داستان داریوش و بردیای دروغین

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]افسانه ي هفت رئيس[/FONT]
[FONT=&quot]نوشته: علي پاينده جهرمي[/FONT]
[FONT=&quot]روايت اول. [/FONT]
[FONT=&quot]دو مرد در اتاق تقريباً تاريکي روي صندلي نشسته بودند. چهره هايشان به سختي ديده مي شد. نور تنها شعله ي نيمه عريان اتاق از جايگاه خويش مي گريخت و پس از برخورد با چهره هاي آن دو بر روي ديوار مقابل انعکاس مي يافت تا در اثر آن بر روي ديوار ها اشباح هولناکي پديد آيد، گويي آن اشباح چهره ي واقعي ضمير آن دو را مي نماياند. يکي از آن ها تاج کوچک کنگره اي شکلي به سر داشت. موهاي بلندش روي گوش هايش را کاملاً پوشانده بود. مرد اول که تاج به سر داشت در حالي که افسردگي در صدايش موج مي زد، گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ من هميشه فرزند دوم باقي خواهم ماند و تا ابد از مواهب اولي بي نصيب مي مانم.[/FONT]
[FONT=&quot]مرد دوم به او پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ مطمئن باشيد سرورم، اگر به توصيه هاي من گوش کنيد، امپراطوري از آن شما خواهد بود. در حال حاضر تعداد زيادي از مردم به خاطر ماليات هاي فراواني که برادرتان براي لشکرکشي به مصر دريافت کرده از حکومت ناراضي اند. از طرف ديگر... نمي شود يک امپراطوري عظيم که ملل فراواني جزء آن هستند را با قوانين يک کشور کوچک اداره کرد. عدم اصلاح ساختارهاي اساسي حکومت، بعد از تبديل کشوري کوچک به يک امپراطوري چند مليتي، از ديگر عوامل نارضايتي مردم است. برادر شما به جاي انجام اصلاحات... شورش هاي ناهماهنگ اما گسترده اي که در نقاط مختلف امپراطوري روي داده را با قساوت و بيرحمي سرکوب کرده است. شورش ها سرکوب شده اند ولي اين آتش زير خاکستر است. با تحريک کوچکي... آتش شورش ها دوباره شعله ور مي شود. ما مردم را تحريک مي کنيم و سپس سوار بر موج احساسات آن ها مي شويم. مطمئيناً به تخت نشستن شما همه جا با استقبال رو به رو خواهد شد.[/FONT]
[FONT=&quot]پس از چند ساعت مذاکرات خسته کننده، مرد دوم از اتاق خارج گرديد. مرد ديگري که اشراف زادگي از لباس هايش مشخص بود، بيرون انتظار او را مي کشيد. اشراف زاده از مرد دوم پرسيد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ خب نتيجه چي شد؟[/FONT]
[FONT=&quot]مرد دوم پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ نگران نباش. من قدرت را دوباره به ماد ها بر مي گردانم.[/FONT]
[FONT=&quot]اشراف زاده با خوشحالي گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ مردم ما هرگز خدمات شما را فراموش نخواهند کرد. ما اشراف زادگان مادي با تمام توان پشت سر شما هستيم.[/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika، Sina و Atash

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]بازي قدرت 1[/FONT]
[FONT=&quot]( افسانه ي هفت رئيس )[/FONT]
[FONT=&quot]*[/FONT][FONT=&quot]*[/FONT][FONT=&quot]*[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش پسر ويشتاسب در باغ بزرگ خود ايستاده بود و داشت برگ يکي از درختان را با دست بررسي مي کرد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] برگ درخت در اثر کم آبي زرد رنگ شده بود. با اينکه پدرش هنوز زنده بود، داريوش رياست يکي از ده طايفه ي تشکيل دهنده ي ملت پارس را برعهده داشت. شايد علتش اشتغال ويشتاسب به شغل پر مشغله ي حکمراني پارس ( در آن زمان اين مقام را ساتراپ مي ناميدند. ) بود. طايفه ي داريوش، معروف به پاسارگاديان، اصلي ترين طايفه ي پارسيان بودند و شاهان از خويشاوندان او محسوب مي شدند. صدايي از پشت سرش شنيد . داريوش به پشت سرش نگاه کرد. خدمتکاري که پشت سرش ايستاده بود به او اداي احترام کرد، [/FONT]بدين شکل که دست راست را برافراشته انگشت سبابه را به سمت پيش دراز نمود[FONT=&quot]. خدمتکار با لحن مؤدبانه اي گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ سرورم دوستتان اُتانِس تشريف آورده اند.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش به خدمتکار پاسخ داد: [/FONT]
[FONT=&quot]_ راهنمايي شون کن.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس رياست طايفه ي پارسي مَرفَيان را بر عهده داشت که از نظر قدرت، تعداد و ثروت بعد از پاسارگاديان در رديف دوم قرار داشت. او در بين رؤساي طوايف پارسي از همه دانا تر و داريوش از همه جاه طلب تر بود. پس از چند لحظه اُتانس به همراه خدمتکار وارد شد . داريوش و اُتانس مثل دو فرد هم شأن گونه هاي يکديگر را بوسيدند. داريوش رو به خدمتکار کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ ما را تنها بگذار.[/FONT]
[FONT=&quot]خدمتکار تعظيمي کرد و آنجا را ترک نمود. اُتانس به درختان باغ نگريست و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ به نظر مي رسد باغ تو از کم آبي رنج مي برد؟! [/FONT]
[FONT=&quot]_ آري درست است. پاتي زي تس مغ، رودي که اين باغ از آن مشروب مي شده است را به طرف املاک شاهي برگردانده. در ماه هاي اخير ما مشکلات فراواني با اين مرد داشته ايم.[/FONT]
[FONT=&quot]_ از پدرت ويشتاسب تقاضا کن که در اين مورد پادرمياني کند . هنوز خيلي ها خدمات او به شاه بزرگ کوروش که درود خدايان بر او باد را فراموش نکرده اند. پدر تو در بين جامعه از محبوبيت و احترام زيادي برخوردار است. [/FONT]
[FONT=&quot]داريوش خشمگين شد و به تندي جواب اُتانس را داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ آيا معني سخن تو اين است که پدر من براي آب بايد به يک مادي التماس کند. ما ماد ها را در جنگ شکست داده ايم اما حالا پسر کوروش در نبود خودش... يکي از آن ها را بر ما پارسي هاي اصيل حاکم کرده است.[/FONT]
[FONT=&quot]در آن زمان رقابت شديدي بين اشراف و بزرگان مادي و پارسي در جريان بود و اين دو دسته به شدت از يکديگر تنفر داشتند. شاه که از طرف مادر بزرگ با مادها و از طرف پدر بزرگ با پارس ها قرابت داشت، از اين دو دستگي به نفع خود بهره برداري مي کرد. ( در زمان قديم يک پادشاه قوي الاراده مي توانسته از راه تصرف در مناصب و مشاغل بر نجبا و اعيان مملکت تسلط پيدا کند. او از راه حسادت و چشم و همچشمي اي که براي رسيدن به مشاغل مهم بين اعيان اتفاق مي افتاد، آنها را هميشه در قيد و بند خود نگاه مي داشت. ) اُتانس در حالي که سعي مي کرد با لحن آرام خود خشم داريوش را از فرو نشاند گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اين مشکل، مشکل همه ي ما پارسي هاست . در واقع شاه کبوجِيه خواسته با اين کار تسلطش را بر طوايف پارسي افزايش دهد. [/FONT]
[FONT=&quot]داريوش بار ديگر با لحن خشمگين خود گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ از طريق اتحاد با ماد ها . [/FONT]
[FONT=&quot]_ کلام تو عين حقيقت است. اين کار به کبوجيه اين امکان را مي دهد که اتکاي کمتري به سران طوايف پارسي داشته باشد و قدرت مطلق خويش را حفظ کند.[/FONT]
[FONT=&quot]ناگهان خدمتکاري با عجله وارد شد. خدمتکار در حالي که به سختي نفس، نفس مي زد، ابتدا به دو رئيس طايفه اداي احترام کرد. سپس رو به داريوش کرد و به سرعت گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ سرورم اتفاق بسيار مهمي داده است. شايد لازم باشد در خلوت به عرض برسد.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش به خدمتکار پاسخ داد :[/FONT]
[FONT=&quot]_ کلام خويش بي پرده هويدا کن چرا که اُتانس از برادر به من نزديک تر مي باشد.[/FONT]
[FONT=&quot]خدمتکار رو به اُتانس کرده و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ از شما پوزش مي طلبم. [/FONT]
[FONT=&quot]سپس رويش را به سمت داريوش برگردانده و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ شاهزاده برديا که چندي قبل از ايالت پارت آمده بود، بر ضد برادرش شاه کبوجيه کودتا کرده است. افراد او تعداد زيادي از نگهبانان مخصوص شاه را کشته اند. نايب السلطنه پاتي زي تس همراه باقيمانده ي نگهبان ها فرار کرده است.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش و اُتانس به يکديگر نگاه کردند . نگراني در چهره ي هر دوي آن ها نمايان بود. اوضاع پس از سرکوب هاي گسترده ي توده هاي مردم توسط ارتش امپراطوري به تازگي آرام شده بود. برديا فرزند دوم کوروش کبير بود که به حکم پدر فرمانروايي ايالات شرقي ( پارت، گرگان، باختر و خوارزم ) امپراطوري را بر عهده داشت. خبر کودتاي او هر دو رئيس طايفه را غرق نگراني کرد. [/FONT]
[FONT=&quot]*[/FONT][FONT=&quot]*[/FONT][FONT=&quot]*[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش به خانه رفت. وقايع اخير او و بسياري ديگر از مردم اعم از عادي و اشراف زاده را در نگراني فرو برده بود. بعد از ورود به منزل در ابتدا تعدادي از خادمينش را براي به دست آوردن آخرين اطلاعات فرستاد. سپس در اتاقي به تنهايي نشست و غرق تفکر شد. داريوش مرد بسيار با اراده اي بود. در اتاق باز شد. داريوش به آستانه ي در نگريست. همسرش آرتيستون که زني قد بلند و بسيار زيبا بود، وارد اتاق گرديد . همسر داريوش علاوه بر زيبايي زني جاه طلب و فوق العاده زيرک بود و کلامي پرنفوذ داشت. آرتيستون با لحني شيرين و تأثير گذار شروع به سخن گفتن نمود:[/FONT]
[FONT=&quot]_ آيا از وقايع جديد مطلع گشته ايد.[/FONT]
[FONT=&quot]_ بله. اتفاقات جديد مي تواند تأثيرات سوئي در بر داشته باشد.[/FONT]
[FONT=&quot]_ ولي من اين طور فکر نمي کنم.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش با تعجب به همسرش نگاه کرد. آرتيستون ادامه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بگو ببينم اگر هر دو برادر در جنگ با يکديگر کشته شوند، مقام شاهنشاهي به چه کسي خواهد رسيد.[/FONT]
[FONT=&quot]_ خب... با توجه به اينکه زاده ي زن غير عقدي نمي تواند به مقام شاهي برسد و از کاسان دان همسر کوروش بزرگ فقط همين دو پسر باقي مانده اند... اين مسئله بسيار بحث برانگيز خواهد شد. برادران کوروش توانايي لازم را ندارند. در اين موقعيت اگر شاه از بين ماد ها انتخاب شود، پارسي ها او را قبول نخواهند کرد و شاه پارسي، مورد قبول ماد ها نيست. شاه بايد با هر دو ملت رابطه داشته باشد و فقط کوروش و اقوامش اين خصوصيت را دارا هستند. کوروش بزرگ از طرف پدري از نثل شاهان پارس و از طرف مادري از نژاد ماد ها بود.[/FONT]
[FONT=&quot]_ بگو ببينم از نسل هخامنش، سر سلسله ي سلطنت پارس، چند نفر واجد شرايط هستند.[/FONT]
[FONT=&quot]_ افراد زيادي از نسل هخامنش وجود دارند ولي فکر نمي کنم از نظر قدرت، شهرت ، ثروت و توانايي شخص واجد شرايطي وجود داشته باشد. هيچ کدام از آن ها مثل کوروش و فرزندانش با آستياگس ( اژدهاک ) ماد قرابت ندارند و ماد ها چنين شاهي را نمي پذيرند.[/FONT]
[FONT=&quot]آرتيستون مستقيم در چشمان داريوش نگريست و با کلام پرنفوذ خود گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]_ آيا تو کاملاً مطمئني که خدايان هيچ شخص واجد شرايطي را براي در دست گرفتن سرنوشت ملت پارس در اين لحظه ي تاريخي نيافريده اند.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش و آرتيستون چند لحظه در سکوت به يکديگر نگاه کردند تا اينکه سرانجام داريوش متوجه معني سخن آرتيستون شد. داريوش گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ من؟! [/FONT]
[FONT=&quot]_ آري تو. کوروش، کبوجيه و برديا، مشروعيت خودشان را براي سلطنت از هخامنش سر سلسله ي سلطنت پارس نگرفته اند. بلکه آن ها خودشون را جانشينان بر حق آستياگس ماد که پدر بزرگ مادري کوروش بود مي دانند. حالا تو به من بگو کدام ملت در فتوحات کوروش سهم بيشتري داشته است. آيا ملت ماد؟... يا ما پارسي ها؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ قطعاً پارسي ها سهم بيشتري داشته اند.[/FONT]
[FONT=&quot]_ اما اکنون در نبود شاه چه کسي نايب السلطنه است. اشراف زادگان کدام ملت پست هاي کليدي بيشتري را در اختيار دارند. آيا زمان آن فرا نرسيده که يک پارسي اصيل به پا خيزد و قدرت را کاملاً به انقياد ما در آورد. [/FONT]
[FONT=&quot]لحظه اي آرتيستون سکوت کرد و نگاه چشمان زيبايش ژرف در عمق وجود داريوش رسوخ نمود. آن گاه ادامه داد.[/FONT]
[FONT=&quot]_ تو بايد با ديگر بزرگان پارسي صحبت کني. قطعاً آن ها هم مثل ما مي انديشند. اين زمان بهترين موقعيت براي ايجاد سلطنتي کاملاً پارسيست. سلطنتي که مشروعيتش را نه از آستياگس ماد... بلکه از شاهان قديمي پارس بگيرد و به نام هخامنش سر سلسله ي سلطنت پارس ملبس باشد. [/FONT]
[FONT=&quot]سخنان آرتيستون به سختي بر روي داريوش اثر گذاشت. همان روز او با خود عهد کرد که راهي را که آرتيستون پيش پايش گذاشته بود، با تمام توان دنبال کند. [/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika و Sina

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]چند روز بعد فرستاده اي از طرف برديا از داريوش خواست که به ديدن برديا برود. داريوش به طرف محل اقامت برديا حرکت کرد. برديا پس از فتح پاسارگاد، پايتخت کوروش بزرگ، در آنجا اقامت گزيده بود. همسر داريوش آرتيستون با اسرار فراوان با او همسفر شد. وقتي داريوش و آرتيستون به محل اقامت برديا رسيدند، در آنجا متوجه حضور ديگر رؤساي طوايف و تعداد زيادي از بزرگان پارس شدند. پدر داريوش ويشتاسب و دوستش اُتانس نيز حضور داشتند. همه ي آن ها با راهنمايي مستخدمان به سالن وسيعي رفتند. همهمه ي عجيبي فضاي سالن وسيع را پر کرده بود. هر کس از ديگري علت جلسه را مي پرسيد و نظر خود را براي ديگران توضيح مي داد اما هيچ کس به درستي علت را نمي دانست. نگهباني با صداي بلند ورود برديا را اعلام کرد. سرها به طرف دري که در منتها عليه سالن بود برگشت. برديا وارد شد. قدي بلند و اندامي ورزيده داشت. شمايل پدرش کورش در سيماي او نمايان بود. موهاي بلندي داشت و آن ها را طوري آرايش کرده بود که روي گوش هايش کاملاً پوشيده باشد. برديا به سمت تخت مجللي که در مکان بلندي تعبيه شده بود رفت و بر روي آن نشست. همه ي حاضرين با حرکتي يک نواخت دست را برافراشته انگشت سبابه را به نشانه ي احترام و اطاعت به طرف جلو دراز کردند. برديا شروع به سخن گفتن کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ به خواست خدايان مقام سلطنت به من تنفيذ شده است. من از همه ي شما بزرگان ملت پارس تقاضا دارم که نسبت به من سوگند وفاداري ياد کنيد.[/FONT]
[FONT=&quot]همهمه ي ضعيفي از جمعيت برخاست. هيچ کس نمي دانست چه عکس العملي بايد نشان دهد. برديا که انتظار چنين رفتاري را داشت با خرسندي گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]_ افراد من ترتيب اين کار را خواهند داد. من از همه ي شما انتظار همکاري کامل دارم.[/FONT]
[FONT=&quot]ناگهان صداي رسايي از ميان جمعيت بلند شد. اين صداي داريوش بود، که در زماني که هيچ کس جرأت سخن گفتن نداشت، به گوش مي رسيد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ ولي ما قبلاً نسبت به شاه کبوجيه سوگند وفاداري خورده ايم .[/FONT]
[FONT=&quot]همه ي سرها به طرف داريوش برگشت.[/FONT]
[FONT=&quot]_ با عرض پوزش از سرورم، تا زماني که برادر بزرگ ترتان زنده باشند، کسي نمي تواند نسبت به شما سوگند وفاداري ياد کند.[/FONT]
[FONT=&quot]_ درست است.[/FONT]
[FONT=&quot]_ درست است. [/FONT]
[FONT=&quot]_ قانون نيز چنين مي گويد. [/FONT]

[FONT=&quot]لحن پر طنين داريوش به همه جرأت داده بود. برديا که ناراحت شده بود، اندکي به بررسي اوضاع پرداخت و سرانجام تصميم خود را گرفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اگر اين خواست بزرگان ملت پارس باشد، من به آن احترام مي گذارم. مي توانيد برويد.[/FONT]
[FONT=&quot]يک بار ديگر همه به برديا اداي احترام کردند. آن گاه به تدريج از سالن خارج شدند. برديا گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ داريوش تو بمان.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش بر جاي خود ايستاد. نگاه هاي پر اظطرابي بين او، دوستش اُتانس و پدرش رد و بدل شد. همه ي حاضرين سالن را ترک کردند. داريوش با برديا و محافظينش تنها ماند. برديا چند لحظه در سکوت او را برانداز کرد و ناگهان به تندي گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ داريوش نظرت را تغيير ده. من به هيچ عنوان نمي توانم نافرماني رئيس اصلي ترين طايفه ي پارس را بپذيرم.[/FONT]
[FONT=&quot]_ با اين وجود عاليجناب... نظر من همان بود که گفتم.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش به برديا تعظيم کرد و بدون اينکه به او اجازه ي خروج داده باشند، پشتش را به برديا کرد و به طرف خروجي به راه افتاد. برديا گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ مطمئن باش ، حرکت امروز تو را هرگز فراموش نخواهم کرد.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش ايستاد. سپس برگشت، رو به برديا کرده و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ باز هم از سرورم پوزش مي طلبم ولي بايد بگويم... شما نمي توانيد بدون دليل موجهي به يکي از رؤساي طوايف صدمه بزنيد. متأسفانه اين هم از قوانيني است که پدر شما و کل ملت پارس وعض کرده اند. ( پارسي ها کوروش را پدر، کبوجيه را آقا و داريوش را تاجر مي خواندند. )[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش مي دانست، برديا که تازه قدرت را به دست گرفته است، در آن موقعيت نمي تواند بر خلاف نظرات پدرش کاري انجام دهد. اين کار وجهه ي او را در بين مردم به شدت خراب مي کرد. داريوش يک بار ديگر به برديا اداي احترام کرد. سپس با قدم هاي استوار سالن را ترک نمود و برديا را با خشمش تنها گذاشت.[/FONT]
[FONT=&quot]در بيرون پدرش ويشتاسب و دوستش اُتانس به همراه ديگر ملازمين منتظر او ايستاده بودند. ويشتاسب به طرف پسرش رفت و با خطاب به او گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ همه ي ما را نگران کردي. به چه سبب آن کس که قدرت را در دست دارد خشمگين مي سازي؟ آيا در جواني از دنيا خسته شده و از جان عزيز سير گشته اي؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ نگران نباشيد پدر، او بدون دليل موجهي نمي تواند کاري بر عليه من انجام داده و وجهه ي خود را در بين پارسيان ضايع نمايد.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش رويش را به طرف يکي از ملازمينش کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ مي خواهم با ديگر رؤساي طوايف ديدار کنم. ترتيبش را بده. همه ي آن ها را به محل اقامت من دعوت کن. [/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika و Sina

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]رؤساي طوايف پارسي به همراه ملازمانشان به محل اقامت داريوش وارد مي شدند. خدمتکاران آن ها را به سالن مخصوصي هدايت مي کردند. ملازمان مجبور بودند، بيرون به انتظار به ايستند. محل اقامت داريوش بسيار شلوغ شده بود. [/FONT][FONT=&quot]آرتيستون[/FONT][FONT=&quot] به همراه تعدادي نديمه مشغول پذيرايي از اين مهمانان ناخوانده بود. در سالن اصلي محل اقامت داريوش، پشت ميز بزرگي، داريوش رئيس پاسارگاديان، اُتانس رئيس مَرفَيان و ويشتاسب نشسته بودند. رؤساي طوايف وارد مي شدند و بعد از سلام و احوال پرسي پشت ميز مي نشستند. اينتافِرن رئيس طايفه ي ماسپيان، آسپاتي نِس رئيس طايفه ي پانتاليان، گُبرياس رئيس طايفه ي دروسيان و مِگابيز رئيس طايفه ي گرمانيان يک به يک وارد شدند و پشت ميز نشستند. شش طايفه ي مذکور طوايف شهري و ده نشين بودند. اما رؤساي چهار طايفه ي کوچ نشين دايي ها، مردها، دروپيک ها و ساگارتي ها حضور نيافتند. بعد از مدتي که رؤساي طوايف به انتظار نشستند، اُتانس گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ خب... نظر بقيه معلوم است. آن ها با ما نيستند. بهتر است شروع کنيم.[/FONT]
[FONT=&quot]در همان لحظه در باز شد و هيدارن رئيس طايفه ي کوچ نشين دايي ها وارد گرديد. اُتانس با شک رو به هيدارن کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ چرا اين قدر دير کردي؟[/FONT]
[FONT=&quot]هيدارن پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بايد مرا ببخشيد.[/FONT]
[FONT=&quot]ويشتاسب رو به هيدارن کرد و با لحن آرام و پدرانه اي گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ با اين حال خيلي خوش آمديد. لطفاً بفرماييد بنشينيد.[/FONT]
[FONT=&quot]هيدارن به طرف صندلي اي در انتهاي ميز رفت و پشت آن نشست. اُتانس همچنان با ترديد به او مي نگريست. در همين حين مگابيز شروع به سخن گفتن کرد و رو به داريوش گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ به نظر من تو اشتباه کردي. مي گويند انسان عاقل همواره به سمتي مي رود که باد در وزش است. اگر ما با برديا همکاري مي کرديم، مي توانستيم خود و مردمان را از خطر دور نگاه...[/FONT]
[FONT=&quot]گبرياس ناگهان به وسط حرف مگابيز پريد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اما اين تويي که در اشتباهي. [/FONT]
[FONT=&quot]گبرياس روي خود را به طرف حضار برگرداند و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ همه ي ما به خوبي از اخلاق شاه کبوجيه مطلع هستيم. در بين نزديکان کورش بزرگ هيچ کس مقرب تر از پرک ساس پس نبود. با اين وجود فقط به خاطر خطاي کوچکي کبوجيه او را با کشتن فرزندش مجازات کرد. چه کسي مي تواند تصور کند، کبوجيه چه بلايي به سر همدستان برادر طغيان گرش مي آورد.[/FONT]
[FONT=&quot]صداي همهمه از حضار برخاست. هر کس سعي مي کرد، نظر خودش را با صداي بلند به گوش بقيه برساند. در اين بين داريوش به سخن درآمد و با صداي بلند چيزي گفت که همه ي سرها را به طرف او برگرداند:[/FONT]
[FONT=&quot] _ اصلاً براي چي ما بايد مطيع مطلق خانواده ي کورش باشيم.[/FONT]
[FONT=&quot]همهمه ي حضار ساکت شد. همه به سخنان داريوش گوش سپردند. او علاوه بر رياست قدرتمند ترين طايفه ي پارس، در بين حاضرين از همه به هخامنش جد بزرگ کورش نزديک تر بود. البته به غير از پدرش ويشتاسب. [/FONT]
[FONT=&quot]_ همه ي خانواده هاي پارسي در افتخارات کورش بزرگ سهيم بوده اند. همه ي طوايف علاوه بر دادن قرباني، فداکاري هاي بسياري نموده اند. اما حالا همه چيز به نام خانواده ي کورش ثبت شده. فرزندش کبوجيه تاکنون تعداد زيادي از نجباي پارسي را به دلايل کوچکي از ميان برداشته يا به سختي مجازات کرده است. بهترين مراتع به آن ها اختصاص پيدا کرده است. قوي ترين غلامان و زيباترين کنيزان متعلق به آن هاست و ما فقط آلت دست هستيم. [/FONT]
[FONT=&quot]داريوش با صداي بلندتري ادامه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ پس فايده ي آن همه جانفشاني براي فتح کشورها چه بوده است؟ چه چيزي از دادن قرباني هاي بسيار نسيب ما گشته. کوروش ماد ها را در جنگ شکست داده اما حکومت هنوز هم در دست آن هاست. تعداد زيادي از بزرگان مادي در حکومت به وجود آمده سهم دارند. آيا زمان تأسيس حکومت پارسي مستقل فرا نرسيده است؟ ( کوروش دوم ملقب به کوروش بزرگ، نوه ي دختري آستياگس (( اژدهاک )) آخرين پادشاه ماد بود. تعداد زيادي از بزرگان ناراضي ماد به سردستگي هارپاگ، در قيام او عليه آستياگس و به تخت نشستنش نقش داشتند. بزرگان ماد که از حکومت آستياگس ناراضي بودند، نوه را در قيام بر عليه پدر بزرگ همراهي کردند. بنابراين تا زمان داريوش اول حکومت مادها هنوز اسماً ادامه داشت. داريوش اول به نوعي مؤسس واقعي سلطنت پارسي ها بود. )[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش مدتي سکوت کرد، تا تأثير کلامش را بر ديگران ببيند. همه ي نجباي پارسي سرها را به زير انداخته و در سکوت به فکر رفته بودند. گويا سخن داريوش حرف دل همه ي آن ها بود. داريوش با لحن آرام تري ادامه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ زمان آن فرا رسيده که به خود آييم. ما بايد حکومتي مستقل تشکيل دهيم که از ماد ها مجزا باشد. ما قدرت اين کار را داريم. کوروش هم بدون کمک و همياري ديگر پارسي ها هيچ کاري نمي توانست انجام دهد.[/FONT]
[FONT=&quot]ناگهان در سالن بزرگ باز شد و يکي از زير دستان داريوش وارد سالن گرديد. همه ي سرها به در طرف در برگشت. داريوش که از خراب شدن نطق مهيج خود عصباني شده بود، با شماتت به مرد گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اي ابله. دستور مي دهم آنقدر تو را تازيانه زنند تا تمام بدنت سياه گشته و فريادت به آسمان ها رسد و خدايان را بيازارد. براي چي مزاحم ما شدي؟ مگر فرمان نداده بودم در حين مذاکرات ما کسي داخل نشود؟[/FONT]
[FONT=&quot]مرد يک لحظه جا خورد اما سيع خود را جمع و جور نمود و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ تمناي بخشش دارم سرورم. اتفاق بسيار مهمي افتاده است و من که خادم شما هستم وظيفه ي خود دانستم در اسرع وقت ماوقع را به اطلاع رسانم تا نکند در اثر دير کرد زياني متوجه ولينعمتم گردد و خللي به او رسد. [/FONT]
[FONT=&quot]داريوش گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]_ گزارش بده.[/FONT]
[FONT=&quot]_ برديا فرماني صادر کرده و تمام ملل تابعه را براي مدت سه سال از دادن ماليات معاف داشته است.[/FONT]
[FONT=&quot]همهمه يک بار ديگر از رؤساي طوايف برخاست. [/FONT]
[FONT=&quot]_ آخر چگونه ممکن است؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ چه حماقتي! [/FONT]
[FONT=&quot]_ اشتباه مي کنيد اين حماقت نيست بلکه زيرکي رقيب را مي رساند تا ما را از خواب غفلت بيدار کرده و در مواجهه با او محتاط تر گرداند.[/FONT]
[FONT=&quot]اين صداي اُتانس بود.[/FONT]
[FONT=&quot]_ برديا که از حمايت ما نااميد شده است، با اين کار ملل تابعه را به سمت خود مي کشاند و آنان را شيفته ي شاه جديد مي سازد تا از حمايت برادر دست برداشته به پايش افتند و کمر خدمت به درگاه عدل پرور او بندند. من پيشنهاد مي کنم همگي ما به طايفه ها يمان بازگرديم. ماندن ما در اين جا خطرناک است. در هر حال... همگي ما در خطر هستيم. بايد با هم در تماس باشيم. در صورتي که تهديدي از جانب برديا يا هر کس ديگري هر يک از ما را هدف قرار دهد، بقيه بايد به آن شخص کمک کنند. چنانچه همه با هم باشيم هيچ کس نمي تواند به ما صدمه بزند.[/FONT]
[FONT=&quot]همه ي رؤساي طوايف با سخنان اُتانس موافقت کردند. سپس کم کم در حالي که مشغول صحبت با يکديگر بودند، محل را ترک نمودند. در همين اثني اُتانس داريوش را به گوشه اي برد و در گوش او زمزمه کرد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ هيدارن بسيار دير آمد. من به او مشکوکم. پس بهتر آن بود که تو زودتر از بقيه اين جا را ترک کني. از بي راهه برو و مراقبت بسيار روا دار تا از گزند برديا در امان بماني.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش با تکان دادن سر به اُتانس جواب مثبت داد. همان طور که رؤساي پارسي آن محل را ترک مي کردند، خورشيد در حال غروب بود. آسمان آبي کاملاً به رنگ خون در آمده و از شروع دوراني بسيار پر تلاطم خبر مي داد.[/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika و Sina

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]داريوش و همراهانش نيمه شب و در خفا، سوار بر اسبان تيز رو و با لباس مبدل آن محل را ترک نمودند. هنوز مدتي از شهر دور نشده بودند که سر دسته ي محافظان داريوش به او نزديک شد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ سرورم...[/FONT]
[FONT=&quot]فرمانده ی محافظان به پشت سرش اشاره کرد و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ به نظر مي رسد گروهي در تعقيب ما هستند.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش به آن سو نگریست و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ آري چنين است که تو مي گويي.[/FONT]
[FONT=&quot]آرتيستون به داريوش نزديک شد و به او گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ برديا بدون دليل موجهي جرأت ندارد در ملاء عام به شما ضربه بزند. بنابراين تصميم دارد در اين محل دور افتاده شما را نابود سازد. بهتر است دومين نقشه را اجرا کنيم.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ موافقم. شروع کنيد.[/FONT]
[FONT=&quot]تعقيب کنندگان که تعدادشان بسيار بيشتر از همراهان داريوش بود، پس از تعقيبي طولاني به آن ها رسيدند و تا آخرين نفر را از دم تيغ گذراندند. سپس به بررسي اجساد پرداختند و تازه متوجه شدند که داريوش و همسرش آرتيستون در بين اجساد نيستند. سردسته ي تعقيب کنندگان با عصبانيت فرياد زد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ لعنتي ها ما را فريب دادند. حتماً سر يکي از پيچ ها از هم جدا شده اند.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش و آرتيستون به يمن فداکاري محافظانشان از خطر مرگ جستند و به سلامت به طايفه ي پاسارگاديان پيوستند. ويشتاسب به علت احترام بيش از حدي که در بين پارسيان داشت، از تعرض برديا در امان ماند.[/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika و Sina

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]پاتي زي تس به همراه چند سوار بعد از شکست از برديا به سمت قرارگاه شاه کبوجيه در سرزمين مصر در حرکت بود. شاه کبوجيه قبلاً به سرزمين مصر حمله کرده و موفق شده بود آنجا را فتح کند. در همين زمان جارچياني از طرف برديا به تمام ايالات فرستاده شدند. اين جارچيان مأموريت داشتند، براي برديا بيعت گرفته و مردم را بر عليه کبوجيه بشورانند. شاه کبوجيه بر زير دستان خود بسيار سخت مي گرفت. قبل از عظيمت به مصر او ماليات هاي فراواني از ملل تابعه براي فراهم کردن هزينه هاي سفر جنگي دريافت کرده بود؛ به علاوه نظام حکومتي کبوجيه مشکلات فراواني داشت و مردم به شدت از آن ناراضي بودند به همين دلايل خبر جلوس شاه جديد، معافيت سه ساله از ماليات و وعده ي اصلاحات همه جا با استقبال رو به رو شد. مردم همه جا بر عليه عاملان کبوجيه شوريدند و برديا به راحتي مالک قسمت بزرگي از امپراطوري شد. اما هنوز مشکل بزرگي بر سر راه برديا خودنمايي مي کرد. قسمت اعظم ارتش امپراطوري تحت اختيار کبوجيه و در سرزمين مصر قرار داشت. اين ارتش قدرتمند تهديدي جدي براي برديا بود. پاتي زي تس به سرعت در حرکت بود و موفق شد در زمان بسيار کمي خود را به مصر برساند. البته قبل از رسيدن او خبر اقدامات برديا به مصر هم رسيده بود. پاتي زي تس ابتدا به ديدن پرک ساس پس که از زمان کورش يکي از فرماندهان اصلي ارتش پارس بود، رفت و از او محل استقرار شاه کبوجيه را جويا شد. سپس به همراه پرک ساس پس به سمت اردوگاه عظيم شاه کبوجيه در مصب رود نيل حرکت نمود. پس از ورود به اردوگاه ابتدا به ديدن چند تن از کساني که قبلاً با او مراوداتي داشتند و به او مديون بودند، رفت. پا تي زي تس به خوبي از اخلاق شاه کبوجيه مطلع بود و انتظار داشت، دوستان قديمي و آن ها که به او مديون بودند، او را در اين موقعيت خطرناک از مرگ برهانند. يکي از اشخاصي که پاتي زي تس به ديدن او رفت، اُي بارِس نام داشت. اين شخص رياست اصطبل سلطنتي و مهتري شاه کبوجيه را بر عهده داشت. ديدار پاتي زي تس و کمک طلبيدن از اي بارس که مقام چندان بزرگي نداشت، کمي عجيب می نمود. پاتي زي تس مي خواست تا مي تواند ديدار با شاه کبوجيه را به تأخير بيندازد. او از اين ديدار که مي توانست آخرين ديدار زندگي او باشد، بسيار هراس داشت. اما در هر حال مجبور بود. به زودي خبر ورود غير منتظره ي او در کل لشکر مي پيچيد و به گوش شاه مي رسيد. اگر شاه کبوجيه مي فهميد که پاتي زي تس به مصر آمده و به حضور او نرفته است، بسيار عصباني تر مي شد. پاتي زي تس به در خيمه ي شاه رفت. آه بلندي کشيد و با اضطراب فراوان وارد خيمه شد.[/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika و Sina

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]شاه کبوجيه بر روي تخت بسيار مجللي در بزرگ ترين خيمه ي لشکرگاه نشسته بود. پاتي زي تس روبه روي او سجده زده و جرأت نداشت سرش را بلند کند. شاه کبوجيه شروع به سخن گفتن کرد و با لحن بسيار سرد و رئيس معابانه اي گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ پا تي زي تس... در اين مدت اخبار فراواني از اختلاص هاي تو به ما رسيده است. ما قصد داشتیم بعد از برگشتن به شدت تو را سياست کنیم.[/FONT]

[FONT=&quot] شاه کبوجيه ناگهان از جاي خود بلند شد و با سرعت به طرف پات ي زي تس که در مقابل او سجده کرده بود، رفت و در حالي که با لگد محکم به بدن پا تي زي تس مي کوبيد، ادامه داد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ و حالا... آمدي اينجا و خبر شورش برادرم را برايم آورده اي. پس تو احمق آنجا چه مي کردي.[/FONT]

[FONT=&quot]پاتي زي تس ضربات پي در پي شاه کبوجيه را تحمل مي کرد و جرأت سر بر آوردن نداشت تا اينکه بالاخره کبوجيه از اين کار خسته شد. کبوجيه در حالي که نفس نفس مي زد و لحنش کاملاً تغيير کرده و مظطرب شده بود، گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ فکر کردي من از برادرم مي ترسم. حتي اگر تماميه ايالات با او همدست شوند، سوگند به خدايان تمام ملل که با دستان خود او را از تخت به زير کشم و جلوي روي همه گردن زنم تا عبرتي براي تماميه خيانتکاران تاريخ گردد. تو احمق مي تواني تا آن لحظه زنده بماني.[/FONT]

[FONT=&quot]پاتي زي تس نفس راحتي کشيد. کبوجيه رو به فرمانده اي که در کنارش ايستاده بود، کرد و گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ به همه ي لشکر فرمان حرکت بده.[/FONT]

[FONT=&quot]_ بله قربان.[/FONT]

[FONT=&quot]فرمانده اين بگفت و به سرعت از خيمه خارج گرديد. بلافاصله بعد از خروج او غوغاي عظيمي در بيرون خيمه به وقوع پيوست. شور و هيجان همه ي لشکر را فرا گرفته بود. شاه کبوجيه رو به پاتي زي تس که هنوز سر بر سجده داشت، گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ خواهي ديد، شاه چگونه آن کند که گويد. من به برادرم ياد خواهم داد که نتيجه ي خيانت چييست. اين بار ديگر هيچ کس نمي تواند او را از خشم من برهاند و چنگال عفريت مرگ را از او دور سازد.[/FONT]

[FONT=&quot]شاه کبوجيه شمشيرش را برداشت و به سرعت به سمت در خيمه حرکت کرد. پاتي زي تس سرش را از سجده بلند کرد و به شمشير شاه کبوجيه نگريست. کبوجيه به قدري با شتاب حرکت مي کرد که ته غلاف شمشير افتاد. پاتي زي تش انتظار اين حرکت را داشت. وقتي کبوجيه از خيمه خارج شد، پاتي زي تس با احتياط از جايش بلند شد و به تعقيب او پرداخت. در بيرون خيمه غوغايي بر پا بود. همه جا سربازان و اسبان در حال حرکت بودند. شاه کبوجيه مستقيم به طرف اسب مخصوصي که افسار آن در دست غلامي بود، رفت و سوار آن شد. ( در آن زمان لگام اسب هنوز اختراع نشده بود و به همين علت جنگ ها بيشتر توسط پياده نظام انجام مي شد. سواران بيشتر نقش فرماندهي يا تجسس را بر عهده داشتند، چون نمي شد اسب را بدون لگام کاملاً کنترل کرد. چيني ها اولين ملتي بودند که لگام را اختراع کردند. از آن به بعد سواره نظام مبدل به سلاح بسيار مرگباري شد. ) غلام افسار اسب را رها کرد اما ناگهان اسب به صورتي غير منتظره رم کرده و به سرعت شروع به دويدن کرد. غلامان مخصوص شاه به سرعت به دنبال ارباب خود و اسب رم کرده دويدند. اسب کمي آن طرف تر سوار خود را بر زمين زد و به تاخت از محل دور گرديد. تعداد زيادي از غلامان و فرماندهان به سمت سوار زمين خورده دويدند. فرماندهان شاه کبوجيه را از زمين بلند کردند. هر کس به نوعي سعي مي کرد به شاه خدمتي بکند و خود را در چشم او جای سازد. يکي لباسش را مي تکاند. آن يکي موزعش را تميز مي کرد. يکي ديگر بر سر غلام مقصر فرياد مي کشيد. شاه کبوجيه فرياد زد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ مرا رها کنيد. [/FONT]

[FONT=&quot]فرماندهان وغلامان از شاه فاصله گرفتند. شاه کمبوجيه به ران پاي راست خود نگريست. در اثر برخورد نوک شمشير زخمي بر ران شاه وارد آمده بود. يکي از فرماندهان فرياد زد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ زود باشيد پزشک خبر کنيد و در اين کار تعجيل فراوان روا داريد تا نکند شاه را گزندي رسد.[/FONT]

[FONT=&quot]شاه کبوجيه را به داخل خيمه برگرداندند و پزشک به بالينش آمد. زخم چندان جدي اي نبود. پزشک زخم را پانسمان کرد. اين حادثه ي غير منتظره باعث شد، حرکت لشکر يک روز به تأخير بيفتد. فرداي آن روز، صبح زود لشکر با سرعت به سمت صحراي سينا به حرکت درآمد. اما چند منزل آن طرف تر، تب شاه کبوجيه را در بر گرفت. پزشک يک بار ديگر به بالين شاه آمد. تب چندان شديد نبود. شايد علت آن فقط خستگي و استرس بيش از حد بود. لشکر دوباره به حرکت درآمد. شب شد. تب شاه شديد تر گرديد. فردا صبح اصلاً قادر به حرکت نبود. بزرگان لشکر بر بالين شاه کبوجيه حاضر شدند. پزشک شاه، پرک ساس پس را که از همه ارشد تر بود، به کناري کشيد و آرام در گوش او زمزمه کرد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ به نظرم تيغه ي شمشير زهرآلود بوده است.[/FONT]

[FONT=&quot]پرک ساس پس با عصبانيت يقه ي طبيب را گرفت و به او گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ ساکت. حتي اگر حدس تو درست باشد، هيچ کس نبايد از اين موضوع بويي ببرد. اين امر مي تواند باعث اغتشاش در کل لشکر شود. آن هم زماني که ما در قلب سرزمين دشمن شکست خورده هستيم. بهتر است فعلاً تو هر کار مي تواني براي بهبود شاه انجام دهي و اگر جان عزيز دوست مي داري اين سخن با کسي مطرح نکني.[/FONT]

[FONT=&quot]پزشک مخصوص موافقت کرد. او و ديگر طبيبان هر چه در توان داشتند، براي بهبود شاه انجام دادند، اما حال شاه کبوجيه بهتر نشد. در همان زمان شايعه اي در لشکر پيچيد که شاه کبوجيه به علت ظلم و ستم فراوان دارد تقاص پس مي دهد. فرماندهان هر چه سعي کردند، منبع شايعه را پيدا کنند، نتوانستند. حال شاه کبوجيه هر روز بدتر مي شد و سرانجام پس از ده روز رنج و تعب بسيار، از دنيا رفت. بلافاصله پس از مرگ شاه، پزشک مخصوص به بهانه ي اهمال کاري و عدم توانايي در تشخيص به موقع بيماري، توسط پرک ساس پس دستگير شد. پزشک مخصوص حرف هاي زيادي براي گفتن داشت ولي پيش از آن که بتواند سخني بر زبان براند، براي هميشه ساکت گرديد.[/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika و Sina

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]کمي به گذشته برمي گرديم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]پاتي زي تس و پرک ساس پس به تنهايي در خيمه ي بزرگ فرماندهي رو به روي هم ايستاده بودند. به دستور پرک ساس پس همه آنجا را ترک کرده بودند.[/FONT]
[FONT=&quot]_ پس شکست تو از برديا فقط يک حقه بود؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ آري چنين است. در واقع من نقشه ي اين کار را کشيدم و برديا را به انجام دادنش ترغيب نمودم.[/FONT]
[FONT=&quot]پاتي زي تس در حالي که سعي مي کرد، با نگاه خود در عمق وجود پرک ساس نفوذ کند، ادامه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ به تو توصيه مي کنم تصميم درست را بگيري. اين شاه کسيست که فرزند تو را کشته. همه ي مردم از حکومت کبوجيه ناراضي اند. حتي اگر آن ها بفهمند واقعيت چيست... از قاتلين او مثل قهرمانان استقبال خواهند کرد.[/FONT]
[FONT=&quot]پرک ساس پس با خشونت جواب پاتي زي تس را داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ به من نگو که تو غمگين فرزند من يا مردم هستي. تو فقط به فکر منافع خودت و حزبت هستي و از مردم به عنوان وسيله استفاده مي کني. آدم هاي مثل تو وقتي که به قدرت برسند، اگر مردم يا حتي بهترين دوستانشان سد راهشان شوند، همه را پس مي زنند. [/FONT]
[FONT=&quot]_ درست است. در دنيايي که ما زندگي مي کنيم، هر کسي به فکر خودش است. قطعاً من هم اين طوري هستم. اما انسان زيرک همواره تشخيص مي دهد منافع چه کسي با او همسو است. در حال حاضر من و تو منافع نزديکي داريم. تو مي تواني انتقام خون فرزندت را بگيري، ديگر هرگز چنين فرصتي را به دست نخواهي آورد و من هم مي توانم به هدفم برسم. ما مي توانيم حکومت آينده را با هم تقسيم کنيم. برديا قدرت برادرش شاه کبوجيه را ندارد. حکومت کاملاً از آن ما دو نفر خواهد بود. برديا هم مي تواند فقط به عنوان يک مترسک باقي بماند.[/FONT]
[FONT=&quot]پرک ساس پس عميقاً به فکر فرو رفته بود. پاتي زي تس منتظر ماند تا تأثير کلامش را ببيند. بعد از تأملي طولاني بالاخره پرک ساس پس لب به سخن گشود و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ کلام تو عین حقیقت است و سخنانت کاملاً درست می باشد.[/FONT]
[FONT=&quot]لبخند رضايت بخشي بر روي لبان پاتي زي تس شکل گرفت.[/FONT]
[FONT=&quot]_ با اين وجود خانواده ي ما از خانواده هاي بسيار اصيل و قديمي پارسي هستند. من نمي توانم علناً در قتل شاه دست داشته باشم. اين کار کل حيثيت خانواده ي ما که با تلاش هاي چند نسل به وجود آمده است را به هدر مي دهد.[/FONT]
[FONT=&quot]_ من کاري مي کنم که به نظر برسد شاه در اثر يک حادثه کشته شده. فقط کافيست تو با من همکاري کني.[/FONT]
[FONT=&quot]پرک ساس پس با ولع پرسيد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ چه طور چنين چيزي ممکن است؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ برادر زاده ي تو مسئول نگهداري اسلحه ي شاه است. بايد به او بگويي از فرامين من پيروي کند. ترتيب بقيه کار ها را من مي دهم. تو فقط بنشين و نگاه کن که چه طور شاه کبوجيه به دست خود کشته مي شود.[/FONT]
[FONT=&quot]پاتي زي تس که موفق شده بود، پرک ساس پس را با خود همراه کند، به همراه او به طرف اردوگاه شاه کبوجيه به راه افتاد. پس از ورود به اردوگاه به سمت اصطبل سلطنتي رفت. مردي به نام اي بارس که رئيس اصطبل سلطنتي بود، در آنجا مشغول رسيدگي به وظايفش بود. پاتي زي تس که به آرامي وارد محل کار اي بارس شده بود، از پشت سر او را صدا زد.[/FONT]
[FONT=&quot]_ زمان زيادي از آخرين ديدار ما مي گذرد.[/FONT]
[FONT=&quot]اي بارس که از نزديکان پاتي زي تس بود و به خوبي او را مي شناخت، با شنيدن صداي آشنايي که در مصر انتظار آن را نداشت، از جا پريد.[/FONT]
[FONT=&quot]_ تو اين جا چه کار مي کني؟![/FONT]
[FONT=&quot]پاتي زي تس که مي دانست، اي بارس بسيار از او مي ترسد، با ديدن اين حرکت او درحالي که پوزخندي مي زد، گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ معلوم است! آمده ام تا به يک دوست قديمي سري بزنم. مگر تو از ديدن من خوشحال نيستي؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ ديدن تو هميشه نشانه ي اتفاقات شوم است.[/FONT]
[FONT=&quot]_ بله درست است. و اين بار... تو بايد اين شومي را رقم بزني.[/FONT]
[FONT=&quot]اي بارس در حالي که برمي گشت، تا دوباره مشغول رسيدگي به وظايف خود شود، گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بهتر است خيلي روي من حساب نکني.[/FONT]
[FONT=&quot]پاتي زي تس با بي تفاوتي برگشت و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بسيار خب. پس من مجبورم گزارش دزدي چند سال پيش فرزند تو را به شاه بدهم. [/FONT]
[FONT=&quot]پاتي زي تس برگشت و به راه رفتن ادامه داد. او مي دانست که با اين سخن حتماً اي بارس به دنبالش مي آيد. حدسش درست بود. هنوز چند قدم از آن محل دور نشده بود که اي بارس بازوي او را از پشت سر گرفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ صبر کن. اين دفعه مي خواهي چه کار نفرت انگيزي را برايت انجام دهم.[/FONT]
[FONT=&quot]_ بگو ببينم، آيا تو از به تخت نشستن شاه برديا مطلع هستي؟[/FONT]
[FONT=&quot]رنگ از رخسار اي بارس پريد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ پس تو براي اين موضوع اين جا هستي.[/FONT]
[FONT=&quot]_ کاملاً درست حدس زدي. برديا به من دستور داده تا کبوجيه را از سر راهش بردارم. [/FONT]
[FONT=&quot]اي بارس برگشت و در حالي که راه آمده را دوباره باز مي گشت، گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اين خيانت خيلي بزرگيست. حتماً همه ي شما کشته مي شويد. حتي اگر قرار باشد فرزندم مجازات شود، بهتر از آن است که همه ي نزديکانم کشته شوند.[/FONT]
[FONT=&quot]پاتي زي تس به سمت اي بارس رفت و او را گرفت. سپس به زور روي اي بارس را به طرف خودش برگرداند:[/FONT]
[FONT=&quot]_ تو چاره اي نداري. يا با ما هستي... يا من مجبورم همين جا تو را بکشم.[/FONT]
[FONT=&quot]رنگ اي بارس مثل گچ سفيد شد. [/FONT]
[FONT=&quot]_ اگر با ما همکاري کني... پاداش خيلي خوبي مي گيري. آن قدر که هرگز در خواب هم نديده باشي. در غير اين صورت... حتي اگر از چنگ من فرار کني، بالاخره يک روز شاه تو را هم مثل خيلي هاي ديگر به دليل اشتباه ناچيزي مجازات مي کند. تا حالا هم فقط به خاطر من است که ناقص نشده اي. در ضمن... تو و خانوادت راحتي امروز را مديون من هستيد. چه کسي تو را به اين مقام و رتبه رساند. کي به استعداد تو در زمينه ي اسب ها پي برد و تو را به شاه معرفي کرد. مطمئن باش بدون من... تو همه چيز را از دست مي دهي.[/FONT]
[FONT=&quot]همانطور که پاتي زي تس شانه هاي اي بارس را گرفته و مستقيماً با نگاه پر نفوذ خود به او نگاه مي کرد، اي بارس به فکر فرو رفته بود. بالاخره بعد از مکثي طولاني، اي بارس با لکنت گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ چه کار بايد بکنم؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ کار سختي نيست. فقط بايد در موقعي که من به تو مي گويم، اسب شاه رم کند. هيچ کس بخاطر چيز به اين سادگي به تو مشکوک نمي شود. من مطمئنم که مهتر قابلي مثل تو... به راحتي از عهده ي اين کار بر مي آيد.[/FONT]
[FONT=&quot]_ بسيار خب هر چي تو بگي.[/FONT]
[FONT=&quot]پاتي زي تس با خوشحالي گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ مطمئن باش به خاطر اين خدمت شاه برديا به تو چنان پاداشي مي دهد که تا ابد تمام خانواده ات از آن بهره خواهند برد.[/FONT]
[FONT=&quot]پاتي زي تس، اي بارس را رها کرد. سپس در حالي که آن جا را ترک مي کرد، گفت: [/FONT]
[FONT=&quot]_ من بايد ديگر کار ها را سر و سامان بدهم. يادت باشد... اگر کسي از حرف هاي ما چيزي بفهمد... حتماً تو هم همراه من به آن دنيا مي آيي و در دوزخ يکديگر را ملاقات خواهيم نمود.[/FONT]
[FONT=&quot]پاتي زي تس آنجا را ترک کرد. بعد از اي بارس نوبت برادر زاده ي پرک ساس پس بود. پاتي زي تس بايد او را هم با خود همراه مي نمود. پا تي زي تس با کمک پرک ساس پس در اين کار هم موفق شد. بدين ترتيب شاه کبوجيه در حالي که فقط يک حادثه به نظر مي رسيد، با شمشير زهر آگين خود مسموم شد و چند روز بعد در گذشت. البته علت اصلي مرگ او خشونت بيش از حد با زير دستانش بود. در غير اين صورت هيچ کس حاضر نمي شد با پاتي زي تس همکاري کند. بعد از مرگ شاه اغتشاشي ناگهاني که توسط پاتي زي تس برنامه ريزي شده بود، کل لشکر را در بر گرفت. پرک ساس پس که از قبل مترصد اين فرصت بود، چند تن از متعصب ترين افسران وفادار به شاه کبوجيه را به بهانه ي اغتشاش دستگير و اعدام کرد. با اين کار همه فهميدند که بايد ساکت بمانند وگرنه جان خود را از دست مي دهند. پرک ساس پس بعد از تأيين پادگاني براي حفاظت از سرزمين مصر و جلوگيري از شورش مصريان که در اين موقعيت بسيار محتمل به نظر مي رسيد، مابقي لشکر را جمع آوري و به همراه پاتي زي تس جهت پيوستن به برديا به حرکت درآورد. او قبلاً و بلافاصله پس از مرگ شاه، پزشک مخصوص او که از توطئه مطلع شده بود را به بهانه ي ناتواني در درمان شاه از ميان برده بود. اي بارس هم که از ماجرا مطلع بود بايد از ميان مي رفت. کمي بعد اين شخص غيب شد و حتي جسدش هم ديگر هرگز پيدا نگرديد. تنها برادر زاده ي پرک ساس پس، آن هم به لطف عمويش توانست از چنگال مهيب مرگ بگريزد. [/FONT]
[FONT=&quot]خبر ورود ارتش مصر برديا را غرق شادي کرد. اکنون همه ي رؤياهاي دست نيافتني او حقيقت مي يافت. پدرش هميشه به ديد فرزند دوم به او مي نگريست. بهترين مقام ها و افتخارات از آن برادر بزرگ تر بود و برديا هميشه در سايه ي کبوجيه قرار داشت. اما حالا ديگر برادر بزرگ تر وجود نداشت و برديا مي توانست مالک آن چيزهايي باشد که همه ي عمر در آرزوي آن ها مي سوخت. با شادي به استقبال پرک ساس پس و پاتي زي تس رفت. آن ها را در آغوش کشيد و به هر دو نويد ثروت و قدرت داد. مقام ها و عناوين پشت سر هم به پرک ساس پس و پاتي زي تس تنفيذ مي شد ولي از آنجا که دو قدرتمند هرگز در يک کشور نمي گنجند. ( حتي اگر آن کشور امپراطوري ای وسيع و چند مليتي باشد. ) از بين پاتي زي تس و پرک ساس پس هم يکي بايد بزودي از ميان مي رفت. [/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]سران هفت طايفه ي پارسي يک بار ديگر در منزل داريوش جمع شده بودند. آن روزها منزل داريوش محل رفت و آمد تعداد زيادي از بزرگان پارس بود. داريوش سعي داشت، جهت رسيدن به اهداف جاه طلبانه اش آن ها را با خود همراه کند. آن روز هم مثل بسياري از روزهاي گذشته، هفت رئيس طايفه پشت ميز سنگي بزرگي نشسته بودند. اين هفت رئيس از مدتي پيش هميشه با يکديگر در ارتباط بودند. آن ها سعي مي کردند، در اين دوران پر آشوب پشت به پشت يکديگر حرکت کنند تا از خطرات در امان بمانند. اينتافِرن در آن زمان مشغول سخن گفتن بود:[/FONT]
[FONT=&quot]_ برديا همه ي ما را به مراسم تاجگذاري اش فرا خوانده. حالا که ارتش از مصر مراجعت کرده و کاملاً در اختيار اوست... در افتادن با برديا کار بسيار سختي می باشد.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس که تمام رؤسا به عقل و نبوغ او ايمان داشتند، لب به سخن گشود و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ ما بايد در حال حاضر از برديا اطاعت کنيم و براي رسيدن به آمال و آرزو هايمان منتظر فرصت ديگري باشيم.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش که از ديگران جاه طلب تر بود، مي خواست با سخنان اُتانس مخالفت کند اما وقتي به قيافه ي ديگر رؤسا دقت کرد، صلاح در اين ديد که سخني نگويد. اُتانس ادامه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ در زندگي هر فرد فرصت هاي زيادي پيش مي آيد. انسان عاقل کسي است که تشخيص دهد چه طور و چه وقت از آن ها استفاده کند. در ضمن هر کسي بايد بداند که کدام فرصت واقعي و کدام يک سراب است.[/FONT]
[FONT=&quot]رؤسا با تکان دادن سر، حرف هاي اُتانس را تأييد کردند. داريوش که از رسيدن به اهداف خود نااميد شده بود، براي اين که نشان بدهد هنوز رهبري ديگران را بر عهده دارد، گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بسيار خُب. پس بايد خودمان را براي مراسم تاجگذاري آماده کنيم. همه ي ما بايد در اين دوران پر آشوب پشت به پشت يکديگر حرکت کنيم، تا در مقابل تلاطم امواج زندگي به تنهايي آسيب نبينيم.[/FONT]
[FONT=&quot]رؤساي طوايف موافقت کردند، که به مراسم تاجگذاري برديا بروند. سپس آنجا را ترک نمودند. وقتي داريوش تنها شد، همسرش آرتيستون به ديدن او رفت. داريوش به آرتيستون گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ روز خيلي خسته کننده اي بود.[/FONT]
[FONT=&quot]_ بله... ولي مردان بزرگ بايد براي رسيدن به اهدافشان مصائب را تحمل کنند. من هديه اي براي شما دارم که مي تواند در رسيدن به اهدافتان کمکتان کند.[/FONT]
[FONT=&quot]_ آن هديه چيست؟[/FONT]
[FONT=&quot]آرتيستون دست هايش را بر هم کوفت. چندين زن و مرد وارد اتاق شدند و در مقابل داريوش زانو بر زمين زدند. داريوش از آرتيستون پرسيد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اين افراد کي هستند؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ اين افراد را من با دقت زيادي از بين وفادارترين مردم به تو و خودم انتخاب کردم. آن ها وظيفه دارند به اقصا نقاط امپراطوري سفر کنند و بهترين اخبار و اطلاعات را براي تو جمع آوري نمايند. آن ها بايد به درون تمام کاخ ها و خانه هاي دوستان و دشمنان تو نفوذ کرده و نقاط ضعف و قدرتشان را به تو گذارش دهند. اين افراد چشم و گوش تو در امپراطوري هستند.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش با نگاه رضايتمندي به آرتيستون نگريست. نگاهش مملو از محبت و سپاسگذاري بود.[/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]پس از چند روز مراسم تاجگذاري برديا با شکوه و جلال فراواني برگذار شد. نمايندگان تمامي ملت هاي تابعه و تعداد زيادي از کشورهاي جهان در آن مراسم حضور داشتند. برديا با شکوه و جلال فراوان از ميان همه گذشت و به سمت تخت فرمانروايي بزرگ ترين امپراطوري آن زمان گام نهاد. سپس بر تخت نشست. اما مطلب عجيبي توجه اُتانس زيرک را به خود جلب نمود. موهاي برديا طوري درست شده بود که روي گوش هايش کاملاً پوشيده باشد. اُتانس دهان خود را به گوش داريوش نزديک کرده و به طوري که فقط او مي شنيد، گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ آيا متوجه طرز عجيب موهاي برديا شدي؟ دفعه ي قبل هم که برديا را ديديم همين وضع را داشت. او وسواس شديدي در پوشاندن گوش هايش دارد. حتماً رازي در اين موضوع نهفته است که ما بايد از آن سر در بياوريم.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش در جواب اُتانس گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ سخنان تو مثل هميشه کاملاً درست است. ولي بهتر است فعلاً صحبتي راجع به اين موضوع نکنيم. اگر کسي حرف هاي تو را بشنود... ممکن است برايت دردسر توليد کند. [/FONT]
[FONT=&quot]برديا پس از اين که بر تخت نشست رو به حضار کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ در بين پارسي ها تنها پرک ساس پس به ما وفادار بوده. او تاکنون خدمات زيادي براي ما و پدرمان انجام داده است. پرک ساس پس از اين به بعد نايب من در انجام تمام کار ها خواهد بود. تمام مردم وظيفه دارند که از دستورات او درست مثل دستور من اطاعت کنند. همه فهميدند؟[/FONT]
[FONT=&quot]همه ي حضار يک صدا گفتند:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بله اعلي[/FONT][FONT=&quot]حضرت.[/FONT]
[FONT=&quot]برديا مي خواست بدين وسيله به تمام پارسي ها نشان بدهد که چگونه به پيروانش پاداش مي دهد. غافل از اين که در همين زمان پاتي زي تس از شدت خشم و حسادت از درون در حال سوختن بود. او تلاش فراواني براي به تخت نشاندن برديا کرده بود تا قدرت را به عنوان نماينده ي مردم ماد در دست گيرد اما اکنون برديا قدرت را به يک پارسي داده بود. پاتي زي تس که يک مادي بود به شدت از پارسي ها تنفر داشت. او اعتقاد داشت بعد از پيروزي کوروش بر آستياگس ( آژدهاک )، قدرت به ناحق از دست هموطنانش بيرون آمده است و هميشه هارپاگ و ديگر بزرگان ماد را براي همراهي کوروش مورد نکوهش قرار مي داد. بزرگان ماد هم که از عمل گذشتگان خود پشيمان شده بودند، به شدت پاتي زي تس را مورد حمايت قرار مي دادند.[/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]او هر روز يکي از امتيازات ما را گرفته. ولي فرمان امروزش ديگر واقعاً غير قابل تحمل است. من مطمئينم همه ي اين ها زير سر پاتي زي تس مي باشد. آن شيطان شاه را ترغيب کرده که پايتخت را از پاسارگاد به هگمتانه منتقل کند. اين کار شاه را از ما پارسي ها دور مي کند و کاملاً در اختيار پاتي زي تس و هموطنان مادش قرار مي دهد.[/FONT]
[FONT=&quot]هفت يار هميشگي مثل هميشه پشت ميز سنگي بزرگي نشسته بودند و داشتند به سخنان اينتافرن که در فنون نظامي از ديگران برتر بود، گوش مي دادند. وقتي سخنان اينتافرن تمام شد، اُتانس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ ولي عوض شدن پايتخت چندان هم به ضرر ما نيست. ما مي توانيم از اين موقعيت استفاده کرده و پاسارگاد را به مرکز اصلي فعاليت هامون تبديل کنيم.[/FONT]
[FONT=&quot]اينتافرن با خشم به اُتانس نگاه مي کرد. هر وقت که او مي خواست ديگران را به سمت نظرات خودش جلب کند، اُتانس از او پيشي مي گرفت. اُتانس بسيار هوشمند تر و موفق تر از اينتافرن بود و اين آتش کينه و حسد اينتافرن را شعله ور مي کرد. رقابت نااميدانه ي اينتافرن با رقيب توانمند تر از ديد تيزبين داريوش دور نمانده بود. در همين حين که داريوش به طور نامحسوس اينتافرن را زير نظر داشت، ناگهان در باز شد و خدمتکار مخصوص داريوش بي موقع داخل سالن گرديد. خدمتکار به طرف داريوش رفت و چيزي در گوش او زمزمه نمود. سپس به ديگران اداي احترام کرده و اتاق را ترک کرد. آسپاتي نس رو به داريوش کرده و پرسيد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اتفاقي افتاده؟ [/FONT]
[FONT=&quot]داريوش با تحکم پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ چيز مهمي نيست.[/FONT]
[FONT=&quot]جواب محکم داريوش ديگران را از کنجکاوي بيشتر بر حذر داشت. جلسه ادامه پيدا کرد. هر يک از رؤسا نظر خود را در مورد وقايع جديد به تفضيل بيان داشتند تا اينکه پس از چند ساعت بحث و جدل طولاني بالاخره جلسه تمام شد. رؤسا از پشت ميزها بلند شدند و پس از خداحافظي يک به يک محل را ترک نمودند. در همين حين داريوش به اُتانس اشاره اي کرد و او را از رفتن بازداشت. اُتانس و داريوش با ظرافت وقت تلف کردند تا بدون جلب توجه ديگران با يکديگر تنها شدند. سپس اُتانس رو به داريوش کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ چه اتفاقي افتاده؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ پرک ساس پس از من خواسته که مخفيانه به ديدنش برم.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس چشمانش را بست و چند لحظه اي به فکر فرو رفت. ممکن بود اين نقشه اي براي نابودي داريوش که قدرت مند ترين رئيس در بين رؤسا بود، باشد. اُتانس پس از تأملي طولاني و بررسي همه ي جوانب چشمانش را گشود و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اين کار ريسک بزرگيست... اما به هر حال تو بايد دعوت او را بپذيري.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش واُتانس همان روز سوار اسب شدند و به همراه چند محافظ به طرف محل اقامت پرک ساس پس حرکت کردند. وقتي به آن جا رسيدند، شب هنگام بود. شأن و مقام داريوش و اُتانس بسيار بالا بود. رؤساي طوايف حتي به راحتي مي توانستند، به محل اقامت شاه بروند. با اين وجود نگهبانان پرک ساس پس به آن دو اجازه ي ورود ندادند. مشخص بود که اقدامات امنيتي محل اقامت پرک ساس پس بسيار شديد تر از وضعيت عادي است. داريوش و اُتانس خود را به نگهبانان پرک ساس پس معرفي کردند و گفتند که مي خواهند او را ببينند. نگهبان ها به آن دو پاسخ دادند که نمي توانند محافظين را به همراه خود ببرند. اين رفتار نگهبان ها خيلي عجيب مي نمود. ريسک بزرگي بود. ممکن بود آن دو هرگز زنده از آن محل بيرون نيايند. با اين وجود داريوش و اُتانس اين ريسک را پذيرفتند و به تنهايي به ملاقات پرک ساس پس رفتند. خدمتکاري آن دو را به اتاق تاريکي هدايت کرد و خود محل را ترک نمود. در ابتدا چشم هاي داريوش و اُتانس چيزي را درست نمي ديد اما وقتي چشمانشان به تاريکي عادت کرد، متوجه شدند که در پشت ميز چوبي اي در گوشه ي اتاق، مردي در تاريکي نشسته و با سردرگمي غرق تفکر است. مرد سر خود را بلند کرد و به آن دو نگريست. او پرک ساس پس بود. پرک ساس پس با لحني افسرده اي گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بنشينيد.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش و اتانس رو به روي پرک ساس پس نشستند. پرک ساس پس در حالي که لحنش نشان مي داد واقعاً ناراحت است، گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ من در حمايت از به تخت نشاندن برديا اشتباه کردم. اين مرد... فرد ضعيفيست و کاملاً تحت نفوذ پاتي زي تس قرار دارد. او لياقت حکومت بر امپراطوري بزرگي که کورش با خون هزاران پارسي بنيان نهاد را ندارد. اگر همينطور اوضاع ادامه پيدا کند... پاتي زي تس دوباره حکومت را به ماد ها بر مي گرداند. اکنون چند روز است که نگهبانان ماد وفادار به پاتي زي تس راه هاي ورود به قصر را بستند و اجازه ي ورود به من نمي دهند. من فکر مي کنم پاتي زي تس دارد شاه را به کشتن من ترغيب مي کند... براي اينکه... من راز بزرگ شاه را مي دانم. در بين تمام پارسي ها فقط سه نفر از اين راز خبر دارند.[/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]فرداي آن روز، فرستاده اي از طرف شاه به نزد پرک ساس پس آمد و به او گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ شاه برديا شما را فرا خوانده تا در مورد مسئله ي مهمي که به تازگي پيش آمده با شما مشورت کند.[/FONT]
[FONT=&quot]پرک ساس پس از اين پيغام بسيار خوشحال شد. مدتي بود که شاه در مورد مسائل مملکتي فقط با پاتي زي تس مشورت مي کرد و او به دست فراموشي سپرده شده بود. چند روز بود که او در ناراحتي و دودلي به سر مي برد. پک ساس پس نمي دانست چه تصميمي بايد بگيرد. آيا مي بايست به مخالفان ملحق شود؟ يا همچنان در کنار شاهي که تحت نفوذ پاتي زي تس قرار داشت باقي مي ماند؟ ترديد و دودلي عقل پرک ساس پس را کاملاً ضايع کرده و چشمان تيزبين ادراک او را کور کرده بود، بنابراين با عجله به ديدار شاه رفت که در يکي از پرديس هاي ( در زمان هخامنشيان باغ هايي بزرگ وجود داشت، پر از انواع گياهان. شاه مقدار زيادي از وقت خود را دراين باغ ها مي گذراند. اين باغ ها را پرديس مي ناميدند.) خود مستقر بود. اما به محض ورود توسط نگهبانان مخصوص شاه خلع سلاح شد. پرک ساس پس که از زمان کوروش هميشه جزء بزرگ ترين رجال مملکت بود، از اين حرکت بسيار ناراحت شد و نگهبان ها را ملامت کرد ولي نگهبان ها بي توجه به صحبت هاي او، پرک ساس پس را به زور به حضور شاه برديا بردند. برديا بر روي تخت نشسته و پاتي زي تس در لباس مخصوص مغ ها پهلوي او ايستاده بود. چند کنيز زيبا رو که هر کدام ظرفي از انواع اتمئه در دست داشتند، مشغول خدمت به شاه بودند. پرک ساس پس به زور توسط نگهبان ها جلوي برديا زانو زد. برديا کنيزان را مرخص کرد. سپس با حالت متکبرانه اي رو به پرک ساس پس کرد و از او پرسيد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بگو ببينم، آيا ديروز دو نفر به ملاقات تو نيامده اند؟[/FONT]
[FONT=&quot]پرک ساس پس سرش را پايين انداخت و اظهار بي اطلاعي نمود.[/FONT]
[FONT=&quot]برديا ناگهان از کوره در رفت. تازيانه اي را که در دست يکي از نگهبان ها قرار داشت، از دست او ربود و چند بار محکم به بدن پرک ساس پس کوبيد. ( اين حرکات او برادرش کبوجيه را به خاطر مي آورد که بسيار سخت گير بود. ) پرک ساس پس در بين پارسي ها مرد بسيار محترمي بود و از رفتار برديا بسيار ناراحت شد. برديا با حالتي عصبي به او گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ فکر مي کني من احمقم. مگر تو نمي داني داريوش و اُتانس... در رأس مخالفان من قرار دارند. به چه جرأت آن ها را به منزلت دعوت مي کني. راجع به چي مي خواستي با اونا صحبت کني؟ [/FONT]
[FONT=&quot]پرک ساس پس باز هم اظهار بي اطلاعي کرد. پاتي زي تس به او گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بهتر است بيش از اين شاه را خشمگين نسازي.[/FONT]
[FONT=&quot]پرک ساس پس با خشم به پاتي زي تس نگاه کرد. لبخند مضحکه آميزي بر لبان پاتي زي تس نقش بست. پرک ساس پس فهميد که همه ي اين اتفاقات زير سر پاتي زي تس است. پاتي زي تس به يکي از نگهبان ها دستور داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ آن ها را بياوريد.[/FONT]
[FONT=&quot]نگهبان ها چند نفر از خدمه ي منزل پرک ساس پس را به آنجا آوردند. پرک ساس پس با خشم رو به آن ها کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ واقعا که مايه ي خجالت است. شماها نمک مي خوريد و نمکدان مي شکنيد. نفرين ابدي خدايان بر شما باد.[/FONT]
[FONT=&quot]برديا به پرک ساس پس گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ خب هر خدمتکاري همه چيز را از اربابش ياد مي گيرد. ( طعنه اي به پرک ساس پس که تو هم به ولينعمت خود خيانت کرده اي. )[/FONT]
[FONT=&quot]پاتي زي تس سخن برديا را تکميل نمود: [/FONT]
[FONT=&quot]_ ما به خوبي مطلعيم در منزل تو چه گذشته. من از زمان شاه کبوجيه... جاسوساني را در منزل تو به کار گمارده ام. بهتر است ديگر بيش از اين حاشا نکني. آيا تو نمي خواستي با کمک داريوش و اُتانس عموي شاه را به جاي ايشان بنشاني؟[/FONT]
[FONT=&quot]دهان پرک ساس پس از تعجب باز ماند. درست بود که پرک ساس پس با داريوش و اُتانس ملاقات کرده بود، اما اتهام پاتي زي تس غير قابل باور بود. پرک ساس پس هيچ اطلاعي از سخنان پاتي زي تس نداشت، بنابراين با عصبانيت به حاشا کردن پرداخت. با اشاره ي پاتي زي تس نگهبان ها به زور پرک ساس پس را ساکت کردند. سپس پاتي زي تس از شاه برديا خواست تا به تفحص از خدمه ي منزل پرک ساس پس بپردازد. برديا از خدمه سؤال کرد. تمام خدمه حرف هاي پاتي زي تس را تأييد کردند. براي پرک ساس پس کاملاً روشن بود که پاتي زي تس براي او توطئه چيده است اما در آن موقعيت نمي توانست از خودش دفاع کند. برديا به طور کامل تحت نفوذ پاتي زي تس قرار داشت، بنابراين با ناراحتي سرش را پايين انداخت. برديا به او گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ حالا که از کار خودت شرمنده اي... همين حالا به همراه افراد من به شهر مي روي. به دستور من تعداد زيادي از مردم در پايين بلند ترين برج شهر جمع شده اند. تو به بالاي برج مي روي و از کرده هاي خودت احساس ندامت مي کني. آن گاه بايد از تمام مقام ها و القاب خودت کناره گيري نمايي. [/FONT]
[FONT=&quot]پرک ساس پس همين طور که سرش را پايين انداخته بود، گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بله سرورم.[/FONT]
[FONT=&quot]برديا با خرسندي پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بسيار خب... مرخصي.[/FONT]
[FONT=&quot]پرک ساس پس در محاصره ي نگهبان هاي شاه آنجا را ترک کرد. همين طور که به سمت برج مي رفت، با خود گفت: [/FONT]
[FONT=&quot]_ امکان ندارد برديا مرا زنده بگذارد. پس اگر قرار است بميرم... بهتر است با افتخار بميرم. پس بايد چنان کنم که هيچ کس در چنين موقعيتي جرأت انجام آن را ندارد و تا ابد در ذهن همگان بماند.[/FONT]
[FONT=&quot]مردم زيادي در پايين برج جمع شده بودند. پرک ساس پس بر بالاي برج رفت و شروع به سخن گفتن نمود. [/FONT]
[FONT=&quot]_ مردم پارس... شاهي که بر ما حکم مي راند... فقط يک فرد گوش بريده است که لياقت فرمانروايي بر پارسي ها را ندارد. ( بريدن گوش از جمله مجازات هاي بد ترين دزدان و تبهکاران بود و افراد شريف آن را بسيار ننگ آور مي شمردند. ) او تمام فتوحاتي که کوروش بزرگ و ديگر پارسي ها با فدا کردن جانشان به دست آورده اند را بر باد مي دهد. اگر اوضاع به همين شکل ادامه پيدا کند... به زودي ملت ما يک بار ديگر دست نشانده ي ماد ها خواهد شد و ديگر ملل دوباره استقلالشان را به دست مي آورند. او حتي در گذشته نسبت به ولينعمت خودش، شاه کبوجيه قيام کرد و به همين خاطر به دستور شاه کبوجيه گوش هايش را درست مثل خطرناک ترين مجرمان بريدند. درست است که کبوجيه و برديا برادر بودند... اما وقتي شخصي به مقام شاهي مي رسد... پدر همه ي ملت محسوب مي شود و خيانت به او خيانت به کل ملت پارس است. مردم... همه ي شما بر حقيقت آگاه باشيد و به کساني که اينجا نيستند اطلاع دهيد که شاه کبوجيه در اثر حادثه نمرده... بلکه با حيله ي پاتي زي تس و به دستور مستقيم برديا به قتل رسيده است. چه طور شما پارسي هاي شريف مي توانيد شاهي را بپذيريد که حتي به برادر خودش هم رحم نمي کند. دليل من براي تمام گفته هايم اين است که شاه هميشه مو هايش را طوري درست مي کند که روي گوش هايش را کاملاً بپوشاند. آيا تاکنون هيچ کدام از شما موفق به ديدن گوش هاي برديا شده ايد...[/FONT]
[FONT=&quot]برديا در پرديس غافل از دنيا مشغول عيش و نوش با کنيزکان زيبا رو بود که ناگهان يکي از مقامات وارد شد و به او خبر داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ پادشاها... چه نشسته اي که هم اکنون پرک ساس پس در بالاي برج مردم را به شورش دعوت مي کند. شور و هيجان زيادي در بين مردم ديده مي شود. هر آن ممکن است شورشي دوباره بر پا شود.[/FONT]
[FONT=&quot]برديا با ناراحتي جام شرابي را که در دست داشت به زمين انداخت و فرياد زد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اي لعنتي. او را از بالاي برج به پايين بيندازيد.[/FONT]
[FONT=&quot]مدتي بعد پرک ساس پس در اثر حادثه پايش ليز خورد و از بالاي برج با سر به پايين فرود آمد.[/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot] مي گويند او به علت شدت تأسف از خيانتي که نسبت به شاه روا داشته است جلوي روي همه ابراز تأسف کرده و سپس خودش را کشته است.[/FONT]
[FONT=&quot]سران هفت طايفه ي پارسي پشت ميز سنگي بزرگي نشسته و به سخنان اينتافرن گوش مي دادند. آن ها هر وقت که اتفاق مهمي مي افتاد، در منزل داريوش دور هم جمع مي شدند تا در مورد آن بحث کرده و تصميم واحدي اتخاذ نمايند. ناگهان از گوشه ي سالن آرتيستون که معمولاً در جلسات مردانه حاظر نمي شد با صداي بلند به اينتافرن گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اين واقعيت ندارد. من مأموريني را به طور مخفيانه فرستادم تا در اين مورد تحقيق کنند. پرک ساس پس به دستور برديا از بالاي برج به پايين انداخته شده است. جاسوس ديگري از داخل قصر به من خبر داده که وقتي پاتي زي تس از موضوع مطلع مي شود... برديا را به خاطر تصميم عجولانه مورد ملامت قرار داده، سپس براي جلوگيري از خشم مردم دستور مي دهد چنين شايع کنند که پرک ساس پس دست به خودکشي زده است.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش رو به همسرش کرد و با ملايمت به او گفت:[/FONT]
[FONT=&quot] _ خيلي متشکرم. حالا اگر مي شود ما را تنها بگذار.[/FONT]
[FONT=&quot]آرتيستون که از تعصب داريوش ناراحت شده بود، آنجا را ترک کرد. داريوش رو به ديگران کرد و ادمه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ پرک ساس پس پيش از مرگ... من و اُتانس را از راز بزرگي مطلع کرده بود. [/FONT]
[FONT=&quot]همه از اين حرف داريوش تعجب کردند. گبرياس رو به داريوش کرد و با لحني ملامت گونه، در عين احترام پرسيد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ پس چرا ما را از اين موضوع مطلع نکردي؟[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس به دفاع از داريوش پرداخت و گفت: [/FONT]
[FONT=&quot]_ چون هنوز زمانش فرا نرسيده بود.[/FONT]
[FONT=&quot]مگابيز از اُتانس پرسيد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ حالا اون راز چي هست؟[/FONT]
[FONT=&quot]اتانس پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ شاه کبوجيه در اثر حادثه نمرده... [/FONT]
[FONT=&quot]صداي آهي که حاکي از تعجب بود از ديگران به گوش رسيد. اتانس ادامه داد: [/FONT]
[FONT=&quot]_ بلکه با حيله و توسط پاتي زي تس با زهر کشته شده است. برديا هم از اين موضوع مطلع بوده. آن ها با هم اين نقشه را کشيده اند. طبق گفته ي مردمي که شاهد کشته شدن پرک ساس پس بودند... او در آخرين لحظات زندگي هم به اين موضوع اشاره کرده. بايد توجه داشت که پاتي زي تس علاوه بر مقام نيابت سلطنت... رياست شوراي مرکزي مغ ها را هم بر عهده دارد. امتيازات فراواني که پاتي زي تس در روز هاي اخير براي جامعه ي مغ ها گرفته به همين علت است. او تعداد زيادي از مغ ها را با هدايا به خودش وفادار کرده. مغ هاي وفادار به او مناصب عالي را به دست گرفته اند و دشمنانش از جامعه ي مغ ها طرد شده اند. اين امر به همراه دارا بودن مقام نيابت سلطنت که با کشته شدن پرک ساس پس به او رسيده قدرت وصف ناپذيري را در اختيار پاتي زي تس قرار مي دهد. در زمان حکومت ماد ها... مغ ها داراي قدرت بيشتري بودند. پاتي زي تس قصد دارد دوباره قدرت آن ها را افزايش دهد و حکومتي مذهبي متکي به خود ايجاد نمايد. [/FONT]
[FONT=&quot]آسپاتي نس با تعجب از اُتانس پرسيد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ آيا مدرکي هم دال بر اين موضوع وجود دارد.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس به داريوش اشاره اي کرد. داريوش با صداي بلند گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ حالا مي توانيد داخل شويد. [/FONT]
[FONT=&quot]مرد سالخورده اي وارد سالن شد. تمام حاضرين او را مي شناختند و برايش احترام زيادي قائل بودند. نام مرد ايکسابات و از محارم شاه کبوجيه بود. ايکسابات با حاضرين سلام و احوال پرسي کرد و کنار آن ها پشت ميز نشست. داريوش به او گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ چيزي را که براي ما گفتي، براي بقيه هم تعريف کن.[/FONT]
[FONT=&quot]ايکسابات شروع به سخن گفتن کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اين دفعه ي اولي نبود که برديا اقدام به سوء قصد نسبت به برادرش مي کرد. ولي دفعه ي اول او مشاوري مثل پاتي زي تس در اختيار نداشت. بنابراين شکست خورد و توسط عمال شاه دستگير گرديد. شاه کبوجيه قصد داشت برادر را بکشد. خشم شاه را حد و مرزي نبود. هيچ کس جرأت وساطت نداشت چرا که شاه خيلي عصباني بود. عفريت مرگ بر برديا سايه انداخته و آماده بود او را در بر گيرد تا اينکه کاسان دان، همسر کوروش بزرگ و مادر دو برادر به ملاقات شاه کبوجيه رفت. کاسان دان جلوي شاه کبوجيه زانو زد. کبوجيه از اين حرکت او احساس شرم نمود. کاسان دان در حالي که به شدت اشک مي ريخت، پستان هاي خود را در دست گرفت و به کبوجيه گفت: (( شما دو برادريد که هر دو از اين سينه ها شير خورده ايد. حالا چه طور مي خواهيد خون يکديگر را بريزيد. )) ( ذات قدرت چنين است که براي به دست آوردن آن حتي دو برادر هم به يکديگر رحم نمي کنند. ) اشک هاي کاسان دان جان برديا را نجات داد و خشم شاه را فرو نشاند. با اين وجود کبوجيه نمي توانست به راحتي از برديا بگذرد. بنابراين دستور داد گوش هاي او را مثل يک دزد ببرند. کبوجيه اعتقاد داشت مردم هيچ گاه از يک شاه گوش بريده پيروي نمي کنند، بنابراين برديا نمي تواند به مقام شاهي برسد. پس از اين کار کبوجيه به مصر رفت تا آنجا را فتح کند. به غير از پرک ساس پس فقط سه نفر از نزديک ترين محارم شاه از اين موضوع مطلع بودند. من... آرتاسيراس... و بَغَ پَتَ پادشاه آريا. حالا که پرک ساس پس مرده... ما سه نفر هم احساس امنيت نمي کنيم. [/FONT]
[FONT=&quot]داريوش با احترام به ايکسابات گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ خيلي متشکرم.[/FONT]
[FONT=&quot]ايکسابات از جاي خود بلند شد و آنجا را ترک نمود. بعد از رفتن او، اُتانس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ من پيک هايي براي بغ پت، پادشاه آريا و آرتاسيراس فرستادم. آن ها هم حرف هاي ايکسابات را تأييد مي کنند. [/FONT]
[FONT=&quot]مگابيز، آسپاتي نس، گبرياس، اينتافرن و هيدارن با تعجب فراوان به يکديگر نگاه کردند. [/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]بعد از کشته شدن پرک ساس پس، پاتي زي تس که اکنون همه کاره ي مملکت به حساب مي آمد به ديدار شاه برديا رفت و به او گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ سرورم. شما بايد براي حفظ سلطنت خودتان تغييراتي را که قبلاً قول داده بوديد در ارکان دولت به وجود بياوريد. در غير اين صورت مردم خيلي زود از شما بر مي گردند و شورش ها دوباره شروع خواهد شد. بايد نظام مالي... اجتماعي... سياسي و حتي ديني را اصلاح کرد. مهم ترين رکن اين اصلاحات... قدرت بخشيدن به حکومت مرکزيست. درسته که شما الان شاه هستيد. ولي در واقع حکومت ملوک الطوايفي ست. رؤساي طوايف پارسي در زمين هاي واگذار شده از طرف پدرتان به آن ها، قدرت مطلق هستند. آن ها قوانين خودشان را دارند و به هيچ وجه از حکومت تبعيت نمي کنند. مهم ترين رکن اصلاحات از بين بردن قدرت رؤساي طوايف است. بايد تعداد زيادي از احشام و رمه هاي آن ها به نفع خزانه ي ملي ضبط شود. عايدات بزرگان طوايف پارسي قطع شده و نظام مالي جديدي پي ريزي گردد. شما ماليات هاي سه سال را بخشيده ايد. اين فرصت لازم را براي اصلاح نظام مالي به ما مي دهد. نظام سياسي و طبقاتي بايد کاملاً تغيير کرده و بر پايه ي قدرت حکومت مرکزي و از بين بردن قدرت رؤساي طوايف دوباره پايه ريزي شود.[/FONT]
[FONT=&quot]برديا که شورش هاي گسترده ي مردم بر عليه حکومت برادرش را از ياد نبرده بود با سخنان پاتي زي تس موافقت کرد و اختيار تمام امور را به او واگذار نمود. پاتي زي تس فردي بود که وقتي پايه هاي قدرتش به لرزه مي افتاد، براي حفظ آن دست به هر کاري مي زد. او در مقابل دشمنانش فرد بسيار حيله گري بود. اما خصلت ديگري هم در او وجود داشت. او توانايي زيادي براي انجام صحيح امور داشت. در صورتي که معارضي در قدرت برايش وجود نداشت، مي توانست خدمات شايسته اي انجام دهد و براي امپراطوري بسيار سودمند باشد. اصلاحات طراحي شده از جانب پاتي زي تس، در صورت اجراي صحيح، قرن ها حکومت را در آرامش و ثباط نگه مي داشت و بسياري از ريشه هاي نارضايتي و نا آرامي مردم را از ميان مي برد. اما در راه اين اصلاحات يک سد بزرگ وجود داشت و آن منافع رؤساي طوايف و صاحبان کوچک تر قدرت بود.[/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]درست است که برديا تاکنون کار هاي زيادي انجام داده که مخالف نظر بزرگان پارسي بوده... ولي فرمان هاي جديدش درست مثل اعلام جنگ مي ماند. آيا ما بايد ساکت بمانيم و هيچ اقدامي عليه او نکنيم.[/FONT]
[FONT=&quot]باز هم اتفاق مهمي افتاده و باعث جمع شدن هفت رئيس طايفه دور هم شده بود. در اين لحظه اينتافرن در حال سخن گفتن بود و ديگران داشتند به سخنان او گوش مي دادند. بعد از تمام شدن سخنان او، گبرياس با خشم در تأييد سخنان اينتافرن ادامه داد: [/FONT]
[FONT=&quot]_ قرار است عايدي ما کم شود. مطمئيناً به مرور کاملاً قطع خواهد شد. آيا ما در فتوحات کوروش کبير هيچ نقشي نداشته ايم؟! آيا او بدون کمک نظامي و مالي رؤساي طوايف... حتي شهر کوچکي را هم مي توانست فتح کند؟! اگر ماد ها از کوروش شکست خوردند و اين همه سرزمين تابع او شدند... به خاطر رشادت سربازان طوايف پارسي بوده يا ماد ها. [/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس شروع به سخن گفتن کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]دوستان... دوستان... بهتر است آرام باشيد. با بحث و جدل بي مورد و داد فرياد کردن... مشکل حل نمي شود. بهتر است با آرامش فکر هايمان را روي هم بريزيم و راه حل مناسبي براي برخورد با مشکلات پيدا کنيم.[/FONT]
[FONT=&quot]رؤساي طوايف سعي کردند خود را آرام کنند تا بهتر بتوانند سخنان اُتانس را درک نمايند. چه کسي بود که در بين آن جمع به عقل و درايت اُتانس ايمان نداشته باشد. اُتانس ادامه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ من در اين مورد تحقيق کردم. شاه تمام اين کارها را با نظر پاتي زي تس انجام مي دهد. حالا که پرک ساس پس کشته شده... ما پارسي ها ديگر کسي را پهلوي شاه نداريم تا بتواند در مقابل اين مادي از ما دفاع کند. پاتي زي تس اعتقاد دارد... حکومت خيلي بزرگ شده و براي حفظ آن بايد تغييرات عظيمي در ارکانش انجام شود. اين اصلاحات... اجتماعي، سياسي، نظامي و حتي ديني هستند. اما مهم ترين رکن آن از بين بردن قدرت بزرگان طوايف و قدرت بخشيدن به حکومت مرکزيست.[/FONT]
[FONT=&quot]آسپاتي نس با عصبانيت فرياد زد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ شاه بدون قدرت نظامي ما هيچي نيست. اگر ما از او پشتيباني نکنيم، شاه ديگر قدرتي ندارد که بتواند فرمانروايي کند.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس با ملايمت به آسپاتي نس پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ براي همين است که پاتي زي تس سعي دارد قدرت نظامي را کاملاً در اختيار ماد ها قرار دهد تا ما ديگر نتوانيم سد راه اصلاحاتش شويم. به طوري که به اطلاع من رسيده... پاتي زي تس درسَدَد است گارد مخصوصي از محافظين ماد که هميشه آماده به خدمت باشند و فقط از شاه دستور بگيرند براي برديا آماده کند. او قصد دارد اين گارد را جانشين گارد جاويدان که از پارسي ها تشکيل مي شود بکند.[/FONT]
[FONT=&quot]مگابيز فرياد زد :[/FONT]
[FONT=&quot]_ اين غير قابل تحمل است. ما بايد در مقابل تهديدات برديا و مشاور مادش چه کار کنيم.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اين اقدامات تازه شروع کار آن هاست. شاه برديا قصد دارد حتي دين ما پارسي ها را مورد هدف قرار دهد. اصلاحات ديني از سرزمين ما آغاز مي شود. قطعاً برديا و پاتي زي تس نمي توانند اين اصلاحات را از سرزمين هاي ديگر شروع کنند، چون اين کار باعث شورش توده هاي مردمي مي شود که به تازگي مطيع پارسي ها شده اند... بنابراين... از ما شروع مي کنند.[/FONT]
[FONT=&quot]صداي اعتراض از بزرگان پارسي بر خواست. داريوش آن ها را آرام نمود و در حالي که سعي مي کرد نشان دهد، رياست بقيه را بر عهده دارد، گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ دوستان... دوستان... لطفاً آرام باشيد. با عصبانيت هيچ مشکلي حل نمي شود. اگر مدتي به من فرصت بدهيد... راه حل مناسبي براي برخورد با اين مشکلات پيدا مي کنم.[/FONT]
[FONT=&quot]در تمام مدت مذاکرات، هيدارن ساکت نشسته بود و با درايت ديگران را زير نظر داشت.[/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]چند شب بعد، سران هفت طايفه در منزل داريوش پشت ميز بزرگي نشسته بودند. مشعل هاي بزرگ فضاي سالن وسيع را روشن مي کرد. مگابيز رو به داريوش کرد و از او پرسيد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ مي شود بگويي علت تشکيل جلسه ي امروز چيست؟[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش رو به خادمي که دم در ايستاده بود کرد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ او را بياوريد. [/FONT]
[FONT=&quot]خادم از در خارج شد. پس از چند لحظه خادم به همراه چند تن از همکاران خود در حالي که مرد قد بلندي را به زور وارد سالن مي کردند، برگشت. دستان مرد از پشت به هم بسته و ريش کوتاهي داشت. خادمين مرد را کشان، کشان، به سمت ميز سران قبايل بردند. آن گاه او را جلوي ميز به زور روي زمين نشاندند. داريوش به سخن در آمد و به ديگران گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ نام اين مرد گئومات است. با دقت به چهره ي او نگاه کنيد.[/FONT]
[FONT=&quot]سران طوايف پارسي با تعجب به يکديگر نگاه کردند. داريوش که مي دانست آن ها متوجه منظور او نشده اند، گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بيشتر به قيافه ي او دقت کنيد. کافيست ريش بلندي را بر روي صورت او در نظر بگيريد.[/FONT]
[FONT=&quot]چند لحظه اي به سکوت گذشت، تا اينکه ناگهان آه از نهاد سران طوايف بلند شد. گبرياس با تعجب گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ آه خداي من! اين غير ممکن است! چه شباهتي![/FONT]
[FONT=&quot]_ درست است. جاسوس هاي همسرم آرتيستون، اين مرد را در بابل پيدا کرده اند. همسرم متوجه اين شباهت شد و پيشنهاد جالبي به من کرد. اين مرد شباهت غير قابل باوري به شاه برديا دارد. کافيست بگذاريم ريشش بلند شود. آن وقت... هيچ کس اين دو را از هم تميز نمي دهد. وقتي ريشش کاملاً بلند شد... من دستور مي دهم او را بکشند. به شکلي که هيچ زخمي بر بدنش ديده نشود. سپس با کمک کاهني که همسرم آرتيستون از مصر آورده است، بدن او را سالم نگاه مي داريم و به پارسي ها نشان مي دهيم. ما به آن ها مي گوييم... اين مرد بردياي واقعيست که به دست برادرش شاه کبوجيه با زهر کشته شده و شاهي که بر ما حکومت مي کند، فقط از نزديکان پاتي زي تس است که توسط او به تخت نشانده شده است. پاتي زي تس که از مرگ برديا مطلع بوده... با حيله ترتيب کشته شدن شاه را مي دهد. با مرگ شاه کبوجيه او از فرصت استفاده مي کند و يکي از نزديکان خود را که شباهت زيادي به برادر شاه داشته است به تخت مي نشاند. اکثر پارسي ها از پاتي زي تس که يک مادي است تنفر دارند و رفتار برديا را در تبعيت از او نمي پسندند. مردم به راحتي حرف ما را باور مي کنند.[/FONT]
[FONT=&quot]اينتافرن گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اما هيچ کس يک چنين دروغ بزرگي را باور نمي کند. ما...[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس مثل هميشه به وسط حرف اينتافرن پريد و با تحکم گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اشتباه مي کني... دروغ هر چه بزرگ تر باشد، باور کردني تر است. من و داريوش با هم بار ها اين نقشه را بررسي کرده ايم. اين کار تا حد زيادي مشروعيت شاه برديا را در بين جامعه از بين مي برد. بدين ترتيب عزل او از مقامش راحت تر مي شود.[/FONT]
[FONT=&quot]اينتافرن که از حرکت اُتانس ناراحت شده بود، با عصبانيت در حالي که پي در پي کلماتي سريع را بر زبان مي آورد، به او پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ احتمال دارد پرک ساس پس که خود را در شرف سقوط مي ديده است، فقط سخني را از روي کينه ورزي بر زبان آورده باشد. ايکسابات و بغ پت هم که از نظر سياسي به پرک ساس پس وابسته بودند، مثل پرک ساس پس خود را در شرف نابودي مي بينند. حرف هاي آن ها قابل اعتماد نيست. ما نمي توانيم فقط بر اساس حرف آن ها عمل کنيم. اگر خلاف صحبت پرک ساس پس و ايکسابات ثابت شود، کل اعتبارمان را در بين جامعه از دست مي دهيم.[/FONT]
[FONT=&quot]برخلاف اينتافرن که با عصبانيت صحبت مي کرد، اُتانس با آرامش پاسخ او را داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اين مشکل راه حل ساده اي دارد.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس روي خود را به طرف آسپاتي نس تغيير داد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ دوست عزيز آسپاتي نس... دختر تو رديمه يکي از زنان شاه کبوجيه بود که پس از فوت او با زنان ديگر شاه متوفي وارد حرم برديا گرديد. او مي تواند حقيقت را بر ما آشکار نمايد.[/FONT]
[FONT=&quot]آسپاتي نس که از اين سخن اُتانس کاملاً دست پاچه شده بود، گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ من نمي توانم اجازه دهم دخترم جانش را براي مطامع شخصي من به خطر بيندازد.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس با لحن بسيار محکمي جواب آسپاتي نس را داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ دختر تو از خانواده ي نجيبيست. اگر موقع اقتضا کند... بايد حيات خود را به خطر بيندازد. مگر نمي بيني که اين شاه فردي ضعيف و آلت دست يک مغ مادي است. برديا دارد کل فتوحات و افتخارات پدرش و ديگر پارسي ها را بر باد مي دهد. چنانچه اوضاع همين طور ادامه پيدا کند... دير زماني نمي گذرد که پارسي ها يکبار ديگر دست نشانده ي مادي ها مي شوند.[/FONT]
[FONT=&quot]سخنان اُتانس باعث شد آسپاتي نس جلوي روي ديگران شرمنده شود. بنابراين با شرمندگي سرش را پايين انداخت و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بسيار خب. من ترتيب اين کار را خواهم داد.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس با ملايمت به او پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ متشکرم. هيچ کس فداکاري دختر تو را فراموش نمي کند.[/FONT]
[FONT=&quot]سخنان سنجيده ي اُتانس باعث شد اينتافرن از درون آتش بگيرد. اُتانس هميشه و همه جا از او پيشي مي گرفت. اما او نمي توانست خشم خود را آشکار سازد. در بين آن جمع فقط داريوش با تيزهوشي متوجه اين موضوع شد. فرداي آن روز آسپاتي نس از رديمه خواست تا در اولين مرتبه اي که شاه برديا با او همبستر مي شود، در مورد گوش هاي شاه تحقيق کند. اما براي اينکه رديمه به حقيقت دست يابد، بايد مدتي منتظر مي ماند. شاه زنان فراواني داشت. رديمه بايد آنقدر صبر مي کرد تا سرانجام شاه شبي با او همبستر شود. از خوش شانسي سران طوايف اين انتظار چندان طولاني نشد. يازده روز بعد به رديمه اطلاع دادند که شب هنگام خود را براي پذيرايي از شاه آماده کند. شب فرا رسيد. بعد از عشق بازي هاي معمول برديا به خوابي سنگين فرو رفت. رديمه به عمد مقداري ماده ي آرامش بخش در شراب شاه ريخت تا خواب او سنگين تر شود اما خودش با فريبکاري هاي زنانه از خوردن شراب سر باز زد. برديا هم که آن شب شاد و شنگول بود، متوجه اين موضوع نشد. بعد از خوابيدن شاه رديمه دست خود را به طرف مو هاي برديا که هميشه با ظرافت طوري آرايش مي شد که گوش هايش را کاملاً بپوشاند برد و آن ها را به کنار زد. فردا صبح او پيغامي مبني بر درستي سخنان پرک ساس پس براي پدرش فرستاد. آسپاتي نس اين موضوع را با ديگر سران طوايف در ميان گذاشت. اکنون همه به درستي سخنان ايکسابات ايمان آورده بودند. [/FONT]
[FONT=&quot]پس از اينکه درستي سخنان ايکسابات و پرک ساس پس بر تمام رؤساي طوايف معلوم شد، همه ي آن ها به وسيله ي افراد خود با جديت تمام مشغول پخش خبر جعلي بودن شاه شدند. هر روز تعدادي از پارسي ها که معمولاً از بين نجبا و طبقات بالاي جامعه و معتمدين مردم انتخاب مي شدند، به محلي که به نگهداري جسد گئومات اختصاص يافته بود، مي رفتند. آن ها پس از ديدن جسد به درستي سخنان کذب رؤساي طوايف ايمان مي آوردند. هر کدام از اين اشخاص پس از خارج شدن از آن محل شايعه ي بردياي دروغين را در بين اقوام و دوستان خود پخش مي کردند. در مدت کوتاهي اين خبر در تمامي پارس بر سر زبان ها افتاد و همه را در بهت و حيرت فرو برد. مردم کوچه و بازار همه جا راجع به آن صحبت مي کردند و رؤساي طوايف با خوشحالي به شايعه دامن مي زدند.[/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]پخش خبر جعلي بودن شاه به طور حيرت انگيزي در عامه ي مردم پارس اثر کرد و صدمه ي جبران ناپذيري به قدرت و مقام خداي گونه ي شاه وارد نمود. ( ايرانيان شاهان هخامنشي را خدا نمي دانستند. تصور خدا بودن شاه بعد از ورود اسکندر به ايران راه يافت. خداي گونه تمثيل است. ) برديا از شدت خشم بر خود مي لرزيد و مي خواست هر چه زود تر مصببين ماجرا را مجازات کند. بنابراين از پاتي زي تس خواست تا در اين مورد تحقيق کند. با بررسي کوچکي از طرف پاتي زي تس حقيقت آشکار شد. برديا مي خواست رؤساي قبايل را همان دم احضار و سپس همه را گردن بزند. اما پاتي زي تس او را از اقدام نسنجيده بر حذر داشت و از شاه خواست تا مطابق نقشه ي او عمل کند. پاتي زي تس به برديا قول داد، چنانچه راهنمايي هايش را به کار بندد، مثل هميشه مؤفق خواهد شد. سخنان پاتي زي تس برديا را آرام نمود. سپس برديا تمام کارها را به پاتي زي تس محول کرد. به تحريک پاتي زي تس، شاه برديا فراميني صادر کرد. ماليات هايي سنگين بر طوايف پارسي مخالف با برديا بسته شد. اين در حالي بود که ديگر ملل که کشورشان به دست پارسي ها فتح شده بود از دادن ماليات معاف شده بودند. مأمورين شاه مقدار زيادي از اموال رؤساي طوايف را با بهانه هاي گوناگون توقيف کردند. اوضاع هر روز براي طوايف مخالف برديا سخت تر مي شد. سران طوايف چند بار براي چاره جويي دور هم جمع شدند اما نتوانستند راه حل مناسبي پيدا کنند تا اينکه هيدارن پيشنهاد جسورانه اي کرد که همه را در بهت و حيرت فرو برد. پيشنهاد هيدارن کشتن شاه بود. به نظر او بهترين زمان براي اين کار وقتي بود که شاه براي سرکشي به املاک شاهي سرزمين پارس به قلمرو سران طوايف نزديک مي شود. سران طوايف پارسي در خاک اصلي پارس از قدرت و اختيارات بسيار زيادي برخوردار بودند و اين کار را براي آن ها راحت تر مي کرد. بعد از بحث و جدل فراوان بالاخره اکثريت رأي هيدارن را پذيرفتند. طبيعي بود که با پخش خبر جعلي بودن شاه اين اقدام رؤساي طوايف در بين جامعه خيانت تعبير نمي شد. بر عکس در صورت مؤفقيت همه به کشندگان شاه جعلي به ديد قهرمانان مي نگريستند. فقط اُتانس بود که با اين نقشه مخالفت مي کرد اما چون ديگران تصميم به انجام اين کار گرفتند، اُتانس چاره اي به جز شرکت در آن نداشت. در غير اين صورت از نظر ديگران کار او خيانت طلقي مي شد و ممکن بود به صداقت او شک شود. اينتافرن در آن جلسه از نظر هيدارن دفاع نمود و از اينکه مي توانست رأي خود را در مقابل اُتانس به کرسي بنشاند، بسيار خشنود بود. تعدادي از افراد طايفه ي هيدارن جزء گارد مخصوص شاه ملقب به جاويدان ها بودند. قرار بر اين شد که آن ها راه هاي ورودي قصر را به روي مهاجمين باز کنند. سران طوايف بهترين افراد خود را براي اين عمليات گلچين نمودند. چون ممکن بود جا به جايي نفرات زياد، شک جاسوسان شاه و پاتي زي تس را برانگيزد، سران طوايف تصميم گرفته بودند فقط از نفرات کمي با توان رزمي بالا استفاده کنند. جلسات متعددي در خفا برگذار شد تا نقشه ي دقيق و کاملي براي اجراي عمليات کشيده شود. وابستگان سران طوايف که در خدمت برديا بودند، در کمال احتياط اعمال و رفتار برديا را مرتب به سران طوايف گزارش مي دادند تا اينکه سرانجام... لحظه ي موعود فرا رسيد. بعد از اينکه آخرين جلسه تمام شد و همه در حال ترک محل بودند، اُتانس داريوش را به کناري کشيد و به دور از چشم ديگران به او گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ داريوش... از هيدارن بر حذر باش. خبرهايي به من رسيده که از ملاقات هاي پي در پي او با شاه در روزهاي اخير حکايت دارد.[/FONT]
[FONT=&quot]اما داريوش که نمي خواست در آن لحظه ي حساس رهبري ديگران را از دست بدهد به اُتانس پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ من هميشه به عقل و درايت تو ايمان داشتم. اما مرد شکاکي مثل تو... هرگز نمي تواند همه ي افراد را با عقايد مختلف زير پرچم خود جمع کند.[/FONT]
[FONT=&quot]با اين کلام داريوش اُتانس چاره اي به جز پيروي از ديگران نداشت. قرار بود حمله شب هنگام صورت گيرد. رديمه قبلاً به آسپاتي نس اطلاع داده بود که شاه آن شب به همراه فاحشه هايي از بابل در يکي از سالن هاي وسيع قصري که در آن اقامت گزيده بود به خوشگذراني مشغول مي شود. قبل از حمله سران هفت طايفه به همراه سربازان منتخب به دعا کردن پرداختند و خود را براي مرگ آماده نمودند. شعار آن ها اين بود:[/FONT]
[FONT=&quot]_ يا کشته مي شويم، يا پيروز.[/FONT]
[FONT=&quot]سران طوايف به همراه سربازان خود شب هنگام و در سکوت به طرف قصر محل اقامت برديا حرکت کردند. هيدارن زودتر از آن ها حرکت کرد تا ترتيب باز کردن درها را بدهد. وقتي سران طوايف به قصر رسيدند، طبق برنامه سربازان هيدارن در ها را به روي آن ها گشودند. در پشت در جسد چند سرباز مادي که محافظت از بعضي قسمت ها را بر عهده داشتند، افتاده بود. سران طوايف در حالي که شمشير هايشان را برهنه کرده بودند، با راهنمايي سربازان هيدارن به طرف سالن محل اقامت برديا رفتند. از دور صداي ساز به گوش مي رسيد. شش رئيس طايفه به همراه سربازان خود به در سالن رسيدند. در بسته بود. از پشت در صداي ساز و آواز به گوش مي رسيد. همه در پشت در ايستادند و خود را آماده کردند. سپس با اشاره ي داريوش ناگهان همگي با هم به داخل ريختند. تعداد زيادي زن و خواجه در داخل سالن ديده مي شد. دور تا دور سالن سکوهاي مرتفعي قرار داشت که بر روي محوطه ي سالن کاملاً مسلط بود. زنان فاحشه و آوازه خوان به همراه خواجگان ترسيده و هر کدام با جيغ و داد به سمتي دويدند. رؤساي طوايف با سربازان خود وارد سالن شدند و چند تن را از دم تيغ گذراندند. آن ها به دنبال برديا مي گشتند. اما به هر کجا مي نگريستند، اثري از او نمي يافتند. اُتانس که زود تر از بقيه متوجه اصل موضوع شده بود، فرياد زد: [/FONT]
[FONT=&quot]_ اين يک تله است. فرار کرده و جان خود برهانيد.[/FONT]
[FONT=&quot]اما در سالن ناگهان بسته شد. چندين سرباز نيزه به دست را فرار آن ها را مسدود کردند. تعداد زيادي سرباز که مسلح به تير و کمان بودند، بر سکوهاي مرتفع ظاهر شدند. داريوش و متحدينش کاملاً گيچ شده بودند اما اُتانس آن ها را جمع کرد و براي دفاع آماده نمود. صداي خنده ي وحشتناکي به گوش رسيد. برديا در حالي که به شدت مي خنديد، بر روي يکي از سکوها ظاهر شد. پاتي زي تس و هيدارن در کنار او قرار داشتند. با ديدن هيدارن گبرياس فرياد زد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اي رذل، براي چي ما را اين چنين فروختي؟[/FONT]
[FONT=&quot]مگابيز هم با خشم به هيدارن گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ به چه سبب به قوم خودت خيانت کردي؟[/FONT]
[FONT=&quot]هيدارن در حالي که نخودي مي خنديد، پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ من واقعاً متأسفم. ولي مقام هايي که قرار است به من داده شوند... خب... خيلي وسوسه برانگيز بودند.[/FONT]
[FONT=&quot]( در گذشته، زماني که فرستاده اي از جانب داريوش براي هيدارن آمد و او را به جلسه ي رؤساي طوايف دعوت کرد، هيدارن هم در ابتدا مثل ديگر رؤساي طوايف کوچ نشين پارسي تصميم گرفت تا از اين مسائل به دور بماند. کوچ نشين ها بر خلاف شهري ها ميل کمتري به قدرت داشتند. سعي کردند سر خويش گيرند و به دنبال کار خود روند. اما بعد از اندکي تأمل، هيدارن اين موقعيت را فرصتي مناسب براي پيشرفت خود دانست. بنابراين تصميم گرفت به نفع خود از آن بهره برداري کند. سپس او به جلسه ي رؤسا رفت. علت دير آمدن هيدارن همين بود. او در موقعيتي مناسب به ديدار شاه رفت و برديا را از ماوقع مطلع نمود. هيدارن همه ي مسائل مطرح شده در جلسات رؤسا را به برديا اطلاع نمي داد. فقط جسته و گريخته مطالبي را مطرح مي نمود و سعي مي کرد تا مي تواند از برديا امتياز بگيرد. تا اينکه پاتي زي تس از ديدارهاي پي در پي هيدارن با شاه مطلع شد و در موقعيتي مناسب همه چيز را از زير زبان برديا بيرون کشيد. آن گاه دفعه ي بعدي که هيدارن به ديدار شاه رفته بود، ناگهان در جلسه حاضر گرديد. هيدارن با حضور پاتي زي تس غافلگير شد. پاتي زي تس بر خلاف برديا شخصيت بسيار توانمندي داشت. کسي نمي توانست از او سوء استفاده کند. پاتي زي تس هيدارن را که به شدت ترسيده بود، تهديد به مرگ کرد و همه چيز را از زير زبان او بيرون کشيد. اين درست زماني بود که رؤساي طوايف طرح بردياي دروغين را اجرا مي کردند و جسد گئومات را به همه نشان مي دادند. اين نقشه موقعيت شاه را کاملاً به خطر انداخته بود. شاه و دار دسته اش نمي توانستند عکس العمل مناسبي نشان دهند. برديا و پاتي زي تس به خوبي مي دانستند که بدون دليل کاملاً روشني نمي توانند رؤساي طوايف را علناً نابود کنند. اين کار باعث التهاب شديدي در بين پارسي ها که هنوز مرگ پرک ساس پس را فراموش نکرده بودند، مي شد. اين براي شاهي که تازه بر تخت نشسته و مي خواهد دست به اصلاحات اساسي بزند، اصلاً خوب نبود. بنابراين پاتي زي تس نقشه اي کشيد و از هيدارن خواست تا ديگران را به بهانه ي کشتن شاه به کمينگاه بکشاند. او تصميم داشت با دستگيري رؤساي طوايف همه ي آن ها را جلوي روي مردم گردن بزند و چه بهانه اي بهتر از سوء قصد به جان شاه. بدين ترتيب کسي نمي توانست به اعدام بزرگان پارسي اعتراض کند. پاتي زي تس همچنين مي توانست عده ي زيادي از مخالفان اصلاحات خود را به بهانه ي همدستي با توطئه گران نابود گرداند و اين راه را براي انجام اصلاحات مورد نظر او کاملاً هموار مي نمود. جامعه هم که از نقشه ي رؤساي طوايف آگاه بودند و از جريان شاه دروغين هم مطلع مي شدند، اين موضوع را به راحتي مي پذيرفتند. بنابراين پاتي زي تس هيدارن را قانع کرد تا نقشه ي او را انجام دهد. او وعده و وعيد فراواني به هيدارن داد. )[/FONT]
[FONT=&quot]برديا رو به داريوش کرد و به او گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ به ياد مي آوري که گفتي من نمي توانم بدون دليل موجهي به يکي از رؤساي طوايف صدمه بزنم. چه دليلي بهتر از سوء قصد به جان شاه. حالا من مي توانم جلوي چشم مردم... [/FONT]
[FONT=&quot]برديا در حالي که صدايش نعره مانند شده بود ادامه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ گردن همه ي شما را بزنم.[/FONT]
[FONT=&quot]برديا رويش را به طرف آسپاتي نس تغيير داد و با همان صداي بلند گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ من دستور مي دهم دخترت را مثل برده ها در بازار بفروشند.[/FONT]
[FONT=&quot]چند سرباز در حالي که رديمه را گرفته بودند، او را به زور جلوي چشم پدرش آوردند. رديمه فرياد زد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ پدر.[/FONT]
[FONT=&quot]آسپاتي نس با شنيدن فرياد دختر خود نعره کشيد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ لعنتي ها... رهايش کنيد. کدامين دست ناپاک جرأت کرده به بدن يک اشرافزاده دست زده و آن را بيالايد. من بايد آن دست ها را قطع نمايم.[/FONT]
[FONT=&quot]و به سمت دخترش دويد که ناگهان تيري در سينه ي او جاي گرفت. خون از کنار دهان آسپاتي نس جاري شد اما باز هم به رفتن ادامه داد تا اينکه چند قدم آن طرف تر به زمين افتاد. صداي شيون از رديمه بلند شد. تيري ديگر بر چشم اينتافرن فرود آمد. اينتافرن که خون از چشمش جاري بود، با رشادت تير را بيرون کشيد و سعي کرد جلوي خونريزي را بگيرد. پاتي زي تس بر محاصره شدگان بانگ زد: [/FONT]
[FONT=&quot]_ سلاح هايتان را بيندازيد و تسليم شويد پيش از آن که فرمان دهم مرگ شما را در آغوش گيرد و آنچنان بفشارد تا کاملاً تيره گرديد و در هنگام احضار از جانب خدايان براي پاسخگويي از شدت تيرگي روي شرمنده يتان هويدا نباشد. [/FONT]
[FONT=&quot]اما اُتانس در پاسخ او با قاطعيت گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ هرگز. بهتر است همينجا با شرافت بميريم تا اينکه ننگ تسليم شدن و حقارت اعدام در مقابل فرومايگان را پذيرا گرديم. آن گاه در مقابل خدايان و اجدادمان هم شرمنده نيستيم. [/FONT]
[FONT=&quot]سربازان منتخب که چنين ديدند، سپرهايشان را بالا آوردند و سعي کردند حتي با فدا کردن جانشان از ولينعمتان خود دفاع کنند و سرانجام با زحمت توانستند با دادن تلفات زياد راه را از ميان محاصره کنندگان بگشايند و از قصر فرار کنند. خشم برديا را حد و مرزي نبود. با عصبانيت بر سر پاتي زي تس و هيدارن فرياد مي زد و آن دو را به بي لياقتي متهم مي نمود. باورش نمي شد توطئه کنندگان توانسته باشند از چنگش بگريزند. [/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]داريوش، مگابيز، اينتافرن، اُتانس و گبرياس به سمت طوايف خود برگشتند. آن ها چاره اي به جز جنگيدن نداشتند. بنابراين به تدارک سپاه پرداختند. لشکر برديا که با تدبير پاتي زي تس از قبل براي جنگ آماده شده بود، با سرعت تمام به سمت آن ها پيش مي آمد و در سر راه خود هر آنچه را که به طوايف پارسي مخالف تعلق داشت، نابود مي کرد. تعدادي از مردم به اين خاطر بي گناه کشته شدند. لشکر برديا هر لحظه نزديک تر مي شد. سران طوايف وقت چنداني نداشتند. بنابراين با تدارک کمي به ميدان جنگ شتافتند. پيش از عزيمت به ميدان رزم، اُتانس پيشنهاد کرد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ يک فرمانده ي بد بهتر از چند فرمانده ي خوب است. پس بهتر آن بود که از ميان خود شخصي را به عنوان فرمانده انتخاب کرده و لشکريان را به صورت متحد به ميدان جنگ بفرستيم. از اين به بعد قوانين جنگي بر ما حاکم خواهد بود. همه بايد از فرامين شخصي که به عنوان فرمانده انتخاب مي شود اطاعت کنند. عدم فرمانبرداري مجازات هايي سنگين در بر خواهد داشت. [/FONT]
[FONT=&quot]همه با سخنان اُتانس موافقت کردند. اما چه کسي بايد به عنوان فرمانده انتخاب مي شد؟ بحث و جدل شديدي در گرفت. سرانجام چون طايفه ي داريوش از همه بزرگ تر و تعداد سربازان او بيشتر بود، داريوش به فرماندهي انتخاب شد. اُتانس که حق زيادي براي اين کار داشت به خاطر حفظ اتحاد طوايف از فرماندهي کنار کشيد زيرا او به خوبي از ضمير يار خود مطلع بود و مي دانست که داريوش تا چه حد شيفته ي رياست است. داريوش لشکرياني را که از طوايف مختلف بودند، متحد کرد و در حالي که تدارک چنداني در اختيار نداشت، به ميدان جنگ شتافت. تعداد سربازان برديا و پاتي زي تس بسيار بيشتر از رؤساي طوايف بود. سران طوايف پارسي فقط سربازان طايفه ي خود را در اختيار داشتند. در حالي که برديا علاوه بر گارد شاهي، سربازان ماد وفادار به پاتي زي تس، سربازان اجير و پارسي هاي چهار طايفه ي صحرانشين را هم در اختيار داشت. او همچنين مي توانست در صورت طولاني شدن جنگ از ديگر ملل تابعه هم کمک بگيرد. بنابراين جنگ در گرفت و شکست در لشکر داريوش افتاد. داريوش و متحدانش جلسه اي تشکيل داده و به چاره جويي پرداختند. پس از بحث و جدل فراوان با نظر اُتانس قرار را بر اين گذاشتند تا به همراه سربازان خود و خانواده هايشان به قلعه ي بزرگي که در نزديکي انشان و شهر شوش پايتخت قديم عيلام قرار داشت، پناه ببرند. از درون استحکامات قلعه راحت تر مي شد با لشکري کمتر با سربازان بيشتر برديا مقابله کرد. از طرف ديگر قلعه بين سرزمين اصلي پارس و سرزمين انشان که سال ها در دست پارسي ها قرار داشت و در آنجا داراي سابقه بودند، واقع شده بود. اين کار را براي جنگ راحت مي کرد و ارتباط با پارس را سهل مي نمود. سربازان داريوش به همراه خانواده هايشان و آن چه مي توانستند در زمان کم از لوازم مورد نياز به همرا خود ببرند، به طرف قلعه به راه افتادند. آن ها نمي توانستند در زمان کم همه را به خود ببرند. قطعاً تعداد زيادي از مردم جا مي ماندند. لشکر جرار برديا به سرعت به سمت پايتخت پارس که به دست سران طوايف افتاده بود، در حرکت بود. اُتانس به همراه تعداي سرباز سبک اسلحه سعي مي کرد با جنگ و گريز سرعت آن ها را کمتر کند. سربازان برديا به محل استقرار هر طايفه اي که مي رسيدند، به چپاول پرداخته و هر کس را که در مقابل آن ها مقاومت مي کرد، بي رحمانه به قتل مي رساندند. پيش از ترک پايتخت پارس داريوش به ديدن پدر خود ويشتاسب رفت. ويشتاسب با آرامش بر روي تراسي مرتفع که مشرف به باغ زيبايي بود نشسته بود و جام شرابي در دست داشت. داريوش که از اين رفتار پدر خود تعجب کرده بود، با لحني سراسيمه به او گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ چرا شما براي رفتن آماده نشده ايد؟![/FONT]
[FONT=&quot]ويشتاسب آهي کشيد و با آرامش به او پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ در جواني... ميان سالي... و حتي تا همين اواخر... من در جنگ هاي بسياري شرکت کرده ام. [/FONT]
[FONT=&quot]ويشتاسب جرعه اي از شراب نوشيد و سپس ادامه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ ولي حالا دوست دارم اين مابقي عمر را در آرامش سپري کنم و از ميدان هاي پر اسطراب دوري گزينم.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش با عصبانيت به پدر خود گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ سربازان برديا شما را مي کشند و اين باغ را به آتش مي کشند.[/FONT]
[FONT=&quot]ويشتاسب جرعه اي ديگر از شراب نوشيد و بار ديگر با آرامش پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ مقام من در بين پارسي ها بسيار رفيع است. من خدمات زيادي براي پدر برديا انجام داده ام. همه ي پارسي ها و ديگر ملل به من احترام مي گذارند. اگر من اقدامي عليه برديا نکنم... او براي حفظ وجهه ي اجتماعي خود هرگز دستش را به خون من آلوده نمي سازد. حتي اگر چنين هم باشد... ديگر عمر خودم را کرده ام و آرزويي ندارم که بخواهم به عشق آن زنده بمانم. پس تو که سر پر شوري داري به دنبال کار خود رو و مرا فراموش نما.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش تلاش فراواني کرد تا نظر پدرش را تغيير دهد اما مؤفق نشد. سرانجام با ناراحتي آنجا را ترک نمود. فرداي آن روز داريوش و هم پيمانانش پارس را ترک کرده و به طرف قلعه حرکت نمودند. سربازان برديا در تعقيب آن ها بودند، بنابراين آن ها نمي توانستند همه را با خود ببرند. تعداد زيادي از مردم عادي طوايف و وابستگان کم اهميت در پارس جا ماندند. رؤساي طوايف تدارکات کمي به همراه داشتند و فقط مي توانستند، سربازان کارآزموده و خانواده هاي آن ها را با خود ببرند. پس از رفتن داريوش و متحدانش سربازان برديا سر رسيدند و به راحتي پاسارگاد را فتح کردند. به تحريک پاتي زي تس که يک مادي بود، تعداد زيادي از مردم عادي پارس، بيگناه به دست سربازان برديا کشته شده و معابد پارس ويران گرديدند. بعد از غلبه کامل بر پارس، برديا و پاتي زي تس براي نشان دادن قدرت خود به همراه سربازانشان در خيابان هاي پاسارگاد ( پايتخت پارس ) رژه رفتند. در اين حال از جلوي منزل بزرگ ويشتاسب رد شدند. ويشتاسب که دم در خانه ايستاده بود، به شاه اداي احترام نمود. برديا در حالي که با خشم به ويشتاسب مي نگريست، از او پرسيد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ پس چرا پسرت داريوش اينجا نيست تا به ما خوش آمد گويد و به نشانه ي احترام دست را برافرازد؟[/FONT]
[FONT=&quot]ويشتاسب در اين لحظه ي حساس بايد پاسخي سنجيده مي داد تا خشم شاه را فرو نشاند و جان خود را نجات دهد. بنابراين چنين پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ خيلي متأسفم سرورم. من کاملاً روابط خود را با داريوش قطع نموده ام. او ديگر پسر من نيست و عشق پدر و فرزندي ما بين ما وجود ندارد.[/FONT]
[FONT=&quot]پاتي زي تس سر در گوش برديا گذاشت و به او گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ دروغ مي گويد سرورم آنچنان پليد که بوي تعفن آن تا فلائک هم مي رسد و حتي فرو ترين خدايان را آگاه مي سازد. بهتر است همين حالا او را بکشيد.[/FONT]
[FONT=&quot]برديا در حالي که فقط پاتي زي تس صداي او را مي شنيد، پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ نه... من کار را صلاح نمي دانم. ويشتاسب در بين پارسي ها محبوبيتي فراوان دارد. در گذشته خدمات زيادي براي پدرم انجام داده است. حالا که او اقدامي عليه ما نمي کند و سر تعظيم فرود آورده است... مي تواند زنده بماند. [/FONT]
[FONT=&quot]برديا بي تفاوت به پاتي زي تس به اسب خود هي زد و از آنجا دور شد. پاتي زي تس سرش را تکان داد و با خود گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ مطمئن باش يک روز از اين کار خود پشيمان خواهي شد زيرا دنيا افسانه نيست و حقيقت تلخ است. تو اژدهايي را در چنگ داشتي که اکنون خود را ضعيف مي نمود اما او را رها ساختي تا کي اين هژبر ضمير واقعيه خويش آشکار نمايد و آتش نهان به برون افکند. [/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]پس از فتح کامل پارس و سرکوبي شورش هاي پراکنده، برديا هيدارن را به سمت والي پارس ( ساتراپ ) منصوب کرد. سپس با لشکر خود به طرف قلعه اي که رؤساي طوايف در آن موضع گرفته بودند، حرکت نمود. يک بار ديگ جنگ درگرفت. سربازان سران طوايف با استفاده از استحکامات قلعه و موقعيت برتر خود تلفات زيادي بر سربازان برديا وارد کردند. جنگيدن از بيرون با سربازاني که در پشت استحکامات قلعه مخفي مي شدند، سخت بود. فرماندهان سپاه برديا درمانده شدند. بنابراين به نزد شاه خود رفتند و از او راه حل را جويا شدند. برديا که چيزي به ذهنش نمي رسيد از پاتي زي تس کمک خواست. پاتي زي تس مراسم دعايي تشکيل داده و به گفته ي خودش از خداي بزرگ اهورامزدا و ديگر خدايان کمک خواست. پس از پايان مراسم پاتي زي تس جلوي روي درباريان به نزد شاه آمد و با صداي بلند به طوري که همه مي شنيدند به او گفت که خدايان راه چاره را به اونشان داده اند. برديا با خوشحالي از پاتي زي تس پرسيد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ راه حل چيست؟[/FONT]
[FONT=&quot]پاتي زي تس پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ ما راه هاي عبور و مرور به قلعه را تحت نظر مي گيريم و هرگونه ارتباط با آن را قطع مي کنيم. بدين شکل... يا آن ها از قلعه بيرون مي آيند و مردانه با ما مصاف مي دهند... که در اين صورت قطعاً شکست خواهند خورد. يا از شدت گرسنگي در قلعه تلف خواهند گرديد. راه سومي هم وجود داره که آن تسليم شدن بي قيد و بند به شاه مي باشد.[/FONT]
[FONT=&quot]برديا راه حل پاتي زي تس را پسنديد و فرامين لازم را براي اجراي آن صادر کرد. قلعه در محاصره ي بسيار شديدي قرار گرفت. به دستور پاتي زي تس استحکاماتي در اطراف قلعه ساخته شد. هرگونه رفت و آمد، غير ممکن گرديد. وضعيت براي ساکنين قلعه هر روز سخت تر مي شد. متحدين داريوش آذوغه ي چنداني در اختيار نداشتند. چند بار شجاع ترين آن ها سعي کردند با شکستن خطوط محاصره آذوغه ي لازم را تهيه کنند ولي هر بار به علت استحکاماتي که با دستور پاتي زي تس ساخته شده بود، از لشکريان برديا شکست خوردند. به زودي ساکنين قلعه از شدت گرسنگي مجبور به تسليم مي شدند. شايد سربازان عادي و خانواده هايشان مي توانستند از مرگ بگريزند ولي سرنوشت سران شورش کاملاً معلوم بود. اُتانس که قلعه را در شرف سقوط مي ديد، تمام صاحبمنصبان ارتش و بزرگان طوايف متحد را براي تشکيل جلسه اي دعوت کرد. جلسه در مقر فرماندهي قلعه برگزار شد. داريوش بر روي صندلي مرتفعي که اختصاص به فرمانده ي قلعه داشت نشسته بود. ديگر صاحبمنصبان و رؤسا بنا به مقام خود بعضي نشسته و ديگران ايستاده بودند. درهاي بزرگ سالن باز شد. اُتانس به همراه تعدادي از سربازان خود که همگي تا دندان مسلح بودند، وارد گرديد. همه از اين رفتار او تعجب کردند. داريوش که خطر را حس کرده بود، به دور و بر خود نگريست. تعداد زيادي از سربازان داريوش هم در محل حضور داشتند. با ديدن آن ها خيال داريوش راحت شد. اُتانس با قدم هايي محکم مستقيم به سمت داريوش رفت. آن گاه رو به روي او ايستاد و با صدايي بلند و استوار به طرزي که همه بشنوند، خطاب به داريوش گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ من مي توانستم شب هنگام ترتيبي دهم تا درهاي قلعه به روي سربازان شاه باز شود. بدين ترتيب من و طايفه ام جايزه مي گرفتيم... در حالي که ديگر ساکنين قلعه قتل عام مي شدند. اما من انساني نيستم که بخواهم از پشت به کسي خنجر بزنم و ننگ آن را سال ها بر دوش کشم که حتي بر پيشاني فرزندان من هم رسوايي آن حک گردد و تا ابد از شرمساري آن توان سر بر افراشتن نداشته باشند. بنابراين... روز روشن و جلوي روي همه از فرمانده ي قلعه داريوش مي خواهم که خودش را تسليم کند و جان بقيه را نجات بخشد. [/FONT]
[FONT=&quot]يکي از صاحب منصبان وابسته به داريوش با عصبانيت سر اُتانس فرياد زد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ چه طور جرأت مي کني چنين پيشنهادي بکني در حالي که مي داني شاهي که بر ما حکم مي راند فرزند واقعي کوروش نيست.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس با صداي رساي خود جواب صاحب منصب را داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ داريوش با اين کار خودش جان زنان... مردان... و کودکان بسياري را نجات مي دهد. اين از وظايف يک فرمانده است که براي نجات جان افرادش جان خودش را فدا کند. در غير اين صورت چنين شخصي لياقت فرماندهي را ندارد.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش با عصبانيت بر اُتانس نهيب زد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ به چه دليل به خاطر ترس خودت از دشمن مرا به نالايقي متهم مي کني.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس با تندي جواب داريوش را داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ راستش را بخواهي... به نظر من علت همه ي شکست هاي ما عدم لياقت تو در فرماندهيست. [/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس روي خود را به طرف حضار برگرداند و ادامه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ داريوش نتوانسته به درستي لشکريان متحد ما را فرماندهي کند. حالا هم بايد براي جبران نالايقي خودش... با فداکاري... جان بقيه را نجات دهد. مرگ او خشم شاه را فرو مي نشاند و از جان بقيه مي گذرد زيرا بهترين درمان خشم افسارگسيخته خون قرباني مناسب است تا بسان آبي آتش خشم را خاموش سازد. ما همه رعاياي شاهيم و او براي مطيع نگاه داشتن ملل تابعه به کمک ما نياز دارد. چنانچه سر تعظيم در مقابلش فرود آريم و از عداوت و بلند پروازي بپرهيزيم... او چه دشمني با ما دارد؟[/FONT]
[FONT=&quot]همهمه در بين حضار شروع شد. هر کس به نوعي سخنان اُتانس را تأييد مي کرد. داريوش به اُتانس گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ چرا مرا اين چنين متهم مي سازي در حالي که علت سخنان تو ترس از دشمن است نه اينکه تو نگران جان ديگران باشي.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس با لحن استوار خود جواب داريوش را داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ آيا من در مورد هيدارن به تو هشدار نداده بودم؟ آيا به تو نگفتم از اين مرد بر حذر باش؟ خون آسپاتي نس و ديگر کشته شدگان بر گردن سربازان برديا نيست، بلکه مسبب واقعي مرگ آن ها تو هستي.[/FONT]
[FONT=&quot]تمام حاضرين به داريوش نگاه کردند. حق با اُتانس بود. داريوش در زير نگاه هاي همه از شدت شرمندگي داشت خرد مي شد. اکنون او همه چيز را از دست داده بود. بنابراين مي بايست با اقدام قاطع خود يک بار ديگر اوضاع را به نفع خود تغيير دهد. همه به داريوش مي نگريستند که ناگهان با خشم از جاي خود بلند شد. عصاي سنگيني را که در دست يکي از صاحب منصبان قرار داشت از دست او ربود و با خشم به طرف اُتانس حمله برد. [/FONT]
[FONT=&quot]_ ساکت شو حرام زاده و لب هاي نجست را فرو ببند.[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش عصا را محکم بر صورت اُتانس فرود آورد. خون از صورت اُتانس فواره زد. همه ي صاحب منصبان و رؤساي طوايف از تعجب بر جاي خود خشک شده بودند. سربازان اُتانس که اين صحنه را ديدند، همه سلاح هاي خود را آماده کرده و به سمت داريوش هجوم آوردند. سربازان داريوش هم به جلو دويدند تا از ولينعمت خود دفاع کنند. درست در آخرين لحظه... اُتانس دست خود را بالا آورد و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ کافيست.[/FONT]
[FONT=&quot]سربازان بر جاي خود ايستادند. اُتانس ادامه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ من برادر کشي را نمي خواهم. ما از اينجا مي رويم.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس در محاصره ي سربازان خود از محل خارج شد. همان روز او و افرادش قلعه را ترک کردند. اُتانس مستقيماً به ديدار شاه برديا رفت. روز قبل خبري مبني بر شورش تعدادي از پارسي هايي که قبلاً مطيع برديا شده بودند، به اردوگاه او رسيده بود. در چند روز اخير او مرتب خبر هايي از شورش هاي پراکنده دريافت مي داشت. ضن آن مي رفت که ويشتاسب پشت اين شورش ها باشد. شورش ها کوچک بودند و ارزش رسيدگي مستقيم را نداشتند. هيدارن به تنهايي مي توانست آن ها را سرکوب کند. اما شورش جديد ابعاد گسترده تري داشت. مي توانست به سرعت بزرگ شود و لشکريان برديا را از پشت سر تهديد نمايد. بنابراين پاتي زي تس شخصاً براي رسيدگي به اوضاع رفته بود. اُتانس به ديدار برديا رفت و به او گفت، در صورتي که برديا تضمين نمايد امتيازات او و طايفه اش را بر گردانده و از تقصيير آن ها بگذرد، راهي به او نشان خواهد داد تا قلعه را با حداقل تلفات فتح نمايد. قطعاً حمله ي مستقيم تلفات بسياري در بر داشت. اين فرصت بسيار خوبي بود. برديا از آن استقبال کرد. اُتانس گفت دروازه اي مخفي وجود دارد که مي توان از آن براي حمله به ساکنين قلعه استفاده نمود. همچنين او اوضاع داخلي قلعه را وخيم اعلام کرده و از مذاکرات خود قبل از بيرون آمدن از قلعه با ديگر رؤساي طوايف خبر داد. اُتانس به همراه خود نامه هايي از رؤساي پارسي براي برديا آورده بود. آن ها نيز حاضر بودند به برديا پيوسته و داريوش را به او تسليم کنند. برديا در بين آن جمع فقط از داريوش متنفر بود. رحمت شاه گسترده بود و او مي توانست بقيه را ببخشايد. بدين ترتيب برديا براي هميشه مالک محبت پارسي ها مي شد که بسيار از او دور بود. بنابراين برديا از اُتانس خواست تا دروازه را به افسران او نشان دهد. اما اُتانس گفت که دروازه را فقط به شاه نشان خواهد داد. فرمانده ي گارد محافظ برديا به او هشدار داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ سرورم اين کار خيلي خطرناکيست. بهتر است منتظر بازگشت عالي جناب پاتي زي تس بمانيم.[/FONT]
[FONT=&quot]برديا در زندگي هميشه پشت سر برادرش قرار داشت. حالا هم که برادرش کشته شده و او به مقام شاهي رسيده بود، فقط بازيچه ي دست پاتي زي تس شده و بدون او قدرت و اختياري نداشت. مردم به او به عنوان شاه واقعي نگاه نمي کردند. طعنه هاي افراد مختلف هميشه پشت سرش شنيده مي شد. همه باور داشتند که اختيار تمام امور در دست پاتي زي تس است و برديا بدون او هيچ کاري را نمي تواند درست انجام دهد. اين فرصتي استثنايي بود که او بتواند لياقت و توانايي خود را با گشودن قلعه بدون حضور پاتي زي تس به همگان ثابت کند. از طرف ديگر رحمت پدرش کوروش در برديا هم وجود داشت. اگر قلعه با حضور پاتي زي تس فتح مي شد، قطعاً همه ي ساکنين آن اعم از زن و مرد و کودک قتل عام مي شدند. برديا مي توانست در نبود پاتي زي تس، بدون خون ريزي و از دست رفتن جان مردم قلعه را فتح کند و به اين آشوب پايان دهد. بنابراين بر فرمانده نهيب زد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ ساکت شو. همين حالا وسايل حرکت ما را آماده کن.[/FONT]
[FONT=&quot]برديا و اُتانس به همراه تعدادي سرباز به طرف دروازه ي مخفي حرکت کردند. اُتانس به برديا گفت که در پشت دروازه گبرياس، مگابيز و اينتافرن منتظر او هستند و به محض ورود شاه شورش را عليه داريوش آغاز خواهند نمود. برديا و اُتانس به نزديکي ديوار قلعه رسيدند. سکوت سهمگيني همه جا را فرا گرفته بود. انگار هيچ نگهباني از ديوارهاي قلعه مراقبت نمي کرد. اُتانس به شاه برديا گفت که احتمالاً سربازان مگابيز، اينتافرن و گبرياس نگهبان ها را به قتل رسانده اند. اُتانس دروازه را به برديا نشان داد. برديا در تاريکي مي توانست دروازه ي کوچکي را که از دور ديده نمي شد تشخيص دهد. اُتانس و برديا از اسب پياده شدند. اُتانس به خاطر احترام کنار ايستاد تا شاه اول وارد شود. همينکه برديا از او رد شد، اُتانس از جداري که در ديوار قلعه تعبيه شده بود، خنجر زهرآگيني را درآورد و در پشت برديا فرو برد. برديا نعره کشيد و سعي کرد خنجر را از پشتش بيرون آورد ولي نمي توانست. سلانه سلانه چند قدم به جلو رفت و کمي آن طرف تر به زمين افتاد. نعره ي برديا باعث شد تا سربازان براي نجات شاه خود به سمت او بدوند اما باران تير از بالاي ديوار بر سر آن ها باريدن گرفت. چند سرباز در خون خود غلطيدند و ديگران عقب نشستند. اُتانس هم سريع السير خود را به دروازه رساند و در پشت آن مخفي شد.[/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

GULF 4 PERSIAN

سرپرست تالار
2014-03-13
701
653
0
34
سوزیانا-اندیمشک
[FONT=&quot]خورشيد در حال غروب کردن بود. داريوش از پنجره ي کلبه به نوک کوه مي نگريست که چگونه خورشيد در پشت آن پنهان مي شد. به نظرش آمد در آن دوران پرالتهاب رنگ خورشيد هم خونين تر شده است. با خودش گفت: [/FONT]
[FONT=&quot]_ حتماً خيالاتي شدم. [/FONT]
[FONT=&quot]دو سوار به نزديکي کلبه رسيدند. داريوش خود را پشت پنجره پنهان نمود. سپس شمشيرش را برداشت و آرام به پشت در خزيد. دو سوار از اسب پياده و وارد کلبه شدند. باگواس مرد قد بلند جوان تري را به همراه داشت. اُتانس که در پشت تنها ميز کهنه ي کلبه نشسته بود بلند شد و به استقبال مرد رفت. [/FONT]
[FONT=&quot]_ مردونيه... خيلي خوش آمدي.[/FONT]
[FONT=&quot]مردونيه با بدخلقي جواب اُتانس را داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ مي شه بگيد از من چه مي خواهيد؟[/FONT]
[FONT=&quot]داريوش که از تنها بودن دو سوار مطمئن شده بود، از پشت سر باگواس و مردونيه بيرون آمد و جلوي آن ها ايستاد. مردونيه از ديدن او کمي شوکه شد. اُتانس به باگواس گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ خواهش مي کنم بيرون منتظر بمان.[/FONT]
[FONT=&quot]باگواس کلبه را ترک کرد. اُتانس رويش را به طرف مردونيه برگرداند و گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ مي خواهم کاري براي من انجام دهي و در عوض پاداش خوبي بگيري. [/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس صندوقي را از زير ميز درآورد و آن را روي ميز گذاشت. سپس در صندوق را گشود. صندوق پر از طلا و جواهرات بود. چشمان مردونيه برق زد.[/FONT]
[FONT=&quot]_ آن کار چيست که چنين پاداشي دارد؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ بايد دقيقاً پنج شب بعد به اردوگاه برديا بروي و از طرف هيدارن والي پارس به او پيغام دهي که تعدادي از اهالي پارس بر ضد برديا شورش کرده اند و قيام به سرعت در حال بزرگ شدن است. به او بگو که ويشتاسب سردسته ي شورشيان است.[/FONT]
[FONT=&quot]مردونيه با عصبانيت گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ مي خواهي من به خاطر پول جانم را از دست بدهم. وقتي انسان قرار باشد بميرد، پول به چه دردش مي خورد.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس با جديت به مردونيه گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اين فقط به خاطر پول نيست، بلکه به خاطر شرف سرزمين پارس است. شاهي که بر ما حکم مي راند فرزند واقعي کوروش نيست. مگر من قبلاً جسد بردياي واقعي را به تو نشان ندادم؟[/FONT]
[FONT=&quot]مردونيه از جمله پارسياني بود که قبلاً جسد گئومات را ديده بود. اُتانس ادامه داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اگر شاه جعلي در مقامش باقي بماند... به زودي پاتي زي تس و ماد ها کنترل امپراطوري را به طور کامل در دست مي گيرند و ملت پارس بار ديگه دست نشانده ي ماد مي شود. اين نقشه ي مادي هاست که مي خواهند کاملاً حکومت را در دست بگيرند و اوضاع را به دوران قبل از کوروش برگردانند.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس با لحن محکم تري به مردونيه نهيب زد.[/FONT]
[FONT=&quot]_ آيا تو جزء پارسي ها هستي يا نه؟ آيا يک ذره از غيرت پدر ما کوروش در تو وجود دارد؟ ( پارسي ها کوروش را پدر صدا مي کردند و او را پدر همه ي ملت پارس مي دانستند.) [/FONT]
[FONT=&quot]مردونيه چند بار از اين طرف کلبه به آن طرف رفت و با استرس به تفکر پرداخت. داريوش و اُتانس منتظر شدند تا او تصميم خود را بگيرد. آن ها تصميم داشتند اگر مردونيه حرف آن ها را نپذيرد او و باگواس را بکشند. هر چند باگواس مرد قابل اعتمادي بود ولي داريوش و اُتانس نمي توانستند ريسک کنند. مردونيه پس از تأملي طولاني سرانجام گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بسيار خب، چه کار بايد بکنم؟[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس با خوشحالي گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ دقيقاً پنج شب ديگر در حالي که نامه اي جعلي از هيدارن در دست داري، به اردوگاه برديا مي روي. درست کردن فرمان هيدارن براي تو کار سختي نيست، چون تو براي او کار مي کني. برديا و پاتي زي تس هم تو را مي شناسند و مي دانند براي هيدارن کار مي کني. بنابراين حرف تو را باور مي کنند. ما قبلاً با پدر داريوش هماهنگ کرده ايم و از امروز شورش هاي برنامه ريزي شده ي کوچکي که هر روز بزرگ تر مي شوند به وقوع مي پيوندد و اين به تو کمک مي کند تا حتي پاتي زي تس تيزهوش را در دام خود بيندازي. ما مي خواهيم با حيله اي برديا را از بين ببريم. اما اگر پاتي زي تس آنجا باشد... به راحتي به حيله ي ما پي مي برد. بايد او را از برديا دور کرد. پاتي زي تس فرد بسيار محتاطيست. او نمي تواند به راحتي از شورشي که پشت سر نيروهايش در حال وقوع است بگذرد. بنابراين خودش براي درست کردن اوضاع خواهد رفت. اين فرصتي طلايي براي ما فراهم مي سازد تا قبل از بازگشت او برديا را بکشيم و ارتشش را منهدم سازيم. آن ها بدون فرمانده هانشان قابليت چنداني ندارند و به راحتي در هم ميشکنند. در ضمن قبل از اينکه بيايي... به شرقي ترين برج قلعه اي که سربازان ما در آن محبوس هستند نگاه کن. در آنجا فانوسي را روشن مي بيني. آن فانوس علامت ماست. تو بايد دقيقاً در شبي که فانوس روشن مي شود اين کار را انجام بدهي. اگر بعد از يک هفته علامت را دريافت نکردي... بدان ما دو نفر در راه بازگشت کشته شده ايم يا به علتي برنامه لغو شده. بنابراين از کارت منصرف شو و جانت را نجات بده. [/FONT]
[FONT=&quot]مردونيه باز هم به فکر فرو رفت. پس از چند لحظه در حالي که صندوق طلا را برمي داشت گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ بسيار خب.[/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس چند بار جزئيات کار را براي او توضيح داد و تمام ريزه کاري ها را به تفصيل براي او روشن نمود. در پايان به گفت:[/FONT]
[FONT=&quot]_ اگر ما موفق بشيم، کاري مي کنم رياست طايفه ي دايي ها به تو برسد.[/FONT]
[FONT=&quot]مردونيه صندوق جواهرات را برداشت و کلبه را ترک کرد. پس از رفتن او داريوش از اُتانس پرسيد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ آيا ما مي توانيم به اين مرد اعتماد کنيم؟ ممکن است او همه ي ما را به کشتن دهد. [/FONT]
[FONT=&quot]اُتانس با آرامش پاسخ داد:[/FONT]
[FONT=&quot]_ او پسر عموي هيدارن است که پدرش توسط پدر هيدارن از رياست طايفه ي دايي ها برکنار شده. من مطمئنم که مردونيه کارش را نه به خاطر ما يا پول، بلکه به خاطر پس گرفتن چيزي که حق خودش مي داند، درست انجام مي دهد. [/FONT]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Melika

درباره ما

  • خوش آمدید ؛ یه حسِ خوب یک انجمن است که شما می توانید در آن عضو شده از امکانات آن استفاده کرده و دوستان جدید پیدا کنید. این مجموعه دارای نظارت 24 ساعته بوده تا محیطی سالم را برای کاربران خود فراهم آورد،از کاربران انتظار می رود که با رعایت قوانین ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنند.
    از طرف مدیر وب سایت:
    "همواره آرزو دارم که هربازدید کننده ای بعد از ورود به انجمن، با یه حسِ خوب اینجارو ترک کنه!"

منوی کاربر