه بهاري كه مي شكفت
در قلبهاي ملتهب ما
مانند ذره ذره مشتاق
پرواز را به جانب خورشيد
آغاز كرده بودم
با اين پرشكسته
تا آشيان نور
پرواز كرده بودم
من با چه شور و شوق
تصوير جاودانه آن عشق پاك را
در خويش داشتم
اينك منم نشسته به ويرانسراي غم
اينك منم گسسته ز خورشيد و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان در پا
من را نشانده اند
من را به قعر دره بي نام و بي نشان
با سر كشانده اند
بر دست و پاي من
زنجير و كند نيست
اما درون سينه من
زخمي ست در نهان
شعري ؟
نه
آتشي ست
اين ناسروده در دلم
اين موج اضطراب
ما مانده ام ز پا
ولي آن دورها هنوز
نوري ست شعله اي ست
خورشيد روشني ست
كه مي خواندم مدام
اينجا درون سينه من زخم كهنه اي ست
كه مي كاهد مدام
با رشك نوبهار بگوييد
زين قعر دره مانده خبر دارد
يا روز و روزگاري
بر عاشق شكسته گذر دارد ؟

-----------------
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika و zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
رهايم كردي و رهايت نكردم!
گفتم حرف ِ دل يكي ستّ
هفتصدمين پادشاه راهم اگر به خواب ببيني،
كنار ِ كوچه ي بغض و بيداري
منتظرت خواهم ماند!
چشمهايم را بر پوزخند ِ اين آن بستم
و چهره ي تو را ديدم!
گوشهايم را بر زخم زبان اين آن بستم
و صداي تو را شنيدم!
دلم روشن بود كه يك روز،
از زواياي گريه هايم ظهور مي كني!
حالا هام،
از ديدن ِ اين دو سه موي سفيد آينه تعجب نمي كنم!
قفط كمي نگران مي شوم!
مي ترسم روزي در آينه،
تنها دو سه موي سياه منتظرم باشند
و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشي!
تنها از همين مي ترسم!?
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika و zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
هنوز گوشم از گفتگوي بي گريه مان گرم بود!
از جايم بلند شدم،
پنجره را باز كردم
و ديدم زندي هم هر از گاهي زيباست!
شنيدم كه كلاغ ديوار نشين حياط
چه صداي قشنگي دارد!
فهميدم كه بيهوده به جنون ِ مجنون ميخنديدم!
فهيدم كه عشق،
آسمان روشني دارد!
رو به روي عكس ِ سياه و سفيد تو ايستادم،
دستهايم را به وسعت ِ « دوستت مي دارم!» باز كردم،
و جهان را در آغوش گرفتم!?
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika و zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند به تن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز
او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند
او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلآويز تنم را
اي آينه مردم من از حسرت و افسوس
او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را
من خيره به آينه و او گوش به من داشت
گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: سحریی، Melika و zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
آه ...
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
دستهايت را دوست ميدارم
دستهايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
كوچه اي هست كه در آنجا
پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
كوچه اي هست كه قلب من آن را
از محله هاي كودكيم دزديده ست
سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري آگاه
كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد
و بدينسانست
كه كسي مي ميرد
و كسي مي ماند
هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika و zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
من از تو مي مردم
اما تو زندگاني من بودي
تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي
وقتي كه من خيابانها را
بي هيچ مقصدي مي پيمودم
تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي
تو از ميان نارونها گنجشكهاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت مي كردي
وقتي كه شب مكرر ميشد
وقتي كه شب تمام نيمشد
تو از ميان نارونها گنجشك هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت ميكردي
تو با چراغهايت مي آمدي به كوچه ما
تو با چراغهايت مي آمدي
وقتي كه بچه ها مي رفتند
و خوشه هاي اقاقي مي خوابيدند
و من در آينه تنها مي ماندم
تو با چراغهايت مي آمدي ...
تو دستهايت را مي بخشيدي
تو چشمهايت را مي بخشيدي
تو مهربانيت را مي بخشيدي
وقتي كه من گرسنه بودم
تو زندگانيت را مي بخشيدي
تو مثل نور سخي بودي
تو لاله ها را ميچيدي
و گيسوانم را مي پوشاندي
وقتي كه گيسوان من از عرياني مي لرزيدند
تو لاله ها را مي چيدي
تو گونه هايت را مي چسباندي
به اضطراب پستان هايم
وقتي كه من ديگر
چيزي نداشتم كه بگويم
تو گونه هايت را مي چسباندي
به اضطراب پستانهايم
و گوش مي دادي
به خون من كه ناله كنان مي رفت
و عشق من كه گريه كنان مي مرد
تو گوش مي دادي
اما مرا نمي ديدي

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika و zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
من خواب ديده ام كه كسي مي آيد
من خواب يك ستاره ي قرمز ديده ام
و پلك چشمم هي مي پرد
و كفشهايم هي جفت ميشوند
و كور شون
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره ي قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي ديگر
كسي بهتر
كسي كه مثل هيچ كس نيست مثل پدرنيست
مثل انسي نيست
مثل يحيي نيست
مثل مادر نيست
و مثل آن كسي ست كه بايد باشد
و قدش از درختهاي خانه ي معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سيد جواد هم كه رفته است
و رخت پاسباني پوشيده است نمي ترسد
و از خود خود سيد جواد هم كه تمام اتاقهاي منزل ما مال اوست نميترسد
و اسمش آن چنانكه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدايش ميكند
يا قاضي القضات است
يا حاجت الحاجات است
و ميتواند
تمام حرفهاي سخت كتاب كلاس سوم را
با چشمهاي بسته بخواند
و ميتواند حتي هزار را بي آنكه كم بياورد از روي بيست ميليون بردارد
ومي تواند از مغازه ي سيد جواد هر چه قدر جنس كه لازم دارد نسيه بگيرد
و ميتواند كاري كند كه لامپ الله
كه سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشني خوبست
چه قدر روشني خوبست
و من چه قدر دلم مي خواهد
كه يحيي
يك چارچرخه داشته باشد
و يك چراغ زنبوري
و من چه قدر دلم ميخواهد
كه روي چارچرخه ي يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چه قدر روي پشت بام خوابيدن خوبست
چه قدر باغ ملي رفتن خوبست
چه قدر مزه ي پپسي خوبست
چه قدر سينماي فردين خوبست
و من چه قدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم مي آيد
و من چه قدر دلم ميخواهد
كه گيس دختر سيد جواد را بكشم
چرا من اين همه كوچك هستم
كه در خيابانها گم ميشوم
چرا پدر كه اين همه كوچك نيست
و در خيابانها هم گم نمي شود
كاري نمي كند كه آن كسي كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بياندازد
و مردم محله كشتارگاه كه خاك باغچه هاشان هم خونيست
و آب حوض هاشان هم خونيست
و تخت كفش هاشان هم خونيست
چرا كاري نمي كنند
چرا كاري نمي كنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط بايد
در خواب خواب ببيند
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدايش با ماست
كسي كه آمدنش را نمي شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
كسي كه زير درختهاي كهنه ي يحيي بچه كرده است
و روز به روز بزرگ ميشود
كسي از باران از صداي شر شر باران
از ميان پچ و پچ گلهاي اطلسي
كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي مي آيد
و سفره را مي اندازد
و نان را قسمت ميكند
و پپسي را قسمت ميكند
و باغ ملي را قسمت ميكند
و شربت سياه سرفه را قسمت ميكند
و روز اسم نويسي را قسمت ميكند
و نمره مريضخانه را قسمت ميكند
و چكمه هاي لاستيكي را قسمت ميكند
و سينماي فردين را قسمت ميكند
درخت هاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند
و سهم ما را هم مي دهد
من خواب ديده ام...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
ديوار


در گذشت پر شتاب لحظه هاي سرد
چشمهاي وحشي تو در سكوت خويش
گرد من ديوار ميسازد
مي گريزم از تو در بيراهه هاي راه
تا ببينم دشتها را در غبار ماه
تا بشويم تن به آب چشمه هاي نور
در مه رنگين صبح گرم تابستان
پر كنم دامان ز سوسن هاي صحرايي
بشنوم بانگ خروسان را ز بام كلبه دهقان
مي گريزم از تو تا در دامن صحرا
سخت بفشارم به روي سبزه ها پا را
يا بنوشم سرد علفها را
مي گريزم از تو تا در ساحلي متروك
از فراز صخره هاي گمشده در ابر تاريكي
بنگرم رقص دوار انگيز طوفانهاي دريا را
در غروبي دور
چون كبوترهاي وحشي زير پر گيرم
دشتها را كوهها را آسمانها را
بشنوم از لابلاي بوته هاي خشك
نغمه هاي شادي مرغان صحرا را
مي گريزم از تو تا دور از تو بگشايم
راه شهر آرزو را
و درون شهر ...
درب سنگين طلايي قصر رويا را
ليك چشمان تو با فرياد خاموشش
راهها را در نگاهم تار ميسازد
همچنان در ظلمت رازش
گرد من ديوار ميسازد
عاقبت يكروز ...
ميگريزم از فسون ديده ترديد
مي تروام همچو عطري از گل رنگين رويا ها
مي خزم در موج گيسوي نسيم شب
مي روم تا ساحل خورشيد
در جهاني خفته در آرامشي جاويد
نرم ميلغزم درون بستر ابري طلايي رنگ
پنجه هاي نور ميريزد بروي آسمان شاد
طرح بس آهنگ
من از آنجا سر خوش و آزاد
ديده مي دوزم به دنيايي كه چشم پر فسون تو
راههايش را به چشم تار ميسازد
ديده ميدوزم به دنيايي كه چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن ديوار ميسازد


---------------
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika و zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
اتاق فرسوده است
آينده كدر شد
صورت من كو ؟
من با اين صورت
عاشق شدم
امتحان دادم
قبول شدم
ساز شنيدم
دشنام دادم
دشنام شنيدم
گرسنه شدم
باران خوردم
سير شدم
رنگ شناختم
رنگ باختم
سفيد شدم
خوابيدم
بيدارشدم
مادرم را صدا كردم
تو را صدا كردم
جواب دادم
خواب رفتم
عينك زدم
سفر رفتم
غم داشتم
ماندم
آمدم
در آينه نگاه كردم
سفر رفتم
گلدان را آب دادم
ماهي را نان دادم
مي دانستم صورت من
صورت توست
سه دقيقه مانده به ساعت چهار
آينه كدر شد
هراس ندارم
آهسته در باز شد
زني در آستانه ي در نشست
آينه كدورت داشت
به صورتم نگاه كرد
مي خواست خودش را
در آينه ببيند
مرا باور كرد
مرا صدا كرد
مي خواستم از دور كسي مرا ببيند
تا براي ديگران بگويد
تا كدر شدن آينه
من لبخند داشتم
زن ساكت زن صبور
با سكوت ابريشمي
از طلوع صبح از فنجان قهوه
برميخاست
آماده بودم
در صبح
براي ريختن باران
در ليوان گريه كنم
از شما هراس ندارم
كه به من تو بگوييد
فقط صورتم را به ديگران بگوييد
كه لبخند داشت
لبم سفيدي بود
باغ ندارم
خانه ندارم
رويا ندارم
خواب دارم
عشق دارم
نان دارم
اطلسي دارم
حافظه دارم
خستگي دارم
سردي دارم
گرمي دارم
مادر دارم
قلب دارم
دوست دارم
يك چمدان دارم
يك سفر دارم
يك پاييز دارم
يك شوخي دارم
لباسهاي من كهنه نيست
ولي در چمدان بسته نمي شود
يك تكه قالي دارم
آسمان نيست
ابري است
آبي است
فرهنگ لغت دارم
دوازده جلد است
مولف مرده است
يك پرتقال دارم
براي تو
عينك دارم
شيشه ندارد
نه سفيد نه سياه
براي چهارفصل است
يك ليوان از باران دارم
ناتمام است
شكسته است
يك جفت جوراب آبي دارم
دريا را دوست دارم
كار نمي كند
سه دقيقه مانده به چهار را
نشان مي دهد
اگر آينه را بشكند
اگر گل نيلوفر دهد
اگر ميوه دهد
اگر حرمت مادرم را
با چادر سياه بداند
اگر شمعداني در آينه
كوچك تر شود
من كوچك مي شدم
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
ا لبخند
نشاني خانه ي تو را مي خواستم
همسايه ها مي گفتند سالها پيش
به دريا رفت
كسي ديگر از او
خبر نداد
به خانه ي تو
نزديك مي شوم
تو را صدا مي كنم
در خانه را مي زنم
باران مي بارد
هنوز
باران مي بارد
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
من هميشه با سه واژه زندگي كرده ام
راه ها رفته ام
بازي ها كرده ام
درخت
پرنده
‌آسمان
من هميشه در آرزوي واژه هاي ديگر بودم
به مادرم مي گفتم
از بازار واژه بخريد
مگر سبدتان جا ندارد
مي گفت
با همين سه واژه زندگي كن
با هم صحبت كنيد
با هم فال بگيريد
كمداشتن واژه فقر نيست
من مي دانستم كه فقر مدادرنگي نداشتن
بيشتر از فقر كم واژگي ست
وقتي با درخت بودم
پرنده مي گفت
درخت را بايد با رنگ سبز نوشت
تا من آرزوي پرواز كنم
من درخت را فقط با مداد زرد مي توانستم بنويسم
تنها مدادي كه داشتم
و پرنده در زردي
واژه ي درخت را پاييزي مي ديد
و قهر مي كرد
صبح امروز به مادرم گفتم
براي احمدرضا مداد رنگي بخريد
مادرم خنديد :
درد شما را واژه دوا ميكند
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
از دور حركت مي كنيم
تا به نزديك تو برسيم
تو اگر مانده باشي
تو اگر در خانه باشي
من فقط به خانه تو آمدم
تا بگويم
آواز را شنيدم
تمام راه
از تو مي خواستم
مرا باور كني
كه ساده هستم
تو رفته بودي
اكنون گفتم
كه تو هستي
تو اگر نبودي
نمي دانستم
كه مي توانم
باران را در غيبت تو
دوست بدارم
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
حقيقت دارد
تو را دوست دارم
در اين باران
مي خواستم تو
در انتهاي خيابان نشسته
باشي
من عبور كنم
سلام كنم
لبخند تو را در باران
مي خواستم
مي خواهم
تمام لغاتي را كه مي دانم براي تو
به دريا بريزم
دوباره متولد شوم
دنيا را ببينم
رنگ كاج را ندانم
نامم را فراموش كنم
دوباره در آينه نگاه كنم
ندانم پيراهن دارم
كلمات ديروز را
امروز نگويم
خانه را براي تو آماتده كنم
براي تو يك چمدان بخرم
تو معني سفر را از من بپرسي
لغات تازه را از دريا صيد كنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بميرم
تا زنده شوم

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
اين تازه نيست
قديمي است
دو نفر
همه نيستند
هميشه نيستند
خويش اند
و حس و حدسشان براي حادثه نزديك
حدس دور دارند
برادر نيستند
كه من بودم
تو نبودي
يا نمي دانم
شايد جوان بودم
شما جوان بوديد
تو پير بودي
كبوتران را دانه ندادم
يك تكه آسمان را خوب حفظ كرديم
كه وقتي تو نبودي
بتوانيم از حفظ بخوانيم
اين براي آن روزها كافي بود
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
اين كه ما تا سپيده سخن از گل هاي بنفشه بگوييم
شب هاي رفته را بياد بيآوريم
آرام و با پچ پچ براي يك ديگر از طعم كهن مرگ بگوييم
همه ي هفته در خانه را ببنديم
براي يك ديگر اعتراف كنيم
كه در جواني كسي را دوست داشته ايم
كه اكنون سوار بر درشكه اي مندرس
در برف مانده است
نه
بايد ديگر همين امروز
در چاه آب خيره شد درشكه ي مانده در برف را
بايد فراموش كنيم
هفته ها راه است تا به درشكه ي مانده در برف برسيم
ماه ها راه است تا به گلهاي بنفشه برسيم
گلهاي بنفشه را در شبهاي رفته بشناسيم
ما نخواهيم توانست با هم مانده ي عمر را
در ميان كشتزاران برويم
اما من تنها
گاهي چنان آغشته از روز مي شوم
كه تك و تنها
در ميان كشتزاران مي دوم
و در آستانه ي زمستان
سخن از گرما مي گويم
من چندان هم
براي نشستن در كنار گلهاي بنفشه
بيگانه و پير نيستم
هفته ها از آن روزي گذشته است
كه درشكه ي مندرس در برف مانده بود
مسافران
كه از آن راه آمده اند
مي گويند
برف آب شده است
هفته ها است
در آن خانه اي كه صحبت از مرگ مي گفتيم
آن خانه
در زير آوار گلهاي اقاقيا
گم شده است
مرا مي بخشيد
كه باز هم
سخن از
گلهاي بنفشه گفتم
گاهي تكرار روزهاي
گذشته
براي من تسلي است
مرا مي بخشيد
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
در كوچه باغ روحت خزيده ام
كوير بيدار است
در بيشه ي سبز خزان تپيده ام
حافظه در خاك است
در همكلاسي شب و مهتاب چكيده ام
ماه در قفس است
در انس لطيف خرد و مستي جا مي دويده ام
شراب در بند است
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
در امتداد غروب چشمهايم طلوعي دوباره اش
در بستر شكسته ي بازوانم پروازي باش
بر اصوات مرده ي لبانم قناري ها و جيرجيرك ها را و سهره ها را رها كن
با گامهايت بر سنگفرش سينه ام رقصي پر شكوه را آغاز كن
و مرداب دلتنگي ام را پر كن از شكوفه ها ييكه ميوه خواهند داد
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
با كوچه هاي تعبير بيگانه ام
در رخوتم حركت كن
پيش از آنكه كوچه نشين تعابير خواب شوم
با تفسير سايه ها غريبه ام
بر آينه چنان شفاف بتاب
تا به تفسير هاله ماه نيازي نباشد
از دواري طبيعت هراسانم
رويشت را بر جسم عقيم من چنان تشريح كن
كه از باران بي نياز شود
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

درباره ما

  • خوش آمدید ؛ یه حسِ خوب یک انجمن است که شما می توانید در آن عضو شده از امکانات آن استفاده کرده و دوستان جدید پیدا کنید. این مجموعه دارای نظارت 24 ساعته بوده تا محیطی سالم را برای کاربران خود فراهم آورد،از کاربران انتظار می رود که با رعایت قوانین ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنند.
    از طرف مدیر وب سایت:
    "همواره آرزو دارم که هربازدید کننده ای بعد از ورود به انجمن، با یه حسِ خوب اینجارو ترک کنه!"

منوی کاربر