[FONT="]چند روز بعد فرستاده اي از طرف برديا از داريوش خواست که به ديدن برديا برود. داريوش به طرف محل اقامت برديا حرکت کرد. برديا پس از فتح پاسارگاد، پايتخت کوروش بزرگ، در آنجا اقامت گزيده بود. همسر داريوش آرتيستون با اسرار فراوان با او همسفر شد. وقتي داريوش و آرتيستون به محل اقامت برديا رسيدند، در آنجا متوجه حضور ديگر رؤساي طوايف و تعداد زيادي از بزرگان پارس شدند. پدر داريوش ويشتاسب و دوستش اُتانس نيز حضور داشتند. همه ي آن ها با راهنمايي مستخدمان به سالن وسيعي رفتند. همهمه ي عجيبي فضاي سالن وسيع را پر کرده بود. هر کس از ديگري علت جلسه را مي پرسيد و نظر خود را براي ديگران توضيح مي داد اما هيچ کس به درستي علت را نمي دانست. نگهباني با صداي بلند ورود برديا را اعلام کرد. سرها به طرف دري که در منتها عليه سالن بود برگشت. برديا وارد شد. قدي بلند و اندامي ورزيده داشت. شمايل پدرش کورش در سيماي او نمايان بود. موهاي بلندي داشت و آن ها را طوري آرايش کرده بود که روي گوش هايش کاملاً پوشيده باشد. برديا به سمت تخت مجللي که در مکان بلندي تعبيه شده بود رفت و بر روي آن نشست. همه ي حاضرين با حرکتي يک نواخت دست را برافراشته انگشت سبابه را به نشانه ي احترام و اطاعت به طرف جلو دراز کردند. برديا شروع به سخن گفتن کرد و گفت:[/FONT]
[FONT="]_ به خواست خدايان مقام سلطنت به من تنفيذ شده است. من از همه ي شما بزرگان ملت پارس تقاضا دارم که نسبت به من سوگند وفاداري ياد کنيد.[/FONT]
[FONT="]همهمه ي ضعيفي از جمعيت برخاست. هيچ کس نمي دانست چه عکس العملي بايد نشان دهد. برديا که انتظار چنين رفتاري را داشت با خرسندي گفت :[/FONT]
[FONT="]_ افراد من ترتيب اين کار را خواهند داد. من از همه ي شما انتظار همکاري کامل دارم.[/FONT]
[FONT="]ناگهان صداي رسايي از ميان جمعيت بلند شد. اين صداي داريوش بود، که در زماني که هيچ کس جرأت سخن گفتن نداشت، به گوش مي رسيد:[/FONT]
[FONT="]_ ولي ما قبلاً نسبت به شاه کبوجيه سوگند وفاداري خورده ايم .[/FONT]
[FONT="]همه ي سرها به طرف داريوش برگشت.[/FONT]
[FONT="]_ با عرض پوزش از سرورم، تا زماني که برادر بزرگ ترتان زنده باشند، کسي نمي تواند نسبت به شما سوگند وفاداري ياد کند.[/FONT]
[FONT="]_ درست است.[/FONT]
[FONT="]_ درست است. [/FONT]
[FONT="]_ قانون نيز چنين مي گويد. [/FONT]
[FONT="]لحن پر طنين داريوش به همه جرأت داده بود. برديا که ناراحت شده بود، اندکي به بررسي اوضاع پرداخت و سرانجام تصميم خود را گرفت:[/FONT]
[FONT="]_ اگر اين خواست بزرگان ملت پارس باشد، من به آن احترام مي گذارم. مي توانيد برويد.[/FONT]
[FONT="]يک بار ديگر همه به برديا اداي احترام کردند. آن گاه به تدريج از سالن خارج شدند. برديا گفت:[/FONT]
[FONT="]_ داريوش تو بمان.[/FONT]
[FONT="]داريوش بر جاي خود ايستاد. نگاه هاي پر اظطرابي بين او، دوستش اُتانس و پدرش رد و بدل شد. همه ي حاضرين سالن را ترک کردند. داريوش با برديا و محافظينش تنها ماند. برديا چند لحظه در سکوت او را برانداز کرد و ناگهان به تندي گفت:[/FONT]
[FONT="]_ داريوش نظرت را تغيير ده. من به هيچ عنوان نمي توانم نافرماني رئيس اصلي ترين طايفه ي پارس را بپذيرم.[/FONT]
[FONT="]_ با اين وجود عاليجناب... نظر من همان بود که گفتم.[/FONT]
[FONT="]داريوش به برديا تعظيم کرد و بدون اينکه به او اجازه ي خروج داده باشند، پشتش را به برديا کرد و به طرف خروجي به راه افتاد. برديا گفت:[/FONT]
[FONT="]_ مطمئن باش ، حرکت امروز تو را هرگز فراموش نخواهم کرد.[/FONT]
[FONT="]داريوش ايستاد. سپس برگشت، رو به برديا کرده و گفت:[/FONT]
[FONT="]_ باز هم از سرورم پوزش مي طلبم ولي بايد بگويم... شما نمي توانيد بدون دليل موجهي به يکي از رؤساي طوايف صدمه بزنيد. متأسفانه اين هم از قوانيني است که پدر شما و کل ملت پارس وعض کرده اند. ( پارسي ها کوروش را پدر، کبوجيه را آقا و داريوش را تاجر مي خواندند. )[/FONT]
[FONT="]داريوش مي دانست، برديا که تازه قدرت را به دست گرفته است، در آن موقعيت نمي تواند بر خلاف نظرات پدرش کاري انجام دهد. اين کار وجهه ي او را در بين مردم به شدت خراب مي کرد. داريوش يک بار ديگر به برديا اداي احترام کرد. سپس با قدم هاي استوار سالن را ترک نمود و برديا را با خشمش تنها گذاشت.[/FONT]
[FONT="]در بيرون پدرش ويشتاسب و دوستش اُتانس به همراه ديگر ملازمين منتظر او ايستاده بودند. ويشتاسب به طرف پسرش رفت و با خطاب به او گفت:[/FONT]
[FONT="]_ همه ي ما را نگران کردي. به چه سبب آن کس که قدرت را در دست دارد خشمگين مي سازي؟ آيا در جواني از دنيا خسته شده و از جان عزيز سير گشته اي؟[/FONT]
[FONT="]_ نگران نباشيد پدر، او بدون دليل موجهي نمي تواند کاري بر عليه من انجام داده و وجهه ي خود را در بين پارسيان ضايع نمايد.[/FONT]
[FONT="]داريوش رويش را به طرف يکي از ملازمينش کرد و گفت:[/FONT]
[FONT="]_ مي خواهم با ديگر رؤساي طوايف ديدار کنم. ترتيبش را بده. همه ي آن ها را به محل اقامت من دعوت کن. [/FONT]