گفتگوی صمیمی بین من و دوستم:)

Mohadlove

مدیر بخش آرایش و زیبایی
2014-02-16
1,290
1,063
0
گفتگوی صمیمی بین من و دوستم:)
a7fdaa1e6ffe88ff520acbc47b5f811a-425





هنوز حرف هایم تمام نشده بود که افتاد به جان حرفم....

گفت: من نمیتونم به خاطر چهار تا آدم بی سروپا خودمو محدود کنم خوب اونا خودشونو نگه دارن ... تازه مگه چهار تا تار مو چیکار میکنه؟

زیر چشمی بهش نگاه کردم و لبخند زدم

کلافه و مغرور منتظر جوابم بود

گفتم: تو بخوای نخوای داری تو جامعه زندگی می کنی حله؟(تو دلم گفتم پشت کوه که نیستی)

بعدش هم اگه اون چهار تا دونه مو کاری ازش برنمیاد چرا دادی بیرون؟ پس معلومه یه کارایی با دل بعضیا می کنه...

تازه مگه یه تیکه پارچه روی بدنت قراره تو رو چقدر محدود کنه؟! یعنی یک انسان با اون همه افکار بلندی که داره با اون همه استعدادش با یه تیکه پارچه محدود میشه؟؟!!

قیافه ی حق به جانبی گرفتم و گفتم:

البته تو راست میگی محدود میکنه!!

چشمهاش برق زد و خندید و گقت: آهاااااا همینه دیگه...

گفتم: پس درس نخون...

گفت چی؟

گفتم: پس درس نخون، ورزش نکن، کنکور نده...

گفت: مگه دیوونه ام؟ چه ربطی داره؟

گفتم: خب سختی بکشی خودتو محدود کنی که چی بشه؟ برای کنکور اون همه درس بخونی که چی بشه؟

بری ورزش کنی و هی نفس نفس بزنی که آخرش چی؟

ادامه دادم: حجاب روحت رو خلاقیتت رو و فکرت رو که محدود نمیکنه درسته؟

با اکراه گفت: بعله...

گفتم: پس میمونه جسمت اونقدر هم که جسمت رو محدود می کنه تو بزار به حساب کارایی مثل درس خوندن و ورزش کردن که اونا هم محدودت می کنن ولی به خاطر نفع زیادشون انجام میدی

پیشانیش چروک شد و با عصبانیت نگاه کرد و گفت: اخه به قول تو مگه این یه تیکه پارچه چقدر فایده داره که من بخوام برای نفع سختی بکشم؟

قیافه اش جدی شده بود و همین جالبش کرده بود ...

گفتم: نه تنها برای تو نفع داره برای بقیه هم کلی خوبه

سری تکان داد و گفت: مثلا؟!!

گفتم: تو وقتی حجاب داری یعنی برای خودت و چهرت ارزش قائل شدی و نمیذاری کسی مفتکی دید بزنه و تازه داری با حجابت به آدم های عوضی که تو هر جا پیدا میشن میگی اندام و قیافه فروشی نیست ...

این باعث میشه خودت راحت تر و با فکر بازتر کاراتو انجام بدی و راحت تر تو جامعه بری بیای درسته؟

نگاهش رو دوخت به زمین... رفته بود توی فکر ... اضطراب چمهایش بیشتر شد و با صدای دخترانه اش گفت: درسته ... اما

قیافه ام مهربان تر شد و خواستم کمک کنم تا حرفش را بزند ...

گفتم: اما چی؟

گفت: هیچی ادامه بده....

گفتم: تازه حجاب باعث میشه افکار آدمای دور وبرت بهم نریزه ...

خدا هر کسی رو یه جور خلق کرده خب مرد به زیبایی زن محتاجه ... چشمش دنبال زیابیی های زنه ...

خوب حالا چند نفرشون چشمشونو میندازن پایین و نگاه نمی کنن بهت بقیه چی؟

پس تو با اون تیکه پارچه که اسمش حجابه هم به خودت احترم میذاری هم به بقیه ...

هم امنیت خودت رو فراهم میکنی هم آرامش بقیه رو ... اینم یک نوع احتراح ویژه به بقیه است...

این دفعه که نگاهش کردم شده بود علامت سوال و داشت شیش دانگ به من گوش میداد...

ولی می خواست من نفهمم که دارد به حرف هایم گوش می دهد...

لپش را باد کرد و هوای توی دهانش را آرام بیرون داد...

گفت: خب بگو دارم گوش می دم میخوام ببینم آخرش حرف حسابت چیه؟

(توی ذهنم از پرروییش کلافه شدم)

گفتم: یه غنچه تا وقتی حجاب سبزش دورش پیچیده کسی نمیچینتش

اما وقتی میشکفه و حجاب سبزش رو می زنه کنار دستهای زیادی برای چیدنش هجوم میارن

چند روز دست به دست میشه و وقتی پژمرد می ندازنش دور...

گفت: اصلا وایستا ببینم خب اگه من زیباییامو نشون ندم از کجا یکی منو انتخاب کنه؟

چجوری دلربایی کنم و شریک زندگی آیندمو انتخاب کنم؟!

با تعجب نگاهش کردم کمی خجالت کشید

توی دلم غز زدم سرش که پس دردت این است...

گفتم: یه فایده ی دیگه ی حجاب انتخاب درسته

وقتی خودتو ارایش می کنی و اندامت رو نشون می دی چون مرد عاشق زیبایی های زنه ناخوداگاه جذب جسمت میشه و به خاطر داشتن جسمت بهت محبت می کنه...

و اصلا کاری نداره که استعدادتچیه و فکرت تا چه حده!!

حجاب باعث میشه فکر مرد از اندام تو به عقل و استعداد و مهربونیت کشیده بشه و خودتم میدونی انتخاب هایی با این ملاک ها موندگارترن....

تازه اگه معیارش بشه جسمت که تو داری بهش نشون میدی فردا چشمش به زیباتر از تو بیوفته دلش میره دنبال اون...

به علاوه همه ی دخترا که خوش اندام نیستن حجاب باعث میشه همه ی دخترا شبیه هم بشن و یه مرد مجبور بشه برای انتخاب همسرش به ملاک های مهمتری فکر کنه و در نتیجه برای همسرش بیشتر ارزش قائل بشه...

و تو با حجاب به هم توع خودت که ممکنه مثل تو زیبا نباشه احترام گذاشتی....

در ضمن این به نفع همه هست چون اگه بقیه با بی حجابیشون دل شریک آیندت رو ببرن اونوقت چی؟

خب چند تا فایده شد؟؟

ترش شد و با تردید گفت: چهار پنج تایی شد... یعنی حجاب این همه فایده داره؟

انگار باورش نشده بود...

گفتم: دقیقا... خدا هم برای همین حجاب رو واجب کرده

چون کلی نفع برای اجتماع و افراد داره...

گفت: واجبـــــــــــــــــــــــــ؟؟؟؟؟؟؟؟ واقعا؟؟؟؟؟ از کی تا حالا؟؟!!

تعجب کردم که با وجود این همه آیه توی قران چرا هنوز بعضی ها نمی داندد؟؟؟
اما حق داشت طفلی نمیدانست خب...

برایش آیه ها را خواندم و ترجمه کردم ... فکر می کرد حجاب نیز یک چیز دل بخواهیست دوست داشته باشی داشته باش، دوست هم نداشته باشی تو را به خیرو حجاب را به سلامت!!

اما این طور نبود حجاب واجب بود...

تقریبا چند دقیقه ای به سکوت گذشت و زیر چشمی مرا می پایید انگار دنبال بقیه ی حرف ها بود...

اما من می خواستم به او زمانی هر چند کوتاه بدهم تا روی حرف هایم فکر کند...

بعد از چند دقیقه سکوت را شکستم و گفتم:من آدم متعصبی نیستم... تو هم نباید متعصب باشی... باید راه درست را انتخاب کنیم...

نبین جنجال های ماهواره رو، نشنو حرف های به ظاهر عاقلانه رو، خودت فکر کن...

اونا می خوان حجاب زن رو بردارن که به جسمش برسن اونا می خوان نیروی کار ارزون پیدا کنن...

اونا براشون سرمایه مهمتر از کار انسانه...

اونا می خوان با تحریک تو به آرایش و مدگرایی، بازار مصرف کالاهای خودشونو درست کنن...

میدونی تولید و فروش لوازم آرایشی یکی از سودمندترین شغل های دنیاست؟؟

و وقتی این موضوع برات جالب تر میشه که بدونی از کی این صنعت جزء پرسودترین شغل های دنیا شد؟

دقیقا از وقتی که زن رو به بهانه ی آزادی به حراج گذاشتن!!

بهش قبولوندن که تو بدون زیبایی و ارایش هیچی....

دستگاه مخوف تبلاغت شیطان به کار افتاد... نیاز کاذب رو القا کرد... زن برهنه شد و افتاد تو جامعه

بعدش چی شد؟

یهو مصرف مواد آرایشی و مد گرایی به اوج خودش رسید

چشمهایش گرد شده بود و نگرانی روی پوستش پرسه می زد....

به خود که آدم دیدم شاید کمی صدایم را بالا بردم و طرز حرف زدنم مرا بیش از حد جدی نشان داده....

این کارش به من فهماند که دلیل آوردن بس است...

هنوز توی همین افکار بودم که دیدم چشمهایش خیس شده با صدایی خسته گفت: ما دختر ها خیلی با احساسیم و خیلی صادقیم و فکر می کنیم همه صادقن...

ولی همه از ما سوء استفاده می کنن ما رو له می کنن و از رومون رد می شدن تا به هدفشون برسن...

اینها را گفت و اشکهایش سر خورد و ریخت روی گونه هایش....

کمی سکوت را چاشنی رفتارم کردم و بعدش با نهایت آرامی گفتم:

خدا برای همین روح لطبف و با احساس توئه که این همه مواظبت بوده...

برای همین خدا گفته زن حجاب داشته باشه...

برای همین گفته به کسی رو نده و کاری نکنه که دل مریض بعضیا قیلی ویلی بره....

برای همین گفته توی محیط امن خونش آزاد و راحت با لطیف ترین موجود مثل نوزاد سروکار داشته باشه تا روح نازک زن توی این دنیای خشن له نشه و با محبت بی اندازش جامعه رو پرورش بده....

برای همین شده مادر....

دین ما میگه زن مثل مرواریده

راستی مروارید جاش کجاست؟

دستهایش روی چشمهایش بود و داشت اشک هایش را پاک می کرد

سوالم را دوباره با لحن دیگری پرسیدم تا فضای غمش بشکند

نگاهم کرد و لبخندی کشید به چشمهایش و انگار چیز جالبی فهمیده باشد

گفت: صدف! مروارید توی صدف جاش امنه اگه بخواد صدف رو کنار بزنه یا کمی خودشو از لای صدف نشون بده اون وقت طمع شکارچی اونو از صدفش می کشه بیرون شکارش می کنن بعد می فروشنش...

تازه این فقط زمانیه که به خودش ضرر بزنه...

سرم را به نشانه ی نایید تکان دادم و گفتم: حالا حساب کن با بی حجابی و بی جنبه بازی، دل چند

تا رو می برن و محیط گرم چند خونه رو سرد می کنن و چند تار ور به خاک سیاه می شونن....

رفت توی فکر.... چمهایش به زمین چسبید .... انگار که داشت قفسه های گذشته اش را به هم می ریخت....

چشمهایش را دوخت به من عمیق نگاهم کرد و گفت: من آدم مغروریم ... خیلی مغرور.... اما الان باید چیکار کنم؟

گیج نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی؟

گفت: نمیخوام کسی ازم سوء استفاده کنه... نمی خوام زندگی کسی رو بهم بریزم... نمی خوام بازیچه یه مشت آدم هوس باز بشم... نمیخوام این دنیای کثیف لطافتمو به کسی بفروشه ... نمیخوام به خدا نمیخوام....

این را گفت انگار دنیا را به من دادند دوست داشتم داد بزنم ....

اشک پریده بود وسط چشم هایم از خوشحالی...

چقدر قشنگ است وقتی یک نفر می فهمد، روشن می شود، میزند توی دهن همه ی دنیا و نی ایستد روی پای خودش...

صدایم می لرزید گفتم: خودت میدونی من فقط چیزی رو که می دونستم درسته بهت گفتم...

تصمیم واضحه ... راه واضحه ... هدف واضحه... فقط باید حرکت کنی ... بعدش هم دستتو بذاری تو دست خدا....

گاهی اوقات هم تنبیهت می کنه اما نباید ازش فرار کنی... اون خیلی دوستت داره... خیلی...

به آسمون نگاه می کرد... انگار داشت برای خودش آینده اش را می پیچید...

گفت: ولی می دونم دوستام و دور وبری هام میزنن تو سرم و مسخرم می کنن...می ترسم کم بیارم...

با نفس هایم برایش خواندم:

بسم الله الرحمن الرحیم

الذین قالو ربنا الله استقامو تتنزل علیهم الملائکه الاتخافوا و لا تحزنوا و آبشرو بالجنه التی کنتم توعدون

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

کسانی که گفتند پروردگار ما الله است سپس استقامت کردند ملائکه بر آنان نازل می شوند( و می گویند) نترسید و اندوهگین نشوید و بشارت می دهند آنها را به بهشتی که وعده داده بودند...

خندید... بلند خندید..

اشکش هم بستر چشمهایش را پر کرد...

انگار داشت توی هوای آفتابی خنده هایش باران می بارید...

اشک شوق یعنی همین...


سر بر شانه ی خدا بگذار تا قصه ی عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی...
قصه ی عشق "انسان" بودن ماست...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra

درباره ما

  • خوش آمدید ؛ یه حسِ خوب یک انجمن است که شما می توانید در آن عضو شده از امکانات آن استفاده کرده و دوستان جدید پیدا کنید. این مجموعه دارای نظارت 24 ساعته بوده تا محیطی سالم را برای کاربران خود فراهم آورد،از کاربران انتظار می رود که با رعایت قوانین ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنند.
    از طرف مدیر وب سایت:
    "همواره آرزو دارم که هربازدید کننده ای بعد از ورود به انجمن، با یه حسِ خوب اینجارو ترک کنه!"

منوی کاربر