گاهشمار زندگی و اشعار شاملو

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0

گاهشمار زندگی احمد شاملو
احمد شاملو (ا. صبح / ا.بامداد) روز ۲۱ آذر در خانهٔ شمارهٔ ۱۳۴ .خيابان صفی‌عليشاه تهران متولد شد.

دوره کودکی را به خاطر شغل پدر که افسر ارتش بود و هرچند وقت را در جايی به ماءموريت می‌رفت، در شهرهايی چون رشت و سميرم و اصفهان و آباده و شيراز گذراند.

مادرش کوکب عراقی شاملو بود. پدرش حيدر.

۱۶ـ۱۳۱۰

دوره دبستان در شهرهای خاش و زاهدان و مشهد. اقدام به گردآوری مواد فرهنگ عوام.


۲۰ـ۱۳۱۷

دوره دبيرستان در بيرجند و مشهد و تهران.

از سال سوم دبيرستانِ ايرانشهرِ تهران به شوق‌ِتحصيلِ دستورِ زبان آلمانی به سال اول دبيرستان صنعتی می‌رود.


۳ـ۱۳۲۱

انتقال پدر به گرگان و ترکمن صحرا برای سرو سامان دادن به تشکيلاتِ ازهم‌پاشيده ژاندارمری.

در گرگان ادامه تحصيل در کلاس سوم دبيرستان.

شرکت در فعاليت‌های سياسی در مناطق شمالِ کشور.

در تهران دستگير و به زندان شوروی‌ها در رشت منتقل می‌شود.




۵ـ۱۳۲۴

آزادی از زندان. با خانواده به رضائيه می‌رود. به کلاس چهارم دبيرستان.

با آغاز حکومت پيشه‌وری و دموکرات‌ها، چريک‌ها به منزل‌شان می‌ريزند و او پدرش را نزديک به دو ساعت مقابل جوخه آتش نگه‌می‌دارند تا از مقامات بالا کسب تکليف کنند.

بازگشت به تهران و ترکِ کامل تحصيل مدرسی.




۱۳۲۶

ازدواج.

مجموعه اشعار آهنگ‌های فراموش‌شده توسط ابراهيم ديلمقانيان.




۱۳۲۷

هفته‌نامه سخن‌نو (پنج شماره).




۱۳۲۹

داستان زنِ پشتِ درِ مفرغی.

هفته‌نامه روزنه (هفت شماره).




۱۳۳۰

سردبير چپ (در مقابل سردبير راست) مجله خواندنيها.

شعر بلند ۲۳.

مجموعه اشعار قطع‌نامه.




۱۳۳۱

مشاورت فرهنگی سفارت مجارستان (حدود دو سال).

سردبير هفته‌نامه آتشبار، به مديريت انجوی.




۱۳۳۲

چاپ مجموعه اشعار آهن‌ها و احساس که پليس در چاپخانه می‌سوزاند. (تنها نسخه موجودِ آن نزد سيروس طاهباز است).

ترجمه طلا در لجن اثر ژيگموند موريتس و رمان بزرگ پسران مردی که قلبش از سنگ بود اثر موريو کايی با تعدادی داستان کوتاهِ نوشته خودش و همه يادداشت‌های فيش‌های کتاب کوچه در يورش افراد فرمانداری نظامی به خانه‌اش ضبط شده از ميان می‌رود و خود او موفق به فرار می‌شود. بعد از چند بار که موفق می‌شود فرار کند در چاپخانه روزنامه اطلاعات دستگير می‌شود.




۱۳۳۳

زندانی سياسی در زندان موقت شهربانی و زندان قصر، (۱۳ تا ۱۴ ماه).

در زندان دستور زبان فارسی را می‌نویسد و تعدادی شعر.




۱۳۳۴

آزادی از زندان.

چهار دفتر شعر آماده به چاپ را نقی نقاشيان نامی به قصد چاپ با خود می‌برد و ديگر هرگز پيدايش نمی‌شود. از آن جمله شعر بلند مرگِ شاماهی به عنوان نخستين تجربه شعر روايی به زبان محاوره.

نمایشنامه «مردگان برای انتقام باز‌می‌گردند» و داستان کوتاه «مرگ زنجره» و «سه مرد از بندر بی‌آفتاب»

رمان‌های: لئون مورنِ کشيش اثر بئاتريس بِک، زنگار اثر هربر لوپوريه، برزخ اثر ژان روورزی.

فرزندان: سياوش، سيروس، سامان و ساقی.




۱۳۳۵

سردبيری مجله بامشاد




۱۳۳۶

مجموعه اشعار هوای تازه.

افسانه‌های هفت گنبد، حافظ شيراز، ترانه‌ها (رباعيات ابوسعيد ابوالخير، خيام و بابا طاهر).

ازدواج دوم.

سردبیری مجله آشنا

مرگ پدر




۱۳۳۷

ترجمه رمان پابرهنه‌ها اثر زاهاريا استانکو با عطا بقايی.

سردبيری اطلاعات ماهانه، دوره يازدهم.




۱۳۳۸

قصه خروس‌زری پيرهن‌پری برای کودکان.

تهيه فيلم مستند سيستان و بلوچستان برای شرکت ايتال کونسولت.

آغاز همکاری با سينماگران. نوشتن فيلم‌نامه و ديالوگ فيلم‌نامه.




۱۳۳۹

مجموعه اشعار باغ آينه.

سردبيری ماهنامه اطلاعات (دو شماره).

تاءسيس و سرپرستی اداره سمعی و بصری وزارت کشاورزی با همکاری هادی شفائيه و سهراب سپهری.

سردبیری مجله فردوسی




۱۳۴۰

سردبيری کتاب هفته(۲۴ شماره اول)

جدايی از همسر دوم، با ترک همه چيز و از آن جمله برگه‌های کتاب کوچه.




۲ـ۱۳۴۱

آشنايی با آيدا (۱۴ فروردين ).

بازگشت به کتاب هفته.

ترجمه نمايشنامه‌های درخت سيزدهم اثر آندره ژيد و سی‌زيف و مرگ اثر روبر مِرل.




۱۳۴۳

ازدواج با آيدا در فروردين ماه و اقامت در ده شيرگاه (مازندران).

مجموعه اشعار آيدا در آينه و لحظه‌ها و هميشه.

ماهنامه انديشه و هنر ويژه ا.بامداد به سردبيری و مديريت دکتر ناصر وثوقی.




۱۳۴۴

مجموعه اشعار آيدا: درخت و خنجر و خاطره!

ترجمه کتاب ۸۱۴۹۰ اثر آلبر شمبون.

تحقيق و گردآوری و تدوين کتاب کوچه. (برای سومين‌بار از نو آغاز می‌کند!)




۱۳۴۵

مجموعه اشعار ققنوس در باران.

هفته‌نامه ادبی و هنری بارو، که بعد از سه شماره با اولتيماتوم وزير اطلاعاتِ وقت تعطيل می‌شود.

شب شعر به دعوت انجمن ايران و آمريکا.

تهيه برنامه‌ي کودکان برای تلويزيون به اسم «قصه‌های مادربزرگ»




۱۳۴۶

سردبيری قسمت ادبی و فرهنگی هفته‌نامه خوشه.

ترجمه کتاب قصه‌های بابام اثر ارسکين کالدوِل.

عضويت کانون نويسنده‌گان ايران.

شب شعر در کرمانشاه به دعوت دانشجويان.

سخنرانی در دانشگاه شيراز.




۱۳۴۷

تحقيق روی غزليات حافظ و تاريخ دوره حافظ.

نمايشنامه عروسی خون اثر فدريکو گارسيا لورکا.

ترجمه غزل غزل‌های سليمان.

شب شعر به دعوت انجمن فرهنگی ايران و آلمان، گوته.

«شب‌های شعر خوشه» به مدت يک هفته از سوی مجله خوشه.-فستيوال بزرگ شاعران-

يادنامه هفته شعر و هنر خوشه.




۱۳۴۸

قصه منظوم چی شد که دوستم داشتن برای کودکان.

تعطيل مجله خوشه با اخطار رسمی ساواک.

برگزيده شعرهای احمدشاملو (سازمان نشر کتاب).

مجموعه اشعار مرثيه‌های خاک.




۱۳۴۹

مجموعه اشعار شکفتن در مه.

قصه ملکه سايه‌ها برای کودکان.

کارگرانی چند فيلم فولکلوريک برای تله‌ويزيون: «پاوه، شهری از سنگ» و «آناقليچ داماد می‌شود»

ترجمه تعدادی قصه برای کودکان «سه بزغاله و نی‌لبک جادو»، «روباه پير و زاغی بی‌تدبير» و «اشک تمساح»




۱۳۵۰

رمان خزه (ترجمه مجددی از زنگار.)

قصه هفت کلاغون برای کودکان.

ترجمه کامل پابرهنه‌ها اثر زاهاريا استانکو. (ترجمه مجدد)

دعوت به فرهنگستان زبان ايران برای تحقيق و تدوينِ کتاب کوچه، سه سال.

نگارش نمايشنامه آنتيگون (ناتمام).

مرگ مادر. ۱۴ اسفند




۱۳۵۱

ضبط صفحات و نوار کاستِ «صدای شاعر» در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. حافظ، مولوی، نيما، خيام، شاملو.

اجرای برنامه‌های راديويی برای کودکان و جوانان.

نگارش فيلمنامه کوتاه حلوا برای زنده‌ها.

ترجمه تعدادی داستان کوتاه: دماغ، دست به دست، لبخند تلخ، زهرخند، افسانه‌های کوچک چينی.

شب شعر در انجمن فرهنگی گوته. (۲۶ مهرماه)

شب شعر در انجمن ايران و آمريکا. (اول آبان‌ماه)

تدريس مطالعه آزمايشگاهی زبان فارسی در دانشگاه صنعتی (سه ترم)

همکاری با روزنامه‌های کيهان فرهنگی و آينده‌گان.

سفر به پاريس (فرانسه) برای معالجه آرتروز شديد گردن. عمل جراحی روی گردن.




۱۳۵۲

مجموعه اشعار ابراهيم در آتش.

مجموعه درها و ديوار بزرگ چين.

شب شعر در مدرسه عالی علوم اقتصادی و اجتماعی بابلسر.

نگارش فيلمنامه تخت ابونصر برای تله‌ويزيون.

ترجمه رمان مرگ کسب و کار من است اثر روبر مرل.

ترجمه نمايشنامه مفتخورها اثر گرگه چی‌کی.




۱۳۵۳

ترجمه مجموعه‌داستان سربازی از يک دوران سپری شده.

مجموعه شعرهای عاشقانه از هوا و آينه‌ها.




۱۳۵۴

سفر به ايتاليا برای شرکت در کنگره نظامی گنجوی به دعوت دانشگاه رم.

حافظ شيراز.

دعوت دانشگاه بوعلی برای سرپرستی پژوهشکده آن دانشگاه. (دوسال)




۱۳۵۵

تهيه گفتار برای چند فيلم مستند به دعوت وزارت فرهنگ و هنر.

سفر به آمريکا (ايالات متحده) به دعوت مشترک انجمن قلم (Pen Club )و دانشگاه پرينستون برای سخنرانی و شعرخوانی.

آشنايی با شاعران و نويسنده‌گانی از آسيای ميانه و شمال آفريقا از جمله ياشار کمال، آدونيس، البياتی و وزنيسينسکی.

سخنرانی و شعرخوانی در دانشگاه‌های MIT بوستون، UCبرکلی.

پيشنهاد دانشگاه کلمبيای نيويورک برای کمک به تدوين کتاب کوچه را نمی‌پذيرد.

ميهمان مدعو فستيوال جهانی شعر در سانفرانسيسکو و آستينِ تگزاس. شب شعر به دعوت دانشجويان ايرانی فيلادلفيا و نيويورک.

بازگشت به ايران بعد از سه ماه.

شب شعر در انستيتو گوته

استعفا از سرپرستی پژوهشکده دانشگاه بوعلی.

پايان نگارش بيوگرافی‌مانندی به نام ميراث که تنها نسخه دست‌ـ نوشته آن را علی‌رضا ميبدی به امانت بُرد!

ترک ايران به عنوان اعتراض به سياست‌های رژيم.

سفر به ايالات متحد آمريکا. (اقامت به مدت يک سال).

سخنرانی‌هايی در دانشگاه‌های آمريکا.




۱۳۵۶

انتشار مجموعه اشعار دشنه در ديس.

برگزيده اشعار (انتشارات اميرکبير).




۱۳۵۷

دعوت برای سردبيری هفته‌نامه ايرانشهر به لندن.

ترک ايالات متحد آمريکا.

سفر به انگلستان.

انتشار ۱۲ شماره هفته‌نامه ايرانشهر با مشکلات فراوان(شهريور ۵۷).

دی‌ماه ۵۷ استعفا می‌دهد. (به علت اختلاف‌هايی با مدير هفته‌نامه).

قصه دخترای ننه دريا و بارون و قصه دروازه بخت به صورت کتاب کودکان.

از مهتابی به کوچه (مجموعه مقالات).

بازگشت به ايران. (اسفندماه).

کتاب کوچه، انتشارات مازيار، (دفتر اول آ) قطع وزيری.

عضويت در هياءت دبيران کانون نويسنده‌گان ايران.

نشر مقالاتی در مجلات و روزنامه‌ها.




۹ـ۱۳۵۸

سردبير مجله هفته‌گی کتاب جمعه (بعد از ۳۶ شماره به اجبار تعطيل می‌شود).

نشر مقالاتی در مجلات و روزنامه‌ها.

شب شعر به دعوت انجمن ايران و فرانسه.

مجموعه اشعار ترانه‌های کوچک غربت.

سخنرانی در باشگاه ارامنه تهران.

ترجمه شهريار کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپه‌ری در کتاب جمعه.

ترجمه بگذار سخن بگويم! اثر دوميتيلا دو چونگارا (با همکاری ع. پاشايی).

شب شعر در انستيتو گوته.

کتاب کوچه، انتشارات مازيار (دفتر دوم آ).

نوار صوتی کاشفان فروتن شوکران با شعر و صدای شاعر.

نوار صوتی و کتاب ترانه شرقی و اشعار ديگر، ترجمه شعرهايی از فدريکو گارسيا لورکا.

عضو هياءت پنج نفره دبيران کانون نويسنده‌گان ايران (دوره دوم).




۱۳۶۰

قصه خروس زری پيرهن پری و يل و اژدها به صورت کتاب و نوار کاست برای کودکان.

کتاب کوچه، انتشارات مازيار (دفتر سوم آ) قطع وزيری، مجموعاً ۱۰۶۴ صفحه.

از حالا به بعد با همکاری آيدا روی کتاب کوچه کارمی‌کند.

عضو هياءت پنج نفره دبيران کانون نويسنده‌گان (دوره سوم).




۱۳۶۱

ترجمه هايکو، شعر ژاپنی (با ع. پاشايی).

ترجمه نمايش‌نامه نصف شب است ديگر، دکتر شوايتزر! اثر ژيلبر سِسبرون.

کتاب کوچه، انتشارات مازيار (دفتر اول الف).




۱۳۶۲

کتاب کوچه، انتشارات مازيار (دفتر دوم الف).

کتاب و نوار صوتی سياه همچون اعماقِ آفريقای خودم. ترجمه و اجرای اشعاری از لنگستون هيوز.

کتاب و نوار صوتی سکوت سرشار از ناگفته‌هاست. ترجمه آزاد و اجرای اشعاری از مارگوت بيکل.

برگزيده اشعار (نشر تندر)

کتاب کوچه، انتشارات مازيار، (دفتر سوم الف)

انتشار کتاب‌ها متوقف می‌شود.




۵ـ۱۳۶۳

رمان قدرت و افتخار اثر گراهام گرين را با عنوان عيساديگر، يهودا ديگر! با موخره مفصلی بازنويسی می‌کند.

استاد محمد مددی سرديس شاملو را با برنز می‌سازد

گفت و شنودی با احمد شاملو به کوشش ناصر حريری.




۱۳۶۶

فيلمنامه ميراث.

آغاز ترجمه آزادِ دُنِ آرام اثر ميخاييل شولوخوف.

انتشار ژاپنی کتاب ابراهيم در آتش به ترجمه شوکو ياناگا در مجله (توکيو، موسسه مطالعه زبان‌ها و فرهنگ‌های آسيا وILCAA آفريقا).

کتاب و نوار صوتی چيدن سپيده‌دم ترجمه آزاد و اجرای اشعاری از مارگوت بيکل.




۱۳۶۷

سفر به آلمان: ميهمانِ مدعوِ دومين کنگره بين‌المللی ادبيات: اينترليت ۲ تحت عنوان جهانِ سوم: جهانِ ما در ارلانگن آلمان و شهرهای مجاور.

عزيز نسين، دِرِک والکوت، پدرو شيموزه، لورنا گوديسون و ژوکوندا بِلی و... ديگر مهمانان کنگره.

من دردِ مشترکم، مرا فرياد کن! عنوان سخنرانی شاملو در اين کنگره.

شب شعر در کُل‌لوکيومِ ادبیِ برلين.

سفر به اتريش به دعوت دانشگاه اقتصاد وين و يورو آفريک اينستيتو، برای شب شعر و سخنرانی.

بازگشت به آلمان و اجرای شب شعر در شهر دانشگاهی گيسن.

سفر به سوئد به دعوت انجمن قلم (Pen) و دانشگاه يوته‌بوری.

شب شعر در «خانه مردم» استکهلم.

ديدار و صرف ناهار با هياءت رييسه انجمن قلم سوئد.

جلد اول مجموعهٔ اشعار چاپ آلمان. انتشارات بامداد.

بازگشت به ايران.




۱۳۶۸

جلد دوم مجموعه اشعار چاپ آلمان. انتشارات بامداد.

اقامت در شهرک دهکده خانه، کرج.




۱۳۶۹

سفر به آمريکا: ميهمان مدعو سيرا ۹۰ توسط دانشگاه UC برکلی.

سخنرانی‌های نگرانی‌های من و مفاهيم رند و رندی در غزل حافظ.

دو شب شعر در UC برکلی.

شب شعر دانشگاه UCLA لوس‌آنجلس. در رويس هال.

شب شعر و سخنرانی در دانشگاه‌های شيکاگو، آن اربر ميشيگان، کلمبيا، واشنگتن، راتگرز، هاروارد، دالاس و آستين.

عمل جراحی در (يونيورسيتی هاسپيتال) بوستون روی مهره‌های گردن.

سه شب شعر در بوستون و UC برکلی به نفع زلزله زده‌گان ايران.

نگارش روزنامه سفر ميمنت اثر ايالات متفرقه امريق (اوکلند کاليفرنيا)

عمل جراحی دوم روی مهره‌های گردن (بوستون).

شب شعر در مدرسه ارامنه بوستون.

استاد ميهمان برای تدريس يک ترم در دانشگاه UC برکلی دانشجويان ايرانی به (زبان، شعر و ادبيات معاصر فارسی).

ديدار با پروفسور زاده (برکلی) کاليفرنيا.

دريافت جايزه Free Expression سازمان حقوق بشر نيويورک Human Rights Watch.




۱۳۷۰

شب شعر به نفع آواره‌گان کُرد عراقی در UC برکلی و UCSC لوس‌آنجلس به همراه محمود دولت‌آبادی (قصه‌خوانی) به دعوت انجمن فرهنگی کُردها (آمريکا).

مجله زمانه شماره اول به شاملو اختصاص دارد. (در سن هوزه، کاليفرنيا).

بازگشت از ايالات متحد آمريکا.

شب شعر به نفع آواره‌گان کُرد عراقی در دانشگاه وين (اتريش) به همراه محمود دولت‌آبادی (قصه‌خوانی) به دعوت انجمن فرهنگی کُردها (اروپا).

بازگشت به ايران.

ترجمه شعرهايی از لنگستون هيوز، اوکتاويو پاز (با حسن فياد).




۱۳۷۱

مجموعه اشعار مدايح بی‌صله، انتشارات آرش، در سوئد.

انتشار منتخبی از ۴۲ شعر شاملو به زبان ارمنی با نام من دردِ مشترکم در ايروان با ترجمه نُروان. ناشر: کانون فيلم ارمنستان.

قصه‌های کتاب کوچه، جلد اول در سوئد. انتشارات آرش.

کتاب گفت و شنودی با احمد شاملو، «ديدگاه‌های تازه» توسط ناصر حريری.

تدوين دوباره حرف آی کتاب کوچه براساس متدولوژی جديد.




۱۳۷۲

کتاب گفت‌وگو با احمد شاملو توسط محمد محمدعلی.

مجموعه جديد همچون کوچه‌يی بی‌انتها ترجمهٔ شعر جهان (با ۲۰۰ شعر).

ترجمه مجدد غزل غزل‌های سليمان.

ترجمه مجدد گيل‌گمش.

انتشار گزينه اشعار (انتشارات مرواريد) با انتخاب آيدا.

کتاب کوچه، انتشارات مازيار، (دفتر چهارم الف)




۱۳۷۳

انتشار منتخبی از ۱۹ شعر شاملو به زبان سوئدی و فارسی با نام عشق عمومی Allom Fattande Karlik در استکهلم سوئد به ترجمه‌ي آذر محلوجيان. Azar Mahloujian ناشرانتشارات آرش.

انتشار منتخبی از ۱۹ شعر شاملو به زبان فرانسه و فارسی با نام سرودهای در عشق و اميد Hymnes damour et despoir فرانسه به ترجمهٔ پرويز خضرايی: Ahmad Shamlou Version Francaise, Parviz Khazrai ناشر .Orphe La Diffrence

سفر به سوئد به دعوت ايرانيان مقيم سوئد برای برگزاری شب شعر.

شب شعر در کنسرتوسه به علت بيماری اجرا نمی‌شود.

يک ماه بعد شب شعر در يوته‌بوری.

دو شب شعر در اوسه جيمنازيومِ استکهلم.

از طرف تله‌ويزيون استکهلم با او مصاحبه انجام می‌شود.

بازگشت به ايران

انتشار شعرهای جديدی از حافظ، مولوی و نيما يوشيج به صورت نوار کاست با صدای شاعر.




۱۳۷۴

به پايان بردن ترجمه دن‌آرام. ۱۷/۷. شروع به بازخوانی و ويراستاری.

کنگره بزرگداشت احمد شاملو در دانشگاه تورنتو کانادا، روزهای ۲۱ و ۲۲اکتبر ۱۹۹۵ به سرپرستی انجمن نويسنده‌گان ايرانی کانادا.

انتشار منتخبی از ۶ شعر به زبان اسپانيايی با نام (Aurora) بامداد در مادريد، به ترجمه کلارا خانِس Clara Janes شاعر اسپانيايی.




۱۳۷۵

عمل جراحی روی عروق گردن انجام می‌شود (۱۹ فروردين).

انتشار پريا و دخترای ننه‌دريا با صدای شاعر. به صورت نوار کاست.

عمل جراحی روی عروق پای راست انجام‌می‌شود (اول اسفند).




۱۳۷۶

عمل جراحی روی عروق پا تکرارمی‌شود. (اول فروردين)

تکثير مجدد حافظ، مولوی، و نيمايوشيج به صورت CD با صدای شاعر.

انتشار مجموعه اشعار در آستانه

تکثير مجدد پريا و دخترای ننه دريا به صورت CD با صدای شاعر.

پای راست شاعر را از زانو قطع کردند. ۲۶ اردي‌بهشت، بيمارستان ايران‌مهر.

دفتر هنر، ويژه احمد شاملو، سال چهارم، شماره ۸، مهرماه. در آمريکا. صاحب امتياز و سردبير بيژن اسدی پور، در .USA، NJ

کتاب کوچه، انتشارات مازيار، دفتر پنجم الف. قطع وزيری ۱۶۵۲ صفحه.

دفتر هنر، ويژه تقی مدرسی و احمد شاملو، سال چهارم، شماره ۹، اسفند. ۱۳۷۶. در آمريکا. صاحب امتياز و سردبير بيژن اسدی پور. در USA، NJ

در جدال با خاموشی، منتخب اشعار، اسفندماه. انتشارات سخن.




۱۳۷۷

ترجمه جديد گيل‌گمش را به پايان می‌برد.

بُن‌بست‌ها و ببرهای عاشق، منتخب اشعار. انتشارات يوشيج‌ـ ثالث.

کتاب کوچه، حرف ب، مجلد اول، انتشارات مازيار.

منتخبی از ۲۸ شعر شاملو به سوئدی: Baran Forlag Stockjolm, Dikter om Natten (شعرهای شبانه) Orers: Janne Carlsson & Said Moghadam

کتاب کوچه (حرف ب) مجلد دوم، انتشارات مازيار. قطع وزيری

کتاب کوچه (حرف ب) مجلد سوم، انتشارات مازيار. قطع وزيری.

کتاب کوچه (حرف آ) در يک جلد. انتشارات مازيار.




۱۳۷۸

کتاب کوچه (حرف آ) در يک مجلد، انتشارات مازيار. قطع وزيری ۱۰۶۰ صفحه.

کتاب کوچه (حرف الف) جلد اول، انتشارات مازيار. قطع وزيری ۹۱۲ صفحه.

کتاب کوچه (حرف الف) جلد دوم، (اول فروردين).انتشارات مازيار. قطع وزيری.

کتاب کوچه (حرف پ) جلد اول، (اول فروردين).انتشارات مازيار. قطع وزيری.

کتاب کوچه (حرف پ) جلد دوم، انتشارات مازيار. قطع وزيری ۱۳۴۲ صفحه.

مجموعه آثار احمد شاملو دفتر يکم : شعر بخش اول انتشارات زمانه

مجموعه آثار احمد شاملو دفتر يکم : شعر بخش دوم انتشارات زمانه ( از قطعنامه تا در آستانه )

مدايح بی صله (مجموعه اشعار) انتشارات زمانه ( چاپ اول در ايران)

منتخبی از ۳۲ شعر شاملو به سوئدی borlom karleken در ۸۵ صفحه Baran Forlag Stockholm 1999 i tolking av: Janne Carlsson & Said Moghadam

منتخبی از ۲۷ شعر شاملو به سوئدی OM jag vore vatten Azar Mahloujian

دريافت جايزه‌ي Stig Dagerman، آذر محلوجيان جايزه را به نمايندگی دريافت می‌کند.




۱۳۷۹

کتاب کوچه (حرف ت) جلد اول، انتشارات مازيار، قطع وزيری، ۵۹۶ صفحه.

حديث بی‌قراری‌ی ماهان ( مجموعه شعر) انتشارات مازيار.

پايان ترجمه‌های سه نمايشنامه از فدريکو گارسيا لورکا: خانه برناردا آلبا، عروسی‌ی خون ( با بازبينی مجدد)، يرما.

منتخبی از اشعار Nima Yushij , Sohrab Sepehri , Ahmad Shamlu به زبان اسپانيائی

Tres poetas persas contemporaneo

ناشر Icaria Poesia

Traduccion de Clara Janes , Sahan y Ahmad Taheri

.edicion ,abril 2000

ساعت ۹ غروب روز يکشنبه ۲ مرداد در منزلش در دهکده روح‌اش پرواز کرد و از شکنجهٔ تن آزاد شد
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
كتاب شناسي
دفتر‌های شعر

آهنگ‌های فراموش‌شده
آهن‌ها و احساس
بیست و سه (۲۳)
قطعنامه
هوای تازه
باغ آینه
آیدا؛ درخت و خنجر و خاطره
لحظه‌ها و همیشه
ققنوس در باران
دشنه در دیس
ابراهیم در آتش
مرثیه‌های خاک
شکفتن در مه
ترانه‌های کوچک غربت
مدایح بی‌صله
در آستانه
حدیث بیقراری ماهان

ترجمه

زنگار(خزه) نوشتهٔ هربرت لوپوریه
پابرهنه‌ها نوشتهٔ زاهاریا استانکو
مرگ کسب و کار من است نوشتهٔ روبر مرل
دن آرام نوشتهٔ میخائیل شولوخف
شازده کوچولو نوشتهٔ آنتوان دو سنت‌اگزوپری
دست به دست نوشتهٔ ویکتور آلبا
پسران مردی که قلبش از سنگ بود نوشتهٔ موریوکایی
بگذار سخن بگویم نوشتهٔ دومیتیلا چونگارا و موئما ویئزر
برزخ نوشتهٔ ژان روورزی
قصه‌های بابام نوشتهٔ ارسکین کالدول

تحقیق، تصحیح و بازسرایی شعر

حافظ شیراز
هایکو، شعر ژاپنی
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
قضیه ی سخن رانی احمد شاملو در دانش گاه برکلی
شاملو در يکي از همين روزهاي آوريل، چيزي حدود سيزده سال پيش، در دانش گاه برکلي سخن راني مي کند که بعدها عنوان «نگراني هاي من» را به خود مي گيرد. عنواني که در گرد و غبار تبليغات اين سال هاي اخير فراموش شده و سخن راني ي برکلي بيش تر به ناسزاهاي شاملو به فردوسي، به شاهنامه، به فرهنگ «پارسي»، زير پا گذاشتن ارزش هاي ملي و ده ها و بل صدها تغيير نام داده و اين چنين در اذهان باقي مانده. متن سخن راني شاملو به وسيله ي مرکز پژوهش و تحليل مسائل ايران در نيوجرسي آمريکا منتشر مي شود. گفته ي شاملو «دوستان خوب من! کشور ما به راستي کشور عجيبي است!» شکل عيني مي گيرد. شاملو آماج حملات قرار مي گيرد. هر کس از فرصتي که دست داده استفاده اي مي کند. تصفيه حساب هاي فکري، ايدئولوژيک، ادبي و غير ادبي به اوج خودش مي رسد. فردوسي و «شاه»نامه که مدتي است نفي بلد شده اند، دوباره بر سر زبان ها مي افتد، کتاب هاي درسي که چند سالي است شاهنامه را به دور انداخته، دوباره رستم و سهراب را در خود جاي مي دهد، کنگره ي بزرگ داشت فردوسي ترتيب داده مي شود، و هم زمان، محاکمه ي شاملو هم آغاز مي شود. شاملو در سخن راني اش مي گويد :«تبليغات رژيم ها از همين خاصيت تعصب ورزي توده هاست که بهره برداري مي کنند، دست کم براي ما ايراني ها اين گرفتاري بسيار محسوس است». چيزي که قابل توجه است، اين است که متن سخن راني شاملو هيچ وقت به طور کامل در ايران منتشر نمي شود. «معلمان اخلاق» تکه هايي از سخن راني را با سوء نيتي عجيب نقل مي کنند. با آب و تاب از ايران و فردوسي و پارس و آريا سخن ساز مي کنند و شاملو را دشمن آن عظمت چندين هزار ساله معرفي مي کنند. صحبت هاي شاملو در آن سخن راني، همان «نگراني ها»ي او، از جمله سخناني است که تاريخ اش نگذشته، و هنوز گذشته نشده. حرف امروز است، و حرف فرداست، وقتي که مي گويد:«تاريخ ما نشان مي دهد که اين توده حافظه ي تاريخي ندارد. حافظه دسته جمعي ندارد.». سخن راني شاملو که مي بايست يک سخن راني ماندگار باشد، که همان «توده» را آگاه کند، به هجو گرفته شد، عليه خود شاملو استفاده شد، و چند سطري از آن با استدلال هاي صرفاً متعصبانه و شديداً ايدئولوژيک (و نه علمي) توده را راضي کرد که شاملو را در تضاد با فردوسي و شاهنامه و ايران ببيند و ديگر حتا به صرافت نيافتد که خودش به دنبال اصل مطلب برود و ببيند که قضيه واقعاً چه بوده، چه گفته شده. شاملو دقيقاً هشدار داده بود که نبايد «دربست» همه چيز را پذيرفت، و اتفاقا" توده «درس هاي اخلاق» اخلاقيون را دربست پذيرفت. ناگفته نماند که از ميان آن همه مخلصي که شاملو را «استاد شاملو» مي خواندند، هيچ حرکتي در جهت روشن شدن قضيه نشد. آيا اين معنايش اين است که اينان جز شاگردي شاملو هنري نداشته اند، ندارند ؟ روزگاري، موقعي که به فکر «اديسه ي بامداد» بودم، از نخستين مسائلي که انديشه اش را کردم، همين قضيه بود. بالاخره بايد روزي اين مسئله به دور از حب و بغض مطرح مي شد، و قبل از هر چيز، لازم بود صحبت هاي شاملو از زير پالتوي کتاب فروشان، کتاب هاي ممنوعه فروشان، بر سطح کاغذ بيايد. و بعد صحبت ها و مدارکي به ميان کشيده شود که صحت يا سقم صحبت هاي شاملو را تاييد کند. علي حصوري يکي از آن ها بود، کسي که چندي پيش کتاب ارزش مند«ضحاک» را درآورده و مسائل مهمي را در آن کتاب به ميان کشيده است. شاملو در سخن راني اش به صحبت هاي علي حصوري اشاره مي کند، صحبت هايي که به صورت مغلوط در سال 1356 در روزنامه ي کيهان به چاپ رسيده است، و من صحبت هايم با حصوري، حول و حوش ايرادهايي است که به شاملو گرفته شده : اين که نظام طبقاتي وجود داشته يا نه ؟ آيا فردوسي طرف دار جامعه ي طبقاتي بوده ؟ مسئله ي فر شاهنشاهي چيست ؟ تحريف تاريخ که شاملو به آن اشاره مي کند از چه قرار است ؟ جريان بردياي دروغين چه بوده ؟ چرا از ضحاکي که يک چهره ي «انقلابي» به شمار مي رفته، يک ديو بي شاخ و دم ساخته اند ؟ تاريخ ديروز را بايد با چه نگاهي ديد ؟ بالاخره متن کامل سخن راني شاملو در کتاب «اديسه ي بامداد» آمد، ولي صحبت ها و دلايلي که صحبت هاي آن سخن راني را تاييد مي کرد به «حذف گردد» دچار شد. آن چه در ادامه مي آيد، صحبت هاي من است با علي حصوري، و نيز بخش هايي است از کتاب «ضحاک» که به روشن شدن قضيه کمک مي کند.



در مورد آن‌ ماجرا، متأسفانه‌ پيگيري عميق‌ و دقيق‌ صورت‌ نگرفت‌ و جريان‌ها ژورناليستي شد، ژورناليستي به‌ معناي بدش‌؛ يعني درواقع‌ مجله‌اي، روزنامه‌اي شد و جاي تأسف‌ است‌ که‌ هيچ‌ حرف‌ درستي در اين‌ زمينه‌ زده‌ نشد. حتا يکي از آن‌ استادها در آن‌ زمان‌ در‌ مجله آدينه‌ نوشت‌ که‌ حصوري با سه‌ خط‌ شعر فردوسي، شاملو را گول‌ زد. اين‌ خيلي دردناک‌ بود. قضيه‌ چنين‌ نيست‌، شاملو آدمي بود که‌ گيرنده‌ي خيلي قوي اي داشت‌ وآن‌ چه‌ را که‌ اوگفت‌ بر اساس‌ کاري بود که‌ من‌ کردم‌ و بعداً هم‌ چاپ‌ شد اما آن‌ موقع‌ به‌ صورت‌ يک‌ مقاله خيلي ناقص‌ و پر غلط‌ در روزنامه‌ کيهان‌ چاپ‌ شد، علتش‌ هم‌ معلوم‌ است‌ که‌ چرا آنقدر پر غلط‌ و ناجور چاپش‌ کردند. علت‌ يکي اين‌ بود که‌ ‌ نوشته‌ي دست‌نويس‌ خودم‌ بود که‌ اين‌ احتمال‌ غلط‌ خواني را پيش‌ مي آورد، ديگر اين‌ که ‌آن‌ موقع‌ زمان‌ شاه‌ بود و دل‌شان‌ نمي خواست‌ از اين‌ حرف‌ها زده‌ شود و اصلا خوش‌شان‌ نمي آمد يک‌ آدمي آن‌ هم‌ استاد دانشگاه ‌پهلوي بيايد، صحبت‌ از اين‌ کند که‌ در ايران‌ جامعه‌اي اشتراکي وجود داشته‌ و ضحاک‌ نماينده‌ي آن‌ بوده‌ و فردوسي نسبت‌ به‌ اين‌ قضيه‌ حساس‌ بوده‌، اين‌ را کسي نمي خواست‌ بشنود، در حالي که‌ ميتوانم‌ بگويم‌ که‌ شاملو تنها کسي بود که‌ اين‌ را گرفت‌، دقيق‌ گرفت‌، يعني ازميان‌ همان‌ متن‌ مغلوط‌ واقعيت‌ را دريافت‌ و همان‌ را گفت‌، در همان‌ نگرانيهاي من‌ هم‌، همين‌ را گفت‌. خُب‌ شاملو طرز حرف‌ زدن‌اش ‌خاص‌ خودش‌ بود، کلماتي به‌ کار مي برد که‌ ديگران‌ به‌ کار نمي بردند. اين‌ يک‌ مسئله‌ي ديگر است‌ اما اصل‌ قضيه‌ نبايد لوث‌ شود. واقعاًچنين‌ است‌، يعني ما فکر مي کنيم‌ که‌ ضحاک‌ در اساطير ايران‌ دقيقاً نماينده‌ي جامعه‌اي مشترکي است‌، چون‌ شواهد فراوان‌ وجود دارد که‌ جامعه‌ي ايران‌ رو به‌ طبقاتي شدن‌ مي رفته‌ است‌ و نماينده‌ي اين‌ طبقاتي شدن‌ هم‌ جمشيد و فريدون اند. در ميان‌ اين‌ دو تن، کسي يک‌ دفعه‌ انقلاب‌ مي کند، يک‌ دفعه‌ مي آيد و آن‌ نظم‌ اجتماعي در حال‌ِ تکامل‌ را به‌ هم‌ مي ريزد. و دوباره‌ جامعه‌ را بر مي گرداند به‌ حالت‌اوليه‌اش‌، اما طبيعي است‌ که‌ چون‌ خود فردوسي دهقان‌ است‌ و دهقان‌ها باز مانده‌ي فئودال‌هاي دوره ساساني هستند، علاقه‌ ندارد از اين ‌صحبت‌ کند، يعني فردوسي دلش‌ نمي خواهد که‌ اين‌ شائبه‌ را ايجاد کند که‌ مي شود زمين‌ها را از مالک‌ها گرفت‌ و داد به‌ توده‌ي مردم‌. فردوسي نه‌ تنها اين‌ طور فکر نمي کرد بلکه‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ علاقه‌اي به‌ اين‌ زمينه‌ها نداشت‌، به‌ خصوص‌ دلش‌ مي خواست‌ شاهنشاهي ِ قديم‌ ايران‌ زنده‌ شود، همان فر و همان‌ شکوه‌ به‌ وجود بيايد و به‌همين‌ دليل‌ است‌ که‌ در نامه‌ي رستم‌ فرخزاد شما ميبينيد شديداً از اين‌ که‌ منبر با تخت‌ برابر شده‌، ناراحت‌ است‌ و هيچ‌ وقت‌ دلش‌ نمي خواهد که‌ منبر و تخت‌ با هم‌ برابر شود، او دلش‌ مي خواهد آن‌ تخت‌ شاهي ِساساني يا ايراني ِپيش‌ از اسلام‌ بماند و قدرت‌ داشته‌ باشد و آن‌ زندگي دوباره‌ برگردد. تمام‌ آن‌ نامه‌، تأسف‌ بر گذشته ي ايران‌ است‌، در حالي که‌ در دوره او که‌ دوره سامانيان‌ هم‌ هست‌ نه‌ دوره ي غزنويان‌، شاهنامه‌ به‌ طور عمده‌ در دوره سامانيان‌ سروده‌ شده‌، در دوره‌ي او، ايران‌ يکي از درخشان‌ترين‌ روزگاران‌ خودش‌ را طي مي کند براي اين‌ که‌ چه‌ سامانيان، چه‌ قبل‌ از آن‌ها، آل‌ عراق‌ در خراسان‌ بسيار مردم‌ روادار خوبي بودند، يعني مي توان‌ گفت‌ جزو بهترين‌ پادشاهان‌ ايران‌ بودند، پادشاهان‌ آل‌ عراق که‌ اصلا فرشته‌ بودند، درواقع‌ نظير آن‌ها بسيار کم‌ پيدا مي شود. همان‌هايي که‌ آئين‌ سياوش‌ داشتند و لقب‌ يکيشان‌ هم‌ سياوش فر است‌، داراي فر سياوش‌. پيش از سلام اسمشان سلسله آفريغي بود. بعد از اين‌ که‌ مسلمان‌ مي شوند، خيلي هم‌ دير مسلمان‌ ميشوند ـ قرن‌ هشتم‌ ميلادي ـ اسم‌شان‌ ميشود آل‌ عراق‌ و اين‌ عراق‌ يعني ايران‌، عراق‌ ايران‌ است‌. اين‌ پادشاه‌ ايران‌ است‌ - خجسته‌ باد ايران‌ مر‌ پادشاه‌ ايران‌ را ـ اسم‌آن‌ها آل‌عراق‌ است‌ يعني آل‌ ايران‌، آدم‌هاي خيلي ممتازي بودند و هيچ‌ در تاريخ‌ ايران‌ مطرح‌ نشده‌ است‌. فردوسي در چنان‌ دوره‌اي زندگي مي کرد، اما با همه‌ي اين‌ ناراحت‌ بود و طبيعي است‌ که‌ به‌ آن‌ زندگي اشت
راکي که‌ گفتم‌ در ماجراي ضحاک‌ هست‌، بي علاقه‌ باشد، نه‌ تنها بي علاقه‌ باشد بلکه‌ ضد آن‌ باشد و اين‌ نبايد آدم‌ را به‌ مواجهه‌ بکشاند. کسي نبايد به‌ جنگ‌ تاريخ‌ برود، به‌ جنگ‌ علم‌ برود، به‌ جنگ‌ آگاهي برود. آدم‌ اگر در مورد چيزي اطلاع‌ ندارد بايد ساکت‌ باشد چرا به‌ اين‌ فکر بيافتد کتاب‌ بنويسد و بعد هم‌ شاملو را دلالت‌ کند به ‌راه‌ خير؟

در واقع‌ شاملو يک‌ انگولکي کرده‌، اين‌ انگولکش‌ درست‌ بود از اين‌ جهت‌ که‌ فردوسي و مليّت‌ و ايراني بودن‌ و.... داشت‌ فراموش‌ مي شد وانگولک‌ شاملو بود که‌ درآقايان‌ ولوله‌ کرد که‌ کنگره‌ي فردوسي بگيرند و دوباره‌ داستان‌هاي شاهنامه‌ را در کتاب‌هاي درسي بياورند و خلاصه‌ نام‌ ايران‌ دوباره‌ راه‌ بيفتد و بعد "اي ايران‌، اي مرز پر گُهر" را در راديو تلويزيون‌ نواختند و از اين‌ خبرها شد، يعني در واقع‌آقايان‌ شاملو را به‌ هيچ‌وجه‌ آن‌ موقع‌ نفهميدند، هم‌ چنان‌ که‌ هنوز هم‌ من‌ معتقدم‌ آن‌ وقتي که‌ لازم‌ است‌ نمي فهمند. شاملو، همان‌ طور که‌ براي شما گفتم، آدمي بود به‌ مراتب‌ آگاه‌تر از آن‌ چه‌ اين‌ آقايان‌ فکر مي کنند و کارهايش‌ خيلي سنجيده‌ و روي حساب‌ بود.

بعدها من‌ نشان‌ دادم‌ که‌ سند من‌، فردوسي نيست‌ اتفاقاً، ابوريحان‌ است‌ و ديگران‌، يعني توي نوشته‌هاي ديگران‌ هم‌ کما بيش‌ هست‌. توي طبري هم‌ هست‌، ولي هيچ‌ يک‌ به‌ ظرافت‌ و دقت‌ ابوريحان‌ نيست‌ چون‌ از نظر علمي هم‌ ابوريحان‌ از همه اين‌ها جلوتر است‌. اين‌ يک‌، دوم‌ اين‌ که‌ آن‌ جا شاملو اصلا اشتباه‌ نگرفته‌ بود حماسه‌ و اسطوره‌ را، يا حماسه‌ و تاريخ‌ را. حتا اگر بنده‌ که‌ کار کردم‌ و نشان‌ دادم ‌اسطوره‌ معني تاريخي دارد، تاريخ‌ و اسطوره‌ را با هم‌ اشتباه‌ نگرفتم‌. بالاخره‌ اسطوره‌ در يک‌ جامعه‌اي پيدا مي شود، يک‌ چيزهايي ازآن‌ جامعه‌ را منعکس‌ مي کند يا نه‌؟ اگر از ديد ساختاري به‌ آن‌ نگاه‌ کنيم‌، يک‌ چيزهايي از آن‌ جامعه‌ را منعکس‌ مي کند. بنابراين‌ معناي تاريخي دارد، اسطوره‌ معناي تاريخي دارد. در آئين‌هايي مي بينيد که‌ انسان‌ از گياه‌ خلق‌ مي شود، مثلا در اوستاي ما، انسان‌ اوليه‌ دو تا گياه‌ بودند، اين‌ مال‌ وقتي است‌ که‌ انسان‌ کشاورزي را مي شناخته‌ و در واقع‌ رويش‌ را ميفهمد که‌ تخم‌ مي رود زير خاک، در مي آيد و رويش‌ پيدا مي شود و لذا اين‌جا گياهان‌ ايجاد مي شود. بنابراين‌، فکر مي کند تشکيل‌ انسان‌ هم‌ در آغاز مثل‌ گياه‌ بوده‌ است‌. در آيين‌هايي، انسان‌ از گل‌ ساخته‌ مي شود مثلا در اساطير مصر حتا يکي از خدايان‌ ، آدم‌ را از گل‌ درست‌ مي کند و مي برد در کوره ي خورشيد مي پزد و آدم‌ مي سازد. يعني در واقع‌ سفال‌گري. يعني اين‌ اسطوره‌ مال‌ دوره‌ي سفال‌گري است‌، پس‌ يک‌ اسطوره‌ مال‌ دوره‌ي کشاورزي است‌، يکي مال‌ دوره‌ي سفالگري. اين‌ معناي تاريخي دارد. ديگر اين‌ که‌ اسطوره‌ روي هوا پيدا نمي شود، اسطوره‌ در جامعه‌ پيدا مي شود، مردمي هستند که‌ اسطوره‌ را خلق‌ مي کنند، بنابراين‌، اسطوره‌ با آن‌ مردم‌ ارتباط‌ دارد. وقتي با آن‌ مردم‌ ارتباط‌ دارد، يعني با تاريخ ‌ارتباط‌ دارد، با جامعه‌ ارتباط‌ دارد، بنابراين‌، ما حق‌ داريم‌ به‌ اسطوره‌ معناي تاريخي بدهيم‌، به‌ شرطي که‌ لوازم‌ آن‌ کار را داشته‌ باشيم‌، نياييم‌ مثلا اسطوره‌ را با تاريخ‌ امروز تصويرش‌ کنيم‌. يک‌ اسطوره‌ي کهن‌ بايد جاي تاريخي خودش‌ را پيدا کند. کار من‌ در ضحاک‌ همين‌بوده‌، بگردم‌ ببينم‌ اين‌ اسطوره‌ مال‌ چه‌ دوره‌اي است‌. دقيقاً مال‌ دوره‌اي است‌ که‌ زندگي اشتراکي بوده‌. بر همين‌ منطقه‌اي که‌ ما زندگي مي کنيم‌، جوامع‌ اشتراکي غلبه‌ داشتند، بعد يواش‌ يواش‌ طبعاً سير تاريخي اين‌ها را به‌ طبقاتي شدن‌ سوق‌ مي دهد و جمشيد پيدا مي شود يا جمشيد تاريخي پيدا مي شود. يعني يک‌ قومي پيدا مي شوند يا جمعي پيدا مي شوند که‌ اين‌ها به‌ تمرکز ثروت‌ اعتقاد دارند، و به‌ تمرکزاسباب‌ توليد و ابزار توليد اعتقاد دارند. تکامل‌ زندگي آنان‌ را به‌ جامعه‌ي طبقاتي رسانده‌ است‌. اين‌ها دانه‌ دانه‌ معناي تاريخي اسطوره‌هاست‌. بنابراين‌، شاملو به‌ هيچ‌ وجه اشتباه‌ نکرده‌ بود و آن‌ حرف‌، دقيقاً حرف‌ شاملو نبود.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
قضیه ی سخن رانی احمد شاملو در دانش گاه برکلی
تمام‌ شاهان‌ ساساني، ازآن‌ اوّل‌، اردشير بابکان‌، خودشان‌ را صاحب‌ اين‌ فّر مي دانستند تا آن‌ تو سري خورهاي آخري که‌ در واقع ‌بازيچه‌ي دست‌ حکومت‌ بودند، بازيچه دست‌ وزرا بودند. لابد مي دانيد آن‌ آخر سر در زمان‌ ساسانيان‌، يعني بعد از خسرو پرويز، تعدادي پادشاه‌ مي آيند روي کار. اين‌ پادشاه‌ها را وزرا مي آوردند، وزرا هم‌ مي بردند، يعني حتا من‌ در کتاب‌ام‌، «آخرين‌ شاه‌» نشان‌ داده‌ام‌ که‌ بعضي از اين‌ها اصلا بازيچه‌ بودند و سرداران‌ ِ ساساني هر کار دل‌شان‌ مي خواست‌ ميکردند. اين‌ها هم‌ صاحب‌ فّر بودند و علامت‌فّر را روي تاج‌شان‌ و لباس‌شان‌ و...... دارند و روي سکه‌هاشان‌ هم‌ هست‌. حتا مثلا فرض‌ کنيد اردشير سوم‌ که‌ دو ماه‌ سلطنت‌ کرده‌، سکه‌اش‌ هست‌ و هيچ‌ فرقي سکه‌ي او با سکه‌ي انوشيروان‌ قلدر ندارد. ملاحظه‌ ميکنيد؟ همه اين‌ها خودشان‌ را صاحب‌ فّر مي دانستند. چنين‌ نبود که‌ مردم‌ بيايند تصميمي بگيرند که‌ اين‌ پادشاه‌ خوبي بود، پس‌ فّر دارد، آن‌ يکي پادشاه‌ بدي بود و ظالم‌ بود فّر ندارد، حتا بعضي هاشان‌ چيزي بالاتر از فّر هم‌ دارند. مثلا بهرام‌ گور. بهرام‌ گور تمام‌ آن‌ کارهايي که‌ مي کند و تمام‌ آن‌ داستان‌هايي که‌ راجع‌ به او ‌هست‌، اين‌ها مقدار زيادي بار اساطيري دارد، مثلا بهرام‌گور به‌ اين‌ دليل‌ لقبش‌ شده‌ گور، که‌ گورخر شکار مي کرده‌، دقيقاً شکار گورخر يک‌ چيز اساطيري است‌ و نشانه‌ي قدرت‌ و غلبه‌ است‌. چرا؟ براي اين‌ که‌ عين‌ اين‌ صفات‌ را بهرام‌ ايزد در اوستا دارد، صفتي که‌ بهرام‌ در اوستا دارد، بهرام‌ گور هم‌ اين‌جا دارد اين‌ها مسائلي ست‌ که‌ شصت‌ سال‌ پيش‌ از ما نوشته‌اند و اصلا قضيه‌ روشن‌ است‌. فّره ايزدي مربوط‌ به‌ آيين‌ زردشت‌ است‌، مثلا شاهان‌ هخامنشي، فّره ايزدي ندارند، چرا که‌ خودشان‌ را جانشين‌ خدا ميدانند، علت‌ اين‌است‌ که‌ سلطنت‌ از مذهب‌ پيدا شده‌ است‌. اول‌ روحانيون‌ حاکم‌ بودند، يواش‌ يواش‌ حکومت‌ تجزيه‌ شد. به‌ سه‌ قسمت‌. در جهان‌ قديم ‌قضيه‌ اين‌ بود که‌ روحاني قبيله‌، جادوگرِ قبيله‌ و فرمانده‌ي قبيله‌ يک‌ نفر بود. که‌ اين‌ چون‌ هم‌ قوي بود از نظر بدني، هم‌ پزشکي سرش‌ مي شد و هم‌ مسائل‌ آئيني سرش ميشد، اين‌ ميشد رئيس‌ قبيله‌ و اين‌ مال‌ آن‌ جوامع‌ بسيار کهن‌ است‌ و بعد است که‌ به‌ تجزيه‌ي شغل‌ها مي رسيم‌، يک‌ کشاورز خودش‌ هم‌ کشاورز بود هم‌ بيل‌اش‌ را خودش‌ درست‌ مي کرد هم‌ لباس‌اش‌ را خودش‌ مجبور بود درست‌ کند هم‌خانه‌اش‌ را خودش‌ درست‌ کند، همه‌ي کارها را خودش‌ مي کرد. بعد تجزيه‌ي مي شود، نجار پيدا مي شود، بنا پيدا مي شود، همان‌ طور هم‌حرفه‌ي سلطنت‌ يا روحانيت‌ تجزيه‌ شد و ازش‌ سه‌ کار مختلف‌ پيدا شد، يکي اش‌ شاهي، يکي روحانيت‌ و يکي طبابت‌.

چنان‌ دين‌ و شاهي به‌ يکديگرند

تو گويي که‌ فرزند يک‌ مادرند

يعني روحاني با پادشاه‌ برادر هم‌ بودند. شاهان‌ هخامنشي، طبيعي است‌ ميگويند به‌نام‌ خدا، اول‌ حرفش‌ ميگويد خداي بزرگ‌ است‌ اهورا، او مزدا بود که‌ اين‌ آسمان‌ را داد، او زمين‌ را داد، او شادي داد، مردم‌ را شادي داد، اما اين‌ معني اش‌ اين‌ است‌ که‌ او به‌ فّر اعتقاد ندارد، براي اين‌ که‌ او زردشتي نبوده‌، شاهان‌ هخامنشي زردشتي نبودند. انديشه فّر، يک‌ انديشه زردشتي است‌ و اين‌ تز هم‌ معتقد مي شود به‌ انتقال‌ در يک‌ دودمان‌، يعني از پدر به‌ پسر مي رسد. در جهان‌ باستان‌ هم‌ جادوگر نمي آمد حسن‌ علي بقال‌ را جانشين‌ خود کند، بچه‌اش‌ جانشين‌اش‌ مي شد، حتا اگر ضعيف‌ بود. توي بچه‌هاش‌ هم‌، قلدرترين‌اش‌ جانشين‌ مي شد و اين‌ جا هم‌ همين‌ طور است‌،شما مي بينيد که‌ پادشاهان‌ ساساني فّر دارند و در اين‌ خانواده‌ سلطنت‌ باقي مي ماند تا آخر. پس‌ نظريه‌ي فّر خاص‌ آئين‌ زردشتي است‌ و ثانياً به‌ طريق‌ ارثي منتقل‌ مي شود، پس‌ بنابراين‌ همه‌ي ساسانيان‌ فّر داشتند.
ادامه دارد.
 

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
قضیه ی سخن رانی احمد شاملو در دانش گاه برکلی
بردياي دروغين‌

من‌ باز در همين‌ کتاب‌ ضحاک‌ام‌ اشاره‌ کرده‌ام‌ اين‌ را دقيق‌ و آن‌ چه‌ از سنگ‌ نبشته‌ است‌ آورده‌ام‌ و ترجمه‌ کرده‌ام‌ و ماجرا را گفته‌ام‌. ببينيد من‌ پارسال‌ در برکلي، در همان‌ جايي که‌ شاملو صحبت‌ کرده‌ بود، راجع‌ به‌ همين‌ قضيه‌ صحبت‌ کردم‌، يعني يک‌ سخنراني کردم‌ باعنوان‌ "ضحاک‌" يا اسطوره ضحاک‌ در برکلي و آنجا نشستم‌ و اتفاقاً دوستاني هم‌ که‌ آن‌ جا بودند، قبلا آگهي کرده‌ بودند که‌ آقاي شاملو آمد از قول‌ حصوري يک‌ حرف‌ هايي را زد، حالا خودش‌ آمده‌، اگر حرفي داريد بياييد بزنيد. ما هم‌ رفتيم‌ نشستيم‌، يک‌ گروهي هم ‌آمده‌ بودند شنونده‌ بودند، خُب‌ طبعاً چون‌ حرف‌هاي من‌ با حرف‌هاي شاملو شباهت‌ زياد داشت‌، عده‌ي ديگري نيامده‌ بودند. ولي آن‌عده‌اي که‌ آمدند، هيچ‌ حرفي براي گفتن‌ نداشتند، حداکثر اين‌ بود که‌ آن‌ها سئوال‌ کننده‌ بودند و من‌ جواب‌گو بودم‌ و همين‌ مسائل‌ را مطرح‌ کردم‌. به‌ نظر من‌ قضيه‌ي برديا هم‌ دقيقاً همين‌ طور است‌. يعني دقيقاً برديا يک‌ نماينده جامعه اشتراکي است‌ و ببينيد اين‌ احساسات‌ به ‌اين‌ آساني در مردم‌ نمي ميرد، يعني جامعه‌اي اشتراکي وقتي دارد زائل‌ ميشود، از بين‌ مي رود و جامعه‌اي با مالکيت‌ خصوصي و با مالکيت‌ ابزار توليد به‌ اصطلاح‌ به‌ کار ميآيد، اما خاطره‌ي آن‌ در ذهن‌ها باقي مي ماند، يعني چنين‌ نيست‌ که‌ از اذهان‌ محو شود، حداقل‌ آن ‌توده‌ي مردم‌ که‌ آن‌ ابزار توليد را از دست‌ داده‌ و به‌ شکل‌ برده‌ و يا شکل‌هاي ديگر استثمار مي شود، اين‌ را دائم‌ با خود مي پروراند و اين‌را به‌ صورت‌ يک‌ آرزو به‌ فرزندش‌ منتقل‌ مي کند که‌ يک‌ روزي ما اين‌ طوري بوديم‌ و اين‌ طوري شديم‌ و اين‌ فراوان‌ مثال‌ ديگر هم‌ دارد، يک‌ مثال‌اش‌ در قصه اهل‌ سباي مولوي است‌. آنجا قومي به ‌نام‌ سبا ميآيند و با پيامبران‌ مواجه‌ ميشوند، اهل‌ سبا به‌ پيامبران‌ مي گويند که‌ ما قبلا آدم‌هاي ديگر بوديم‌، شما ما را تبديل‌ کرديد به‌ يک‌ جور آدم‌هاي ديگر. آن‌ موقع‌ ما خيلي خوش‌ بوديم‌ و خيلي راجع‌ به‌ مرگ‌ صحبت‌ نمي کرديم‌، شما خوشي ما را از ما گرفتيد و راجع‌ به‌ مرگ‌ صحبت‌ کرديد. اين‌ خاطره‌ در ذهن‌ مردم‌ مانده‌ است‌. از کي؟ از وقتي که‌ اين‌ها به‌ مرگ‌ به‌ اين‌ شکلي که‌ ما نگاه‌ مي کنيم‌ يعني ميگوييم‌ دنياي ديگري هست‌ و آن‌جا زجر و توبيخ‌ و... وجود دارد، نگاه‌ نمي کردند. آن‌ها فکر مي کردند آدم‌ مي ميرد و مي رود يک‌ جاي آرام‌تري. در اديان‌مختلف‌ فکرهاي مختلفي بود، ولي هيچ‌کس‌ فکر نمي کرد که‌ ديگر قبلا" ببرندش‌ آن‌جا صدبار بسوزانندش‌ و از اين‌جور چيزها. آن‌خاطره‌ي گذشته‌ در ذهن‌ مردم‌ باقي مي ماند و همان‌ قصه‌ي اهل‌ سبا يک‌ نمونه‌اش‌ است‌ که‌ در مردم‌ ايران‌ هم‌ باقي مانده‌ بود و جامعه‌ ي اشتراکي هم‌ در دوره‌ي هخامنشي ظهور کرده‌، در لباس‌ برديا.

شما مي گوييد وقتي کسي مي آيد و به‌ شاملو ايراد مي گيرد که‌ او بايد با ديد امروزي و با توجه‌ به‌ نظام‌هاي امروزي، جامعه‌ي زمان‌ گذشته‌(ضحاک‌، برديا، فردوسي و...) را زير سئوال‌ برد، چه‌ پاسخي مي توان‌ به‌ اين‌ قبيل‌ ايرادها داد؟

اين‌ دو تا پاسخ‌ دارد. يکي اين‌ که‌ اولا" ما با ديد امروز به‌ آن‌ زمان‌ نگاه‌ نمي کرديم‌، آن‌ زمان‌ جامعه‌ي اشتراکي وجود داشته‌، آن‌ جامعه‌ متحول‌ شده‌، دگرگون‌ شده‌، ما هم‌ آن‌ را توصيف‌ مي کنيم‌. چيزي بيش‌ از اين‌ نمي گوييم‌. اين‌ يک‌ مورد. دوم‌ اين‌که‌ اگر ما تاريخي کار کنيم‌، يا تاريخ‌ مطالعه‌ کنيم‌، ناچاريم‌ که‌ همين‌طور عمل‌ کنيم‌. مگر مورخ‌ امروز که‌ مي خواهد برود دوره‌ي ساساني را مطالعه‌ کند، کفش‌هايش‌ را در مي آورد و گيوه‌ مي پوشد و يا شلوارش‌ را درمي آورد و از آن‌ تنبان‌هاي گشاد چين‌ چين‌ مي پوشد و کلاه‌ فلزي سرش‌مي گذارد؟ اگر احياناً تفنگ‌ دارد، از پنجره‌ پرت‌ مي کند بيرون‌ و يک‌ شمشير آهني جايش‌ مي گذارد؟ همچين‌ چيزي نيست‌. مورخ‌ طبعاً همين‌طور است‌. هيچ‌ تاريخي، تاريخ‌ گذشته‌ نمي شود. هميشه‌ هر تاريخي عبارت‌ است‌ از تاريخ‌ گذشته‌ از زبان‌ راوي امروز. هر مورخي با ديد خودش‌ به‌ گذشته‌ نگاه‌ مي کند، ترديدي نيست‌. اگر اين‌طور نبود، فلسفه‌ي تاريخ‌ پيدا نميشد. مگر داريوش‌ و کوروش‌ فکر مي کردند که‌ دارند جهان‌ را تکامل‌ مي بخشند؟ ولي ما فکر ميکنيم که‌ کارهاي آن‌ها در جهت‌ تکامل‌ِ دنيا بوده‌، در جهت‌ پيش‌رفت‌ِ زندگي بوده‌ است‌. سلطان‌ محمود باعث‌ توسعه‌ي فرهنگ‌ ايران‌ در هند شده‌، ولي او که‌ براي توسعه‌ي فرهنگ‌ ايران‌ به‌ هند نمي رفت‌، او مي رفت ‌آن‌جا طلا غارت‌ کند و بچاپد و بياورد خوش‌گذراني کند. پول‌ مُفت‌ دربياورد و خرج‌ شعراي دربارش‌ کند. آن‌قدر پول‌ به‌ فرخي بدهد که‌فرخي بگويد: بس‌ است‌! خاقاني در شعرش‌ جايي ميگويد که‌: شنيدم‌ که‌ از نقره‌ زد ديگ‌دان‌...ديگ‌خانه‌ي عنصري نقره‌ بوده‌، قاشق‌چنگال‌اش‌ طلا بوده‌. اين‌ طلاها از کجا آمده‌ بوده‌؟ آقاي سلطان‌ محمود رفته‌ بوده‌ هند را غارت‌ کرده‌ بوده‌ آورده‌ بوده‌، وگرنه‌ کارخانه‌ که ‌نداشته‌!

تاريخ‌ اين‌ است‌، ما اين‌طوري بوديم‌. ما که‌ نمي آييم‌ از ديد سلطان‌ محمود تاريخ‌ بنويسيم‌. يا از ديد فردوسي يا از ديد بلعمي يا طبري. ما از ديدِ انسان‌ امروز بايد بنويسيم‌.

اين‌ آقاياني که‌ اين‌ حرف‌ها را درباره‌ي شاملو زدند، هيچ‌کدام‌شان‌، چه‌ آن‌هايي که‌ مقاله‌ نوشتند و چه‌ آن‌هايي که‌ کتاب‌ نوشتند، هيچ‌کدام‌ از اصل‌ قضيه‌ آگاهي نداشتند و فقط‌ آمدند جواب‌ شاملو را بدهند يا شاملو را به‌ راه‌ راست‌ هدايت‌ کنند که‌ مثلاً شاملو عاقبت‌ به‌خير بشود! من‌ نوشته‌هاشان‌ را خواندم‌، يکي مي خواست‌ شاملو را بياورد به‌ راه‌ راست‌ و هدايت‌ کند و کاري کند که‌ شاملو توبه‌ کند و درست‌ بشود و عاقبت‌اش‌ به‌ خير شود و به‌ بهشت‌ برود و از اين‌ جور چيزها. يک‌ عده‌ اين‌جور فکر مي کردند.

کاري شان‌ نمي شود کرد، حالا هم‌ شايد بنشينند و براي شاملو دعا کنند و بگويند خدا بيامرزدش‌ و از گناهان‌اش‌ بگذرد... اما کساني که‌ با شاملو آشنا باشند مي دانند که‌ شاملو اصلاً آدمي نبود که‌ به‌ راه‌ راست‌ هدايت‌ شود. شاملو به‌ راه‌ خودش‌ مي رفت‌. شاملو يک‌ راه‌ خاص‌ خودش‌ را داشت‌، آن‌ را مي رفت‌ و اين‌ آقايان‌ را به‌ دنبال‌ خودش‌ مي کشيد، اين‌ها هِي زاري مي کردند و ناله‌ مي کردند و تو را به خدا و چنين‌ و چنان‌ بهش ‌مي گفتند، او هم‌ گوش‌ نمي داد و مثل‌ برق‌ و باد مي رفت‌ جلو. به‌ همين‌ دليل‌ اين‌ها ماندند، او جلو رفت‌.


‌نخستين‌ شاهان‌ ايراني و شکل‌گيري نخستين‌ طبقات‌ در ايران

نخستين‌ پادشاهان‌ ايران‌ داراي الگوي شاهان‌ جادوئي هستند. شاهان‌ جادوئي فرمانروايان‌ جوامع‌ ابتدائي هستند که‌ بسياري شکل‌ اشتراکي اوليّه‌ داشته‌اند. اين‌ پادشاهان‌ با سه‌ نيروي ممتاز که‌ ويژه‌ آن‌ها است‌، شناخته‌ مي شوند که‌ عبارت‌ است‌ از: روحانيّت‌(جادوگري)، پهلواني و پزشکي. در چنان‌ جوامعي شاه‌ کليّه اختيارات‌ِ هر سه‌ «کار» را دارد يعني داراي سه‌ کارکرد است‌. هدايت‌ جامعه ‌هم‌ از جهت‌ روحاني هم‌ از نظر سياسي (ترکيبي از پهلواني و روحانيت‌) و بالاخره‌ پزشکي کار شاه‌ است‌. در واقع‌ شاه‌ با همه اين‌ سه‌ کارکرد خود اعتبار و مرجعيّت‌ پيدا ميکند، به‌ همين‌ دليل‌ اغلب‌ تنها کسي است‌ که‌ کار مشخص‌ ندارد و غذا، پوشاک‌ و ديگر نيازهاي او راجامعه‌ تأمين‌ ميکند.

نميتوان‌ گفت‌ که‌ او در جامعه خود هم‌ با سه‌ کار مشخص‌ ميشود، زيرا در آن‌جا جادوگري و رهبري، پزشکي و تسلّط‌ روحاني و جسماني (پهلواني) با هم‌ همراه‌ و در واقع‌ همه کارکردهاي شاه‌، يگانه‌ است‌، اين‌ ماايم‌ که‌ با توجه‌ به‌ تحوّلات‌ اجتماعي و تجزيه کارشاهان‌ کهن‌ به‌ سه‌ کار روحانيّت‌، رهبري نظامي و پزشکي در دوره‌هاي بعد و در جوامع‌ طبقاتي، نيروهاي او را به‌ منظور شناسائي دقيق‌ تجزيه‌ ميکنيم‌. همين‌ شاهان‌ هستند که‌ وقتي مرجعيّتي فوق‌العاده‌ بيابند خدا يا شاه‌ - خدا ميشوند.
معروف‌ترين‌ و بارزترين‌ نمونه اين‌ شاهان‌ در تاريخ‌ ايران‌ جم‌ و فريدون‌ (سلف‌ و خلف‌ ضحاک‌) هستند و اتفاقاً اين‌ دو شاه‌ متعلق‌ به‌ زماني هستند که‌ جامعه ايراني طبقاتي شده‌ است‌. به‌ اين‌ نکته‌ باز خواهيم‌ گشت‌. در عين‌ حال‌ در شخصيّت‌ هر يک‌ از اينان‌ يک‌ جنبه‌ ازسه‌ «کار» آنان‌ قويتر است‌ و به‌ همين‌ دليل‌ دومزيل‌ هر يک‌ از آنان‌ را با يکي از کارکردها، برجسته‌تر ميکند، جمشيد شاه‌ و فريدون ‌چون‌ يک‌ قهرمان‌.

براي شناسائي کارکردهاي اين‌ شاهان‌ ناچار بايد به‌ دنبال‌ کهنه‌ترين‌ شواهد بود، اما حتي در شاهنامه‌ نشانه‌هائي از آن‌ هست‌، دراين‌ کتاب‌ جمشيد، از جمله‌ چنين‌ شناسانده‌ ميشود:

زمـــــــــــانه‌ برآســـــود از داوري

به‌ فرمــان‌ او ديو و مـــــرغ‌ و پري

جهان‌ را فـــزوده‌ بــــــدو آب‌ روي

فروزان‌ شده‌ تخت‌ شاهي بـــــــدوي

منم‌ گفـــــــت‌ با فرّه ي ايـــــــزدي

همم‌ شهريـــــــاري همم‌ مــــوبـــدي

بدان‌ راز بــــد دست‌ کوته‌ کنـــــــم‌

روان‌ را ســوي روشني ره‌ کنـــــــــم‌ ...

به‌ فّر کئي نرم‌ کــــــــــرد آهــــــــنا

چو خود و زره‌ کرد و و چون‌ جوشنا ...

در همين‌ پنج‌ بيت‌ مهم‌ترين‌ مشخّصه‌هاي شاهان‌ جادوئي آمده‌ است‌. ديو و مرغ‌ و پري به‌ فرمان‌ اويند، تخت‌ شاهي به‌ او فروزان ‌است‌، از فرّه ايزدي (نيروي جادوئي شاهان‌) برخوردار است‌، هم‌ پادشاه‌ است‌، هم‌ موبد و هم‌ پزشک‌. روان‌ها را به‌ سوي روشنائي مي برد و با همان‌ نيروي جادوئي کارها مي کند، از جمله‌ نرم‌ کردن‌ (گداختن‌) آهن‌ ... اين‌ ويژگي ها در سندي است‌ که‌ چند دست‌ (از اوستا تا زند، از زند تا خداي نامه‌ها و از آن‌ها به‌ شاهنامه‌) گشته‌ است‌. بيشک‌ در مدارک‌ کهن‌تر‌ چيزهاي ديگري داشته‌ايم‌.

در اوستا جمشيد پادشاه‌ جهان‌ است‌ که‌ زمين‌ را سه‌ بار - براي اين‌که‌ مردم‌ و جانور بسيار شده‌ بودند - گسترد تا همه‌ در آن‌ جاي گيرند‌. او زيبا، خوب‌ - رمه‌، بالاننده‌، پرونده‌، سردار و نگهبان‌ جهان‌ است‌ و در شهرياري او نه‌ سرما است‌، نه‌ گرما و نه‌ مرگ‌، او دو زين‌افزار دارد که‌ رد اثر آن‌ها دارنده دو شهرياري است‌. او با اهورمزدَ انجمن‌ کرده‌ است‌ تا چگونه‌ با طوفان‌ سرما مبارزه‌ کند. او با رايزني اهورمزد شهر بي آسيب‌ جادوئي ساخت‌، که‌ نمادي از بهشت‌ است‌، اما درست‌ چون‌ کشتي نوح‌ در طوفان‌.
اصولا تولّد جمشيد با کاري جادوئي (فشرن‌ هوم‌، گياهي داراي شيره مقدس‌) توسط‌ پدرش‌ صورت‌ گرفته‌ است‌. اين‌ پسر پاداش‌ کارِآن‌ پدر است‌. امتيازات‌ ديگري که‌ دارد عبارت‌ است‌ از اين‌ که‌ در پادشاهي او جانور و انسان‌ بي مرگ‌، آب‌ و خوراک‌ تمام‌ نشدني و جهان ‌بدون‌ گرما و سرما شد. مردم‌، پدر و پسر هر دو چون‌ جوان‌ پانزده‌ ساله‌ بودند. در ونديداد جم‌ اوّلين‌ کسي است‌ که‌ اهورمزد - با او سخن‌ ميگويد.

در بخش‌هاي ديگر اوستا او از خدايان‌ ديگر (ناهيد) بزرگ‌ترين‌ شهرياري، تسلّط‌ بر ديوها، مردمان‌، جادوان‌، پريها و ديگرموجودات‌ غيرطبيعي خواسته‌ و يافته‌ است‌، با همه اين‌ها، همه اين‌ بخش‌ها با زردشتيگري تطبيق‌ داده‌ شده‌ است‌. به‌ طوري که‌ خواهيم ديد درست‌ در دوره جمشيد جامعه ايراني طبقاتي مي شد. درست‌ در همين‌ دوره طبقاتي شدن‌ و تجزيه کارها، از جمله‌ کارکردهاي شاهان‌، است‌ که‌ تعارض‌ رخ‌ مي نمايد. يعني از طرفي به‌ علّت‌ گسترش‌ جامعه‌ که‌ به‌ شکل‌ سه‌ بار زمين‌ را گسترش‌ دادن‌ در اسطوره جم ‌ديده‌ مي شود، بايستي وظايف‌ اجتماعي‌ تقسيم‌ شود و از طرفي شاه‌ - خدايان‌ حاضر به‌ تجزيه قدرت‌ خود نيستند و ميخواهند همه اختيارات‌ (امتيازات‌) خود را حفظ‌ کنند. اين‌ تعارض‌ نه‌ صده‌ها که‌ هزاره‌ها دوام‌ آورد و به‌ عصر تمدّن‌ رسيد به‌ طوريکه‌ غرب‌ با دشواري توانست‌ روحانيون‌ را از داشتن‌ِ امتياز حکومت‌ باز دارد، اما نماد آن‌ به‌ صورت‌ حکومت‌ پاپ‌ در اروپا باقي مانده‌ است‌، بديهي است‌ امتياز پزشکي را ناچار از دست‌ دادند.

شکل‌ِ شاه‌ - خدائي شاهان‌ ايراني‌ اگر چه‌ ويژه ايران‌ است‌، امّا وجوه‌ِ اشتراکي با شاه‌ - خدائي در بين‌ ديگر ملل‌ آريائي هم‌ دارد. به‌طوريکه‌ جم‌ و فريدون‌ از شاه‌ - خدايان‌، بلکه‌ خدايان‌ هند هم‌ هستند و در بخش‌ اول‌ (ص‌ ۱۶ به‌ بعد) به‌ آن‌ها اشاره‌ شد.
ادامه دارد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0

قسمت چهارم
نخستين‌ طبقات‌ اجتماعي در اساطير هند و اروپائي

با آغاز مطالعه‌ در اساطير هند و اروپائي که‌ با نام‌ دانشمنداني چون‌ آدالبرت‌ کوهن‌ و فريدريش‌ ماکس‌ مولر همراه‌ است‌، با کار ويلهم‌ مانهارت‌ مطالعه‌ در مذهب‌ هند و اروپائيان‌ جهت‌دار شد و با کار کارنوي مشخص‌ شد.

در نيمه اول‌ قرن‌ بيستم‌ با کارهاي تحليلي ه.گونترت‌ ، ر.اوتو و ف‌. کرنليوس‌ مواد لازم‌ براي مطالعات‌ دقيق‌تر و تطبيقي فراهم‌ شد.

در ربع‌ دوم‌ قرن‌ بيستم‌ تعدادي کتاب‌ و مقاله‌ راهگشاي کار شد که‌ از جمله‌ مقاله بنونيست‌ در مورد (طبقات‌ اجتماعي در سنت‌ اوستائي) را در مورد ايران‌ بايد نام‌ برد. ژرژ دومزيل‌ مفصل‌ترين‌ و پخته‌ترين‌ کارها را در اين‌ زمينه‌ کرده‌ است‌ و گزارش‌ ما از طبقات‌ اجتماعي در اساطير ايران‌ با نظرات‌ وي منطبق‌ است‌. نخست‌ بايد اشاره‌ کرد که‌ کهنه‌ترين ‌نشانه‌ از طبقات‌ جوامع‌ آريائي اتفاقاً در سندي مربوط‌ به‌ دربار مصر و در روايتي از قرن‌ پانزدهم‌ پيش‌ از ميلاد آمده‌ است‌ و چه ‌مورّخان‌ قديم‌ و چه‌ دانشمندان‌ جديد اعتقاد دارند که‌ اين‌ نوع‌ طبقه‌بندي در آتن‌ باستان‌ وجود داشته‌ است‌. اين‌ سند که‌ مربوط‌ به ‌پادشاهي فرعون‌ توتموزيس‌ چهارم‌ (۱۴۱۵ تا ۱۴۰۵ پ‌.م‌) است‌ و هرودت‌ و ديودور آن‌ را نقل‌ کرده‌اند، مربوط‌ به‌ هنگامي است‌ که‌ ثانني مي خواست‌ براي سرور خود فرعون‌، آماري تهيه‌ کند. در آن‌ ميخوانيم‌:

با گردآوري همه زمين‌ در پيشگاه‌ شاهنشاهي، از همه‌ بازرسي شد، سربازان‌، پريستاران‌، بردگان‌ شاهي، و همه صنعتگران‌ را، همه‌ زمين‌ و همه گله‌ها، ماکيان‌ و گله‌هاي خرد را شناخت‌، به‌ فرماني‌ نظامي که‌ مورد علاقه سرورش‌ ثانني بود.

دومزيل‌ مثل‌ بسياري از دانشمندان‌ صده ما باور داشت‌ که‌ توتموزيس‌ نخستين‌ فرعوني بود که‌ با شاهزاده‌ خانم‌ آريائي ميتاني، دختر پادشاهي که‌ نام‌ او مشخصاً اَرتتمه‌ است‌، زناشوئي کرد. امّا امروزه‌ مدارک‌ فراواني از ارتباط‌ ايرانيان‌ با دربارمصر و حتّي ازدواج‌ با خاندان‌ شاهي مصر هزاره دوم‌ پيش‌ از ميلاد، به‌ دست‌ آمده‌ و مورد تجزيه‌ و تحليل‌ قرار گرفته‌ است‌. از همين‌ جا است‌ که‌ افسانه مهاجرت‌ آريائيان‌ به‌ درون‌ ايران‌ مخصوصاً در حدود ۱۲۰۰ پ‌.م‌. مورد راست‌ يا درست‌ است.

اشاره مورّخان‌ يوناني به‌ وجود چنان‌ طبقاتي در آتن‌ِ کهن‌ قابل‌ توجّه‌ و نيز قابل‌ مقايسه‌ با وضعيت‌ ايران‌ است‌. البته‌ مطالب‌ متن‌ درمورد طبقات‌ خيلي دقيق‌ نيست‌ و مفسّران‌ آن‌ را تفسير و اصلاح‌ کرده‌اند. امّا مقايسه متون‌ کهن‌ِ سلت‌، ايتاليائي، يوناني، سکائي، ايراني، هندي و ... نشان‌ ميدهد که‌ هند و اروپائيان‌ به‌ «مفهومي از ساختار اجتماعي که‌ بر اساس‌ تمايز و توالي سه‌ کارکرد) شناخته‌ ميشود، دست‌ يافته‌ بودند. اين‌ تقسيم‌بندي در وجوه‌ِ مختلف‌ فرهنگ‌ هند و اروپائي آشکار است‌، به‌ طوريکه‌ تقسيم‌بندي طبقاتي‌ نه‌ تنها درجامعه‌، بلکه‌ در افلاک‌ و آسمان‌ها، خدايان‌، اساطير، حماسه‌ها، داروها و پزشکي تظاهر مي يابد. مقصود از سه‌ کارکرد همان‌ سه‌کارکرد شاهان‌ است‌ که‌ با اندکي تسامح‌ مي توان‌ گفت‌ که‌ به‌ جامعه‌ منتقل‌ شده‌ است‌: روحانيون‌ و جنگجويان‌ نماد دو کارکرد و صنعتگران‌، چوپانان‌ و امثال‌ آن‌ نمايشگر کارکرد سوم‌ است‌. کارکرد سوم‌ با وضع‌ تاريخي جامعه‌ (چوپاني، کشاورزي يا وضعي ديگر) شکل‌ مي گيرد. مثلا يکي از وجوه‌ِ چشمگير جوامع‌ هندي پس‌ ريگ ودائي تقسيم‌ منظم‌ آن‌ها به‌ چهار طبقه‌ است‌ که‌ در سنسکريت ‌چهار رنگ‌ ناميده‌ ميشود. سه‌ طبقه اول‌، گرچه‌ نابرابر، امّا پاک‌اند، زيرا آريا هستند، و حال‌ آن‌که‌ چهارمين‌ طبقه‌ که‌ مسخّرآريا هستند، طبيعتاً از سه‌ ديگر جدائي و سرشت‌ غيرقابل‌ تغيير ناپاک‌ دارند. به‌ طبقه چهارم‌ که‌ از جنس‌ ديگرند در اين‌جا کاري نداريم‌.

هر يک‌ از سه‌ طبقه‌ با نام‌ و وظايف‌ خود شناخته‌ ميشوند: براهنمه‌ ها يا پريستاران‌، دانشجويان‌ و دانايان‌ دانش ‌مقدّس‌ و متصدّيان‌ قربانيها؛ کشتريه ها يا راجنيه‌ ها، يعني چنگجويان‌ که‌ مردم‌ را با نيرو و سلاح‌هاي خود مي پايند، وئيشيه‌ها يا توليدکنندگان‌ نعمت‌هاي مادي، دامپروران‌، کشاورزان‌، زحمت‌کشان‌. اين‌ جامعه منظم‌، کامل ‌و هم‌ آهنگ‌، داراي شخصيت‌ ممتازي است‌ يعني شاه‌ يا راجن‌ که‌ اگرچه‌ مثل‌ ديگران‌ زاده‌ شده‌ ولي از نظر چگونگي از طبقه ي دوم‌ برآمده‌ است‌.
اين‌ گروه‌ها که‌ به‌ حسب‌ نقش‌ اجتماعي خود پديد آمده‌ و داراي سلسله‌ مراتب‌اند، هر يک به‌ خودي خود براساس‌ توارث‌، ازدواج‌ِ درون‌گروهي و شناسه‌اي مشخص‌ از ممنوعّيت‌ها استوار ميشوند. چنين‌ شکل‌ کهنه‌اي، بي شک‌ تنها آفريده ويژه هنديان‌ و متعلّق‌ به‌ پس‌ ازمجموعه ريگ‌ ودا نيست‌. نام‌هاي طبقات‌ به‌ روشني تنها در سرود قرباني انسان‌ اولّيه‌ و در کتاب‌ دهم‌ مجموعه‌ - و بسيار متفاوت‌ از همه ي سرودهاي ديگر - آمده‌ است‌. امّا چنين‌ «وضعي» ابداً ساختگي نيست‌، بلکه‌ استحکام‌ بخشيدن‌ به‌ نظري است‌ که‌ بي شک‌ از يک عمل اجتماعي سابقه‌دار سرچشمه‌ ميگيرد و اين‌ تنها دانشمندان‌ غرب‌ نيستند که‌ به‌ چنين‌ نظري رسيده‌اند.
يکي از دانشمندان‌ هند به‌ نام‌ و.م‌.آپته‌ در سال‌ ۱۹۴۰ مجموعه‌اي از نه‌ کتاب‌ اول‌ ريگ ودا فراهم‌ کرد که‌ (مخصوصاً کتاب‌ ۸، فصل‌ ۳۵، بندهاي ۱۸ - ۱۶) ثابت‌ مي کند هنگام‌ تأليف‌ اين‌ سرودها، جامعه‌ را ترکيبي از پريستاران‌، جنگجويان‌ و دامداران ‌مي دانستند. حتي اگر آن‌ها با نام‌هاي خود، يعني براهنمه‌، کشتريه‌ و وئيشيه‌ مشخص‌ نمي شدند. آپته‌ اگرچه‌ مسئله‌ را طبقاتي نديده‌ است‌، امّا سه‌ گانگي کارکرد اجتماعي اين‌ سه‌ گروه‌ را در تعريف‌هاي خود داده‌ است‌، مثلا برهمن‌ را داراي دانش‌ و سودمند کننده ي روابط‌ عرفاني بين‌ گروه‌ها و امثال‌ آن‌ شناسانده‌ است‌.

از شرق‌ ايران‌ به‌ شمال‌ غرب‌ برويم‌ به‌ ميان‌ قومي ايراني ولي مستقل‌ و کم‌تر شناخته‌ شده‌ يعني سکاها که‌ با ويژگي هاي شگفت‌انگيز متأسفانه‌ در آثار علمي هم‌ معرفي شده‌اند. آنان‌ از نظر هنري و نظامي بسيار پيشرفته‌ بودند، امّا مثلا آنان‌ را «بيابان گرد» معرفي کرده‌اند. اين‌ لازم‌ به‌ تذکر است‌ که‌ سکاها در طول‌ تاربخ با قوم‌هاي مختلف‌ آميختند و در بين‌ آن‌ها حل‌ شدند، امّا گروهي از آنان‌ در قفقاز باقي ماندند که‌ در آثار قديم‌ ايران‌ «آس‌» ناميده‌ شده‌اند و امروزه‌ در جهان‌ اُست‌ ناميده‌ مي شوند. در قرن‌ بيستم ‌مطالعات‌ فراواني راجع‌ به‌ شناخت‌ اين‌ قوم‌ و از جمله‌ زبان‌ و فرهنگ‌ آنان‌ چه‌ به‌ وسيله دانشمندان‌ غرب‌، چه‌ روس‌ و چه‌ خود ايشان‌ صورت‌ گرفته‌ است‌.

سکاها به‌ طور عمده‌ در شمال‌ درياي سياه‌ مي زيستند، امّا از شرق‌ تا چين‌، آلتائي و سيبري و از غرب‌ تا ميانه اروپا پيشروي کرده‌ باهمه همسايگان‌ دست‌ و پنجه‌ نرم‌ کرده‌اند. آثار سکاها در ايران‌ تا همدان‌ يافت‌ شده‌ است‌. هرودت‌ و چند مورخ‌ ديگر درباره سکاها مطالبي نوشته‌اند، از جمله‌ هرودت‌ از زبان‌ آنان‌ بنيادِ مردم‌شان‌ را چنين‌ توصيف‌ ميکند:

‌نخستين‌ انساني که‌ در سرزمين‌ آن‌ها زندگي کرد که‌ پيش‌ از آن‌ بيابان‌ بود، تارگيتائوس‌ بود که‌ پسر زئوس‌ و دختر رود بوريس‌ تنس‌ (رود دنيپر) بود... او سه‌ پسر داشت‌: ليپوخائيس‌، آرپوخائيس‌ ، کولاخائيس‌ که‌ جوان‌تر از همه‌ بود. در پادشاهي آنان ‌در سرزمين‌ سکاها از آسمان‌ يک‌ خيش‌ِ زرّين‌، يک‌ يوغ‌ زرّين‌، يک‌ تبرزين‌ زرّين‌ و يک‌ جام‌ زرّين‌ افتاد. بزرگ‌ترين ‌آنان‌ نخستين‌ کسي بود که‌ آن‌ها را ديد و خواست‌ آن‌ها را بردارد، امّا زر به‌ آتش‌ تبديل‌ شد. ناچار کنار رفت‌ و برادر دوم‌ نزديک‌ شد، باز هم‌ مثل‌ پيش‌، زر آتش‌ شد. سرانجام‌ و هنگامي که‌ آتش‌ دو برادر را بازداشت‌، جوان‌ترين‌ برادر پيش‌ رفت‌، امّا آتش‌ خاموش‌ شد، به‌ طوريکه‌ توانست‌ آن‌ چيزها را بردارد و به‌ خانه‌ ببرد. دو برادر بزرگ‌تر اين‌ را نشانه‌اي آسماني شمردند و همه‌ کشور را به‌ کولاخائيس‌ سپردند. فرزندان‌ ليپوخائيس ‌سکاهائي هستند که‌ امروز قبيله اوکاته‌ ناميده‌ ميشوند. فرزندان‌ برادر دوم‌، آرپوخائيس‌ کاتيارها و تراسپيها هستند. فرزندان‌ کوچک‌ترين‌ برادر سکاهاي شاهي هستند که‌ اکنون‌ پارالات‌ها نام‌ دارند، امّا همه‌ روي هم‌ اسکولوتو نام‌ دارند که‌ از نام‌ يکي ازشاهانشان‌ گرفته‌ شده‌ است‌.

اين‌ متن‌ را متخصصان‌ و از جمله‌ اميل‌ بنونيست‌ مورد تجزيه‌ و تحليل‌ قرار داده‌اند و چنان‌که‌ در ترجمه ما هم‌ ديده‌ ميشود و کلمه ي گنوس يوناي را به‌ قبيله‌ ترجمه‌ و متن‌ را چنين‌ تفسير کرده‌اند که‌ سکاها چهار قبيله‌ بودند که‌ يکي رئيس‌ بود. امّا همه اين‌ها چه‌ واقعاً و چه‌ به‌ تلويح‌، اين‌ چهار چيز را اشاره‌ به‌ سه‌ فعاليّت‌ اجتماعي هنديان‌ و ديگر هند و اروپائيان‌ و مخصوصاً ايرانيان‌ مي دانند. خيش‌ و يوغ‌ نشانه کشاورزي و تبر با کمان‌ سلاح‌ ملّي سکاها است‌؛ ديگر سنّت‌هاي سکائي که‌ هرودت‌ نقل‌ کرده‌ است‌، نشان‌ مي دهد که‌جام‌ نشانه شراب‌ مقدّس‌ِ روحاني يا نثارهائي از مايعات‌ است‌. سه‌ چيزي که‌ نشانه سه‌ طبقه اجتماعي است‌، در روايات‌ ديگري از سکاها هم‌ آمده‌ است‌، امّا در اين‌جا به‌ همان‌ يک‌ بسنده‌ ميکنيم‌.

گفتيم‌ که‌ شاخه‌اي از سکاها باقي مانده‌ و به‌ يکي از زبان‌هاي ايراني بسيار دور از فارسي سخن‌ مي گويند. آس‌ها پهلواناني داشته‌اند که‌ نرت‌ ناميده‌ مي شده‌اند و روايات‌ حماسي فراواني در مورد آنان‌ باقي است‌ که‌ به‌ طور عمده‌ به‌ روسي وسپس‌ فرانسوي ترجمه‌ شده‌اند. براي آشنايان‌ با فرهنگ‌ آسي بسيار جالب‌ است‌ که‌ ساختار ايدئولوژيک‌ اجتماعي در حماسه‌هاي عاميانه آس‌هاي امروز باقي مانده‌ و اگرچه‌ به‌ صورت‌ پاره‌ پاره‌ و در گونه‌هاي مختلف‌ در صد و سي سال‌ اخير روايت‌ شده‌، امّا پس‌ ازجنگ‌ دوم‌ جهاني سخت‌ مورد تجزيه‌ و تحليل‌ قرار گرفته‌ است‌. آس‌ها ميدانند که‌ پهلوانان‌ باستاني ايشان‌، يعني نرت‌ها اساساً به‌ سه‌ خاندان‌ تقسيم‌ مي شدند. در يکي از روايات‌ ايشان‌ آمده‌ است‌ که‌:

بوريتا گله‌هاي فراوان‌ داشتند، الاگتا در هوشياري توانا بودند؛ آخسارتاگ‌کتا با پهلواني و جسارت‌ مشخص‌ ميشدند؛ مردان‌شان‌ آنان‌ را نيرو مي بخشيدند.

جزئيات‌ سرودهائي که‌ خاندان‌ها را در هم‌ مي کند يا دو به‌ دو در برابر هم‌ قرار مي دهد، آشکارا اين‌ وضع‌ را تأييد مي کند. ويژگي روحاني‌ آلاگتا شکلي باستاني دارد. آنان‌ نه‌ وضعي يگانه‌ که‌ چندگانه‌ دارند: در خانه‌هايشان‌ است‌ که‌ نرت‌ها جائي براي شراب‌خواري مجلّل‌ دارند، جائي که‌ شگفتيهاي جامي جادوئي را به‌ نمايش‌ مي گذارند، «الهام‌بخش‌ نرت‌ها». اما در مورد آخسارتاگ‌کتا، و در واقع‌جنگجويان‌ بزرگ‌، قابل‌ توجّه‌ است‌ که‌ نام‌ آن‌ها از مادّه‌ آخسر(ت‌) ‌به‌ معني شجاعت‌ گرفته‌ شده‌ است‌ که‌ با تغييرات‌ آوائي زبان‌هاي سکائي همان‌ است‌ که‌ در سنسکريت‌ کشتره‌ و در اوستا خشتره‌ نياي واژه شاه‌ فارسي و نمايشگر طبقه جنگجويان‌ است‌. بوريَتا که‌ در ميان‌شان‌ بورافارنيگ‌ مشخص‌ است‌، دائماً و به‌ شکلي خنده‌دار مال‌دار هستند و زير و بم‌ زندگي مال‌دارانه‌ را دارند و در مقابل‌ِ تعداد کم‌ آخسارتاگ‌کتا، توده مردم‌اند.

اين‌ وضعيّت‌ اجتماعي را در بين‌ همسايگان‌ آس‌ها يعين‌ چرکس‌ها، تاتارها، ابخازها، چچن‌ها، واينگوش‌ها هم‌ ميتوان‌ ديد. درسال‌هاي اخير ادبيات‌ آسي، مخصوصاً حماسه‌هاي نرت‌ها دقيقاً موردِ تجزيه‌ و تحليل‌ قرار است‌. آثار سه‌ گانگي ساختار اجتماعي درهمه وجوه‌ِ زندگي آس‌هاي باستان‌، در حماسه‌هاي عاميانه‌ آنان‌ منعکس‌ شده‌ است‌. اين‌ لازم‌ به‌ تذکر است‌ که‌ سکاها هم‌ پيش‌ از اين‌تقسيم‌بندي اجتماعي داراي زندگي اشتراکي بوده‌اند. بديهي است‌ براي کسي مثل‌ هرودت‌ اشتراک‌ در زن‌ به‌ مراتب‌ چشمگيرتر بوده‌ و ظاهراً تنها اين‌ جنبه‌ را روايت‌ کرده‌ است‌.

وضع‌ طبقات‌ سه‌گانه‌ اجتماعي طوري است‌ که‌ اگر انسان‌ خواستار آن‌ باشد، بايد موضوع‌ را در آثار دومزيل‌ و در فرهنگ‌هاي ديگردنبال‌ کند، در اين‌جا تنها از دو شاهد تصويري براي اين‌ سه‌ طبقه‌ استفاده‌ ميکنيم‌. در سنگ‌ نگاره‌اي مظاهر سه‌ طبقه اجتماعي يعني ثُر(نماينده‌ي جنگيان‌) اُدين‌ (سرور، شاه‌) و فرير (مردم‌) را مي توان‌ ديد. بر بالاي پيکر اُدين‌ دو مار ديده ‌مي شود که‌ از آن‌ سخن‌ خواهيم‌ گفت‌.

در پيکره ديگري از رُم‌ سه‌ پيکر ژوپيتر (سرور، شاه‌) مارس‌ (نماينده جنگ‌) و کوئيرينوس‌ (نماينده مردم‌) را ميتوان‌ ديد. اين‌ شواهد نشان‌ مي دهد که‌ مسئله‌ سه‌ طبقه اجتماعي، صرفاً براساس‌ تعبير و تفسير متون‌ به‌ وجود نيامده‌ است‌، بلکه‌ داراي شواهد ديگر وعيني تري نيز هست‌.
__________________
 

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
در مسیر شعر نو نیمایی در سال 1326 نخستین مجموعه شعر احمدشاملو به نام آهنگهای فراموش شده به چاپ رسید.آهنگهای فراموش شده مجموعه ای بود ناهمگن که از شعرهای کاملا سنتی گرفته تا اشعار نیمایی و حتی نوشته های کاملا بی وزن و قافیه و آهنگ که بعدها به شعر منثور یا سپید شهرت یافت،در آن دیده میشد.انتشار این مجموعه در دنیای شاعری شاملو اهمیت چندانی ندارد و همچنان که خود او در مقدمه کتاب پیش بینی کرده این نوشته های منظوم و منثور آهنگهایی که زود به دست فراموشن سپرده خواهند شد ،بیش نیست.اما به جهت آن که این مجموعه حاوی نخستین نمونه های شعر سپید در زبان فارسی است نشر آ ن در این سال سزاوار توجه است.
قطعنامه نام مجموعه دیگر شعر شاملو بود که نخستین بار در سال 1330 منتشر شد.این مجموعه حاوی چهار شعر بلند بود که نشان میداد شاملو با عبور از شیوه ی نیمایی برای خود راه تازه ای میجوید که خود نیما و پیروان راستینش هرگز علاقه چندانی به آن نشان ندادند.برای اینکه با نوع شعر دوران جوانی شاملو آشنا شویم ،در زیر نمونه ای از شعر قطعنامه را میآوریم به نام سرود بزرگ که به تاثر از جنگ کره(1329 ش)سروده شده است.
شاعر سرود بزرگ را به جشن ((شن_ چو))رفیق ناشناس کره ای تقدیم کرده است.این شعر در ستایش انقلابیون کره ای و به منزله نوعی اعلام همبستگی شاعر با مردم کره شمالی است که در آن سالها نیروهای آمریکایی به خاک آنان حمله کرده بودند:
شن _ چو!
کجاست جنگ؟
در خانه تو
در کره
درآسیای دور
اما تو
شن
برادرک زرد پوستم!
هرگز جدا مدان
زان کلبه ی حصیر سفالین بام
بام و سرای من
پیداست
شن
که دشمن تو دشمن من است
وان اجنبی که خوردن خون تو راست مست
از خون تیره ی پسران من
باری
به میل خویش
نشوید دست!
در پایان سالهای 1331و1332 گروهی دیگر از پیروان نیما شاعری را آغاز کردند و نخستین آثار خود با عرضه داشتند و بر روی هم بازار شعر نیمایی نسبتا گرم شد.از این جمع میتوان به سهراب سپهری،سیاوش کسرایی و اسماعیل شاهرودی(اینده )را نام برد.تجربه های آغازین این شاعران در آن سالها هنوز جهت مشخصی نداشت و هرگز نمیتوانست با آثار نیما که از پختگی و استحکام
بالایی برخوردار بود پهلو بزند.

انتظار

از دريچه
با دل خسته، لب بسته، نگاه سرد
مي كنم از چشم خواب آلودة خود
صبحدم
بيرون
نگاهي:

در مه آلوده هواي خيس غم آور
پاره پاره رشته هاي نقره در تسبيح گوهر . . .
در اجاق باد، آن افسرده دل آذر
كاندك اندك برگ هاي بيشه هاي سبز را بي شعله مي سوزد . . .

من در اينجا مانده ام خاموش
بر جا ايستاده
سرد
وز دو چشم خسته اشك يأس مي ريزم به دامان:
جاده خالي
زير باران!

...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
سال 1350، در حاشيه كنگره جهاني حافظ و سعدي در شيراز، شاملو طي يك گفت‌وگوي با خبرنگار روزنامه كيهان مي‌گويد: «عظمت حافظ در طرز تفكر اوست، من به دلايل بسياري، حافظ را ضد «جبر» مي‌دانم، در اين صورت اگر در پاره‌اي از ابياتش مي‌بينم كه خطاب به زاهد مي‌گويد؛ از ازل خدا مرا گناهكار خلق كرده، شك نيست مي‌خواهد منطق جبري آن حضرت را گرزوار به كله‌اش بكوبد.»
شاملو همچنين در مصاحبه با مجله فردوسي، حافظ را در شمار شعراي ضعيف ارزيابي كرده بود: «افق حافظ از افق بسياري شاعران متوسط روزگار ما نيز محدودتر بوده است. شايد بتوان ادعا كرد كه مي‌توان در پرمايه‌ترين اشعار شاعري چون «اليوت» چنان غوطه خورد كه شناگري ماهر در گردابي هايل، اما هرگز نمي‌توان درباره حافظ اين چنين ادعا كرد.»
انتشار مجموعه غزليات حافظ به تصحيح احمد شاملو، موجب حرف و حديث فراوان در ميان استادان ادبيات فارسي و حافظ‌شناسان شد و هر يك از آنان به طريقي نظرات او را مورد انتقاد قرار دادند؛
 

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
رازوارة رستگاري





گفت ليلي را خليفه كان تويي
كز تو مجنون شد پريشان و غوي
از دگر خوبان تو افزون نيستي
گفت خاموش! چون تو مجنون نيستي


در بدرتر از باد زيستم
در سرزميني كه گياهي نمي‌رويد
اي تيز خرامان
لنگي پاي من از ناهمواري راه شما بود (1)


انسان خود را به وجود مي‌آورد. در ابتدا ساخته نيست و طي برگزيدن موازين اخلاقي خود، خويشتن را مي‌سازد.
“ژان پل سارتر”


آنچه كه بنده در اين مقال بدان خواهم پرداخت نگاهي است كاوش‌گرانه به نقش و سرنوشت مفهوم عشق در شعر تغزلي ـ حماسي احمد شاملو. شك نيست كه پيچيدگي معنا و فرم در شعر شاملو به حدي است كه نمي‌توان او را تنها شاعر عاشقانه‌ها ناميد، ليكن همانگونه كه از روان خودآگاه او بر مي‌خيزد و در مقام داوري “حافظ را موفق‌ترين شاعران” مي‌داند، مي‌توان گفت درد نهفته بامداد كه حاصل فهم غريب او از جهان هستي است تنها در مفهوم عشق گنجانده مي‌شود و بس! نگارنده بر اين باور است كه تنها درد شاعر “عاشقانه زيستن” و “با عشق زيستن” بوده و اينگونه است كه “عاشقانه زيستن” را درد مشترك خود دانسته و مخاطبان خود را به دريافتن و فهم اين عظيم واژة خداي گونه ـ عشق ـ توصيه مي‌كند.

شاملو همواره در زيستن خويش با عشق به جنگ ناكامي‌ها مي رود و پيروزي نهايي را از آن عاشقان مي‌داند. او خود، من و تو را به هيأت ما متصور مي‌شود كه در حين عشق ورزيدن، نثار كردن و عاشقانه زيستن خود و ديگري را كشف مي‌كنيم و در مبارزه‌اي نابرابر تنها به واسطه سلاح عشق به پيروزي نهايي عاشقان ـ خوبي‌ها ـ بر بدي‌ها نائل مي‌شويم. (2)

حال به طرح چند پرسش مي‌پردازيم. براستي شاملو چه نوع نگاهي به عشق دارد؟ مفهوم عشق و عاشقانه زيستن چه خلائي از زندگي آدمي را در نگاه او پر مي‌كند؟ و در يك كلام شاعر به چه شناختي از مفهوم، عينيت، هدفمندي و متدولوژي عاشقانه زيستن تكيه دارد؟!
از آنجايي كه شاعر خود بر اين عقيده است كه آثارش خود اتوبيوگرافي كامل است، و شعر را نه برداشت‌هايي از زندگي بلكه يكسره خود زندگي مي‌داند، لذا ما نيز براي بررسي پرسش مورد بحث الزاماً به دو حوزه ارجاع داده خواهيم شد يكي آثار شعري شاعر و ديگر زندگي خصوصي او.
نگارنده بر اين باور است كه بامداد بسي سعي كرده است كه مكاشفه دوجانبه ميان عاشق و معشوق ـ كه البته الزاماً فرديتي در ميان نيست ـ و اين رازيابي عشق راستين را در محك تجربه بياموزد. نه بر آن پندار كه وصل عشق او كسي يا زني يا چيزي يا هر چه بودني باشد كه وصل عشق او “راز واژه‌اي” بي‌منتهاست كه گه‌گاه خود نيز از درك معناي آن ناتوان است و گويي تنها شميمي از آن را بوييده است:

اشك رازي است
لبخند رازي است
عشق رازي است
اشك آن شب لبخند عشقم بود.
قصه نيستم كه بگويي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه بيني
يا چيزي چنان كه بداني
من درد مشتركم
مرا فرياد كن.

حال اين سؤال ذهن خواننده را به خود مشغول مي‌سازد كه اين عشق غريب، مجهول و رازآلود چگونه و در چه مرحله‌اي و با چه سرنوشتي تشخص خواهد يافت. و يا به گونه‌اي ديگر سؤال را مطرح سازيم آيا لزومي دارد كه آنچه را كه شاعر از آن سخن مي‌گويد متشخص، عيني، واضح و قابل لمس باشد؟ يا نه خصوصيت اصلي عشق در نگاه شاعر رازآلودي و مبهم بودن آن است. و به هيچ وجه نمي‌توان آن را عيني و قابل لمس فرض كرد و حداكثر مي‌توان معناداري آن را پذيرفت.
شاعر اينگونه شعرش را ادامه مي‌دهد:

دستت را بمن بده
دست‌هاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي‌گويم
بسان ابر كه با توفان
بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا
بسان پرنده كه با بهار
بسان درخت كه با جنگل سخن مي‌گويد.
زيرا كه من
ريشه‌هاي تو را دريافته‌ام
زيرا كه صداي من
با صداي تو آشناست. (3)

شايد بتوان گفت در عين حال كه او تنها مرادش جستن و يافتن و دريافتن و وصل عشق خويش است همواره اين عشق، حداكثر ديريافته و آنهم ترد و گسستني و در اغلب موارد نايافته، غريب، مجهول و ارضاء نكننده ميل جستجوگري و يابندگي اوست. او همواره عشق به هر آنچه را كه در دلش لانه كرده توسيع داده و از آن چيزي فراتر از آنچه كه هست مي‌خواهد و اين به نظر امري غامض و دشوار مي‌آيد. چرا كه عشق او همواره وابسته به وجودي فيزيكي، متشخص و عيني است در حالي كه خواسته شاعر از معشوق وجودي فراتر، متافيزيكي و اسطوره‌اي ـ اهورايي است.
مي‌توان گفت از آنجا كه شاملو اساساً انساني ذهن‌گرا بوده و سازنده شهر خيالي عشق در ذهن خويش مي‌باشد بدين سبب ذهن خويش و بالطبع اساس وجود شاعرانه خويش را عظمت والاي انساني و قلة همه خوبي‌ها دانسته و پس از مكاشفة خويش و دريافتن عظمت دروني خود و خواسته‌اش به جستجوي آينه‌اي در برابر خويش همت مي‌گمارد. آينه‌اي كه نايافتني و حداكثر ديريافتني و شكستني است.
بامداد بر اين باور است كه عشق مي‌تواند رمز زيستن باشد. عشقي دوجانبه كه به مكاشفه‌اي دوجانبه و آينه‌وار منتهي مي‌گردد:

براي زيستن دو قلب لازم است
قلبي كه دوست بدارد، قلبي كه دوستش بدارند
قلبي كه هديه كند
قلبي كه بپذيرد
قلبي كه بگويد
قلبي كه جواب بگويد
قلبي براي من، قلبي براي انساني كه من مي‌خواهم
تا انسان را در كنار خود حس كنم.
درياهاي چشم تو خشكيدني است
من چشمه‌ئي زاينده مي‌خواهم
پستان‌هايت ستاره‌هاي كوچك است
آن سوي ستاره من انساني مي‌خواهم
انساني كه مرا برگزيند
انساني كه من او را برگزينم
انساني كه به دست‌هاي من نگاه كند
انساني كه به دست‌هايش نگاه كنم
انساني در كنار من
تا به دست‌هاي انسان نگاه كنيم
انساني در كنارم، آينه‌يي در كنارم
تا در او بخندم، تا در او بگريم.

خلاء معنايي، رازآلودي و غيرقابل لمس بودن مفهوم عشق همانقدر كه در قطعة “عشق عمومي” مستور بود در اينجا و در “بدرود” كاملاً واضح است. و اگر شاملو در “عشق عمومي” بر آن صفت “دير يافته مي‌نهد” در اين جا به صراحت آن را “پيوند ترد” مي‌نامد هر چند شاعر مي‌كوشد با تلاشي مضاعف به توصيف عظمت اين عشق و نزديكي خويش با آن بپردازد به گونه‌اي كه حتي توانايي عشق را در نجات‌بخشي برتر از قدرت خدايان مي‌داند لكن باز اين آينه شكستني است و اين پيوند ترد و گسستني! شايد از همين روي است كه او اين قطعه را “بدرود” نام مي‌نهد:


خدايان نجاتم ندادند
پيوند ترد تو نيز
نجاتم نداد.
نه پيوند ترد تو
نه چشم‌ها و نه پستان‌هايت
نه دست‌هايت
كنار من قلبت آينه‌يي نبود
كنار من قلبت بشري نبود (4)

بامداد به مفهومي عميق عاشق است و عشق او به جد نايافتني! و در چنين زيستني براستي چه سخت است زندگي بر او. جالب آنكه وي اين سرنوشت را تقدير تلخ و غم‌انگيز ولي سخت زيباي همه انسان‌هاي عاشق و بودگان با چرا مي‌داند.
يأس و نااميدي، غم و حزن، تنگدلي و تنهايي، انزوا و خاموشي، خلاء و نابودي و زيستن در سراب زندگي مأيوس بر مداري جاودانه، ماحصل تمام ناكامي‌هاي شاعر در عاشقانه زيستن است.
اما به قطع نمي‌توان گفت كه دست نايافتني بودن عشق در نگاه شاملو به سبب غريب بودن، مجهول، لايقين و حيرت‌زا بودن آن است چرا كه در بعضي از شعرها او به يقين از آرزوي وصل عشق سخن مي‌گويد لكن عدم وصل را نه در هر چيز ديگري كه در ناتواني و ضعف عاشق در رسيدن به معشوق مي‌داند. او يقين دارد كه وصل اين عشق شدني است و اين معشوق بي‌صفت دست يافتني است، لكن اين عاشق است كه توانايي ادراك و وصل آن عشق را نداشته و ندارد. نگاهي به قطعه “ركسانا” بيندازيم:


و من از غيظ لب به دندان مي‌گزم و در انتظار آن روز دير آينده كه آفتاب، آب درياهاي مانع را خشكانده باشد و روح مرا به ركسانا ـ روح دريا و عشق و زندگي ـ باز رسانده باشد، به سان آتش سرد اميدي در ته چشمانم شعله مي‌زند.
و زير لب با سكوتي مرگبار فرياد مي‌زنم:
“ركسانا!”
و غريو بي‌پايان ركسانا را مي‌شنوم كه از دل دريا با شتاب بي‌وقفه خيزاب‌هاي دريا كه هزاران خواهش زنده در هر موج بي‌تابش گردن مي‌كشد، يكريز فرياد مي‌زند:
ـ نمي‌تواني بيايي!
نمي‌تواني بيايي!!(5)


جالب آن است كه شاعر معشوق خويش را ركسانا ـ روح دريا و عشق و زندگي ـ مي‌نامد. ركسانايي كه به گفته خود وي زني فرضي است كه عشقش نور و رهايي و اميد مي‌باشد لكن هدفي مه‌آلود، گريزان و دير بدست آمده است كه وصلش يعني همان باز رسيدن روح شاعر به ركسانا را منوط به آن روز ديرآينده‌اي كه آفتاب آب درياهاي مانع را بخشكاند، دانسته و اين خود حكايت از دست نايافتگي معشوق و ناتواني عاشق از ادراك عشق اوست. اما با وجود اين همه ناتواني، او خود را ابديتي مطلق و فراتر از هر چه پيرامون خود است مي‌داند. ديالكتيك شاملو، تنهايي، انزوا و دوري از آدميان به گفته او بي‌چراست، هر چند كه نمي‌توان فراموش كرد كه او سراسر زندگي‌اش را براي مردمان و عشق به خوبي‌ها و توفيق‌هاي همين مردمان مي‌خواسته است. گريز حيرت‌آور بامداد از آدميان پيرامونش را مي‌توان بخاطر همين فهم غريب شاعر از تعبير عاشقانه زيستن دانست. هم از اين روي است كه اين ديالكتيك خود را در شعر “تنها…”(6) به زيبايي به تصوير مي‌كشد. “تنها…” توصيف حلاج‌گونه انساني است كه گويي به فهم عظيمي نائل آمده است لكن جماعت جاهل و دغل‌كار از فهم عظمت او ناتوان‌اند و “تنها …” سرنوشت مردي است كه از هر آنچه ناراستي پيرامون اوست نفرت دارد و جالب آنكه شاعر در اين شعر نفاق و بي‌صفايي عشق‌هاي آنها را به سخره مي‌گيرد و خود را پرومته(7) نامرادي مي‌داند كه كلاغان بي‌سرنوشت را از جگر خسته خويش سفره‌اي جاودانه گسترده است:

اكنون مرا به قربانگاه مي‌برند
گوش كنيد اي شمايان، در منظري كه به تماشا نشسته‌ايد
و در شماره، حماقت‌هايتان از گناهان نكرده من افزون‌تر است
ـ با شما هرگز مرا پيوندي نبوده است
… چرا كه من از هر چه پيوندي با شما داشته است
نفرت مي‌كنم:
از فرزندان و از پدرانم
از آغوش بويناكتان و
از دست‌هايتان كه دست مرا چه بسيار كه از سر خدعه فشرده است.
از قهر و مهرباني‌تان
و از خويشتنم
كه ناخواسته، از پيكرهاي شما شباهتي
به ظاهر برده است
من از دوري و از نزديكي در وحشتم.
خداوندان شما به سي‌زيف (8) بيدادگر خواهند بخشيد
من پرومتة نامرادم
كه از جگر خسته
كلاغان بي‌سرنوشت را سفره‌اي ابدي گسترده‌ام
غرور من در ابديت رنج من است
تا به هر سلام و درود شما، منقار كركسي را بر جگرگاه خود احساس كنم
نيش نيزه‌اي بر پاره جگرم، از بوسه لبان شما مستي بخش‌تر بود
چرا كه از لبان شما هرگز سخني جز به ناراستي نشنيدم.
و خاري در مردم ديدگانم، از نگاه خريداري‌تان صفا بخش‌تر
بدان خاطر كه هيچ‌گاه نگاه شما در من، جز نگاه صاحبي به برده خود نبود.

“تنها…” بازتاب زندگي پر از درد و رنج مردي است كه هر آنچه رسيده از آن مردمان را زجرآور خوانده و خار ديدگانش را از نگاه خريدار آن بوي‌ناكان صفابخش‌تر مي‌داند. او اين نفرت و دوري و رنج را با زباني خشم‌آلود و دردناك و در عين حال خود خواهانه و مغرور به داشته خويش بيان مي‌كند:‌

“غرور من در ابديت رنج من است
تا به هر سلام و درود شما، منقار كركسي را بر جگرگاه خويش احساس كنم”.
بامداد تا اينجاي شعر به توصيف و تشريح آن “بويناكان” ـ كه البته نه مردم‌اند ـ مي‌پردازد و در ادامه با نفرتي عميق‌تر و زباني خشم‌آلوده‌تر به بيان كرده و رابطه خويش با آنان مي‌پردازد:
از ميان شما آدمكشان را
و از زنان‌تان به روسپيان مايل‌ترم
من از خداوندي كه درهاي بهشتش را بر شما خواهد گشود، به لعنتي
ابدي دلخوش‌ترم.

شاعر خود در پاسخ بدين سؤال كه چگونه است كه شما كه همواره از مردم و خلق سخن رانده‌ايد و خود را يك شاعر ملتزم و اجتماعي مي‌دانيد در اين شعر آنان را با صفت بويناكان توصيف مي‌كنيد؟! مي‌گويد: “من هيچ وقت از مردم دور نبوده‌ام، من عنصري هستم از اين جامعه… اگر كسي واقعاً با تمام عقيده و با تمام منطق و با تمام صميميتش در صف مخالف من باشد، من هرگز به خودم اجازه نمي‌دهم به او توهين كنم چون او عقيده‌يي دارد براي خودش همچنان كه من عقيده‌اي دارم براي خودم، تنها عقيده ما متضاد است. مسئله آن موقع به آن شكلش مورد نظر من است كه آدميزاد تنها و تنها پوست خودش را بخواهد نجات بدهد و بخاطر پوست گنديده خودش به افكار و عقايد ديگران توهين كند. من و نسل من آنچنان لطماتي از اين بوي‌ناك‌ها خورده‌ايم كه لابد تاريخي خواهد بود و قضاوتش را خواهد كرد”. (9)
با اين تفاسير مي‌توان گفت كه “تنها…” يكي از معدود شعرهايي است كه بامداد ديالكتيك و جهان‌بيني خويش را براي مخاطبانش به تصوير مي‌كشد و چنان نفرتي از آن بوي‌ناكان بروز مي‌دهد كه يقين دارد تاريخ نيز در مورد آنها قضاوت خواهد كرد.

اما شايد از خود بپرسيم كه “تنها…” چه ارتباطي با مسئله مورد بحث ما دارد. ترس از انزوا و تنهايي و نااميدي و دست نيافتن به مراد حقيقي و عشق نايافته ماحصلي جز نگرش ارائه شده در تنها را در بر نداشته است. اينگونه است كه شاعر در سرتاسر سال‌هاي زندگي هيچ وقت نتوانست آنچه را كه در آرزو مي‌پروراند را به عرصه تصور در آورد و حتي در ذهن خود شاعر نيز عشق، مفهومي غريب، نامعين و متزلزل دارد. به همين سبب است كه پس از كشف ناگهاني آيدا نيز آن خوي جستجوگري و ميل و خواهش بامداد در يافتن آن عشق و عطش او را در ارضاء آن ميل نامراد، فروكش نمي‌كند. اينگونه است كه پس از سال‌ها زيستن با آيدا، كه بزرگترين تحول را به اذعان خودش در زندگي و شعر او سبب شده، زندگي زناشويي را يك “فاجعه” مي‌خواند و بر اين عقيده است كه نزديكي كامل روح و جسم براي دو انسان امكان‌پذير نيست.

كنار من
چسبيده به من
در عظيم‌ترين فاصله‌اي از من
سينه‌اش به آرامي از حباب‌هاي هوا پر و خالي مي‌شود. (10)

حقيقت آن است كه عشق نتوانست آن خلاء مخصوص به خود را در زندگي سراسر رنج شاعر پر كند. هر چند شاملو بسي كوشيد تا عشق را از يك مفهوم تنها معنادار به عينيتي بدل سازد كه بتواند مسير، هدف و متدولوژي را براي عاشقانه زيستن ترسيم كند لكن، مي‌توان گفت خصوصيت اصلي عشق در نگاه شاملو ناكامي، رازآلودي و لذت همراه با رنج است. اين عشق به هيچ وجه نتوانست جايگاه مورد نظر روان پريشان شاعر را در شعرش پر كند و از ابتدا تا انتها چه از قطعاتي مانند ركسانا، عشقي مه‌آلود و دست نايافتني و چه در “تنها…” آنجا كه عشق تبديل به نفرت و اشمئزاز مي‌شود همواره عدم تشخص و ناپايداري عشق پديدار است. بر آن نيستم كه در مقام داوري به ارزش‌گذاري اين جايگاه مورد بحث بپردازم و در حقيقت آنچه را كه نگاشتم تنها درد مشتركي بود كه قصد داشتم در اين سطور فرياد كنم.
به گمانم لزومي ندارد سخن بيش از اين طويل گردد لكن افسوس خواهم خورد اگر اين مقال را به پايان ببرم و سخني از محبوبترين شعر شاعر در نگاه خويش بر زبان جاري نسازم، شعري كه توصيفي است از برخورد هميشگي تاريخ با مرداني چون او و با دردمنداني همچون وي!
كساني كه سراسر زندگي پر دردشان را در جستجوي انسانيت و كشف آن “رازوارة رستگاري” جاده‌يي بي‌پايان مي‌كنند و در عبور از آن جاده “شماياني” نظاره‌گر عبور آن قرباني‌اند. كه حتي نزديكترين و وفادارترين‌شان تا صباح خروس‌خوان بارها در انكار حقانيت آن عزيز قرباني مي‌كوشند. (11)

متبرك باد نامشان، بي‌منتها باد راهشان!

گويي هميشه چنين بوده است اي غريو طلب!
تو در آتش سرد خود مي‌سوزي
و خاكسترت نقره ماه است
تا تو را در كمال بدر تو نيز باور نكنند.
چه استجابت غمناكي!
زخمت
از آن
بدر تمام بود
تا مجوسان
بر گرده ارواح كهن
به قلعه در تا زند
هميشه چنين بوده؟!
هميشه چنين است؟!


پي‌نوشت‌ها:‌
1) مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر يكم: شعر، بكوشش نياز يعقوبشاهي، ص 512، نشر زمانه.
2) نگاه كنيد به هنر عشق ورزيدن، اريك فروم، ترجمه يوري سلطاني، نشر مرواريد، ص 216.
3) مجموعه آثار احمد شاملو، دفتر يكم، شعر، بكوشش نياز يعقوبشاهي، ص 233، نشر زمانه.
4) همان، 250.
5) همان، ص 277.
6) همان، ص 324.
7) پرومته … يكي از خدايان اساطيري است كه با آدميان همنشين شد و راز خدايان را با آنان بگفت و بدين گناه بفرمان خدايان در كوههاي قفقاز بزنجير كشيده شد تا الي الابد كركسان گرسنه جگرش را بخورند و جگرش باز از نو برويد.
8) سي‌زيف … يكي از قهرمانان اساطيري يونان است كه چون خدايان را فريفت و به جهان زندگاني بازگشت و ديگر تن به مرگ نداد. خدايان محكومش كردند كه تا ابد صخره‌اي را از كوهي بالا ببرد و صخره باز به زير در غلتد، همچنان تا ابد… روايت ديگري نيز هست كه بر طبق آن سي‌زيف پادشاهي جابر بود و همين ستمكاري بي‌حد و حصر سبب محكوميت او شد… در اين شعر نيز روايت اخير معتبر شمرده شده است. خدايان (كه جابر و ستمكارند) سي‌زيف را چندي بعد مورد بخشش قرار مي‌دهند ولي آنكه محكوم ابدي است پرومته است و گناهش همين كه با آدميان هم‌نشين شد و .......

خبار - انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تربيت معلم سبزوا
 

درباره ما

  • خوش آمدید ؛ یه حسِ خوب یک انجمن است که شما می توانید در آن عضو شده از امکانات آن استفاده کرده و دوستان جدید پیدا کنید. این مجموعه دارای نظارت 24 ساعته بوده تا محیطی سالم را برای کاربران خود فراهم آورد،از کاربران انتظار می رود که با رعایت قوانین ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنند.
    از طرف مدیر وب سایت:
    "همواره آرزو دارم که هربازدید کننده ای بعد از ورود به انجمن، با یه حسِ خوب اینجارو ترک کنه!"

منوی کاربر