فخرکائنات{ ویژه نامه ولادت حضرت فاطمه زهراعلیهاالسلام}[/h]
(❁◕‿ ◕❁) فخرکائنات (❁◕ ‿ ◕❁)
آبروی آب و آیینه
تولد تو شبیه ظهور خورشید است در آن شبی که بشر انتظار رویش داشت
تو مثل غنچه یاسی، به باغ پیوستی! چقدر وسعت تو دیدنی است یا زهرا! چقدر می شود از تو دوباره بوی خدا
میان مردم شهر مدینه سر بزند
چقدر خانه نورانیِ رسول خدا به نام حضرت یاست فرشته باران شد تو آمدی که زمین بعد از این به حرمت تو
حضور روشنِ تکرار فاطمه باشد خدا تو را به
محمد صلی الله علیه و آله به عشق هدیه نمود
که تا همیشه گل یاسِ فصلِ او باشی که تا همیشه به تکرار نام شیرینت برای حرمت آیینه آبرو باشی.
ای روشن ترین تفسیر آیات خدا، ای سبزترین برگ خلقت
آمدی و مظلومیّت با همه گستردگی اش و با
همه عمق دردناکش با تو زاده شد.
آمدی و درد و رنج پا به پای تو قدم برداشت.
امّا تو، با تمام مظلومیّت و درد و رنج، آمدی
تا کلاس عشق خدا بی معلّم نماند
تا زنان شیفته رستگاری بی سرمشق نمانند
تا راه خداجویی و معنویّت بی چراغ نماند
تا وادی عفّت و حیا بی خورشید نماند.
جان عالمی به فدای تو ای مظلوم ترین
اسوه صبر و عفاف و تقوی.
ای باغبان بوستان آل طاها، ای مادر یاس های سپید
و خوشبو، ای دامن مهربان شاخه های نرگس، خوش آمدی.
مبارک آمدی. آمدی تا یاس ها سپیدی بیاموزند
و نرگس ها خوشبویی.
ای مهربان ترین مادر خلقت، فرزندنت امام عصر(عج)
به مادری چون تو می بالد. زیباست سخن او در مدح تو که فرمود:
«دختر رسول خدا(ص)، برای من اسوه حسنه و سرمشقی نیکوست».
مبارک باد این میلاد فرخنده بر مولایمان صاحب الزمان(ع).
ای زیباترین کلام خدا، ای لطیف ترین آیه خلقت
نکویی به نام تو نامور است و خوبی از تو سرچشمه می گیرد.
زیبایی با تو معنا می شود و خیر با تو وجود می یابد.
در مدح گوهری چون تو کلام پدرت رسول خدا(ص) گویاتر است که فرمود:
اگر خوبی و نیکویی به صورت انسانی متجلی می شد،
به حق که آن فاطمه بود، بلکه فاطمه از آن برتر و والاتر است.
آری، فاطمه، دختر من، در طینت و شرافت
و کرامت، بهترین کس روی زمین است.
حضرت رسالت(ص)؛ روحی دیگر گونه دارد.
شادمانی، نگفتنی.
«خانه های مکّه»، در التهابند؛
در احتراقی باور نکردنی. دنیایی عجیب.
امشب، «جهان،در غوغایی عظیم موج میزند.»
همه جای آسمان ازنور ورودش،
که نورانی است و منور به هر چه روشنایی، میدرخشد.
و آنگاه «حوریان سپیدپوش» بهشت،
با «آب کوثر» غسلش میدهند و او میخواند:
«اشهد ان لا اله الا اللّه»
او، «پاکیزه و منزه از هر چه کاستی»
«پیشرو در کمال و خیر»«راضی به رضای حضرت دوست» و «پسندیده حضرت حق، است»
«که ملائک با او سخن میگویند»
صمیمانه؛ زمین را، و هر چه را که در آن میزیَد
مبارک میگرداند.«این سُرورِ پیامبر(ص)،
جاودانی است و تاریخی»«اللّه اکبر»؛
که این فرشته نورانی، «فُطمت من الشّر» است
و خورشید هماره تابان عصمت.
«سُبحان اللّه»؛که تا قیام قیامت،
کسی را جز «علیّ اعلی»
یارای همنشینی و هم صحبتی با او نیست.
«والحمدللّه»؛«که سَروَرمان چنین زنی است»
و ما با گوشهای از نظرش تا آخرین لحظه وجود،
رستگاریم و مبراییم از رنج.
مکّه، غرق آینه باران نور و سرور است. امشب، در این گوشه از خاک که مرکز آسمان و زمین است، چه خبر است؟ آیا درهای بهشت را بر زمین گشوده اند یا آسمان بر خاک نزول کرده است؟
این فرشتگان که با طبق های عقیق و سبزه و آینه در پروازند
به تماشای کدام ماه نو به آسمان زمین سرک می کشند؟ امشب در این گوشه از خاک چه خبر است؟
محمّد صلی الله علیه و آله ، آخرین سفیر خداوند در زمین
را التهابی عجیب فرا گرفته است؛
التهابی نه از آن دست که در شب حرا داشت، نه آن لرزه ای که
از تماشای هیبت حق، در تاروپود جانش افتاده بود؛
التهابی شیرین، التهابی روشن.
محمّد صلی الله علیه و آله در انتظار مژده ای آسمانی بود. محمّد صلی الله علیه و آله ، کودکی در راه داشت؛
دختری که می آمد تا معنای زن را در گوش مردانگی فروشان
تاریخ فریاد کند، دختری که می آمد، تا زن را از عمق گورهای
جاهلیت برآورد و بر سریر افراخته عصمت بنشاند،
دختری که می آمد تا برای پدرش مادری کند...
هلهله برخاست. زنان آسمانی برای در آغوش گرفتن دختر نور، بر هم پیشی
می گرفتند و محمّد صلی الله علیه و آله از التهاب، تهی شده بود
و سرشار از شور و وجدی آسمانی، پیشانی بر آستان شکر می سایید.
فاطمه آمده بود. فاطمه آمده بود که تا ابد برای امّت پدرش، مادری کند.
جریانِ زلال چشمانت را باز کن که پدر منتظر است،
بانوی رازهای نامکشوف خلقت، بانوی مهربانی و ایستادگی!
آمده ای تا از کرانه های دامانت، صحرای جنون، جوانه های یقین بزند. آمده ای تا اقیانوس ها و رودها را چنان بشورانی که واله و
شیدا، سر بر دیواره ها و جداره ها بکوبند.
آمده ای و عطر حضورت، آرامش بخش شب های تنهایی پدر است.
آمده ای و هلهله ملائک در آسمان می پیچد. آمده ای تا لبخندهای پیامبر ادامه پیدا کند زیر
سقفی که خدیجه انتظار آمدنت را می کشید. شور و هیجانِ آمدنت را از کدام هیاهوی آسمانی می شنوم؟
نامت، راز شکوفایی بهار است. شب های اضطراب پدر را از مکه تا مدینه
نفس های سرشارت آرامش بخشید.
از پشت تمام پنجره ها می نگرم؛ آسمان آبی پس از آمدنت
را که چگونه می بارد به شوق و شور.
در صبح آمدنت، گویی در کشتگاه آسمان، هزار بار خورشید
متولّد شده است! بوی تو را نزدیک حس می کنم.
تو را که مظلومه تاریخی، تو را که ادامه نبوّتی! ای فراتر از ادراک بشر!
آمدنت را شوری ست و روزهای پیش رویت را اندوهی ست
سرشار.ایستاده ای روبروی جبروت.
گونه هایت خیس باران، با چنین عظمتی بندگی ات را اشک
می ریزی.دل بی تابت می تپد و تاریخ هنوز دنبال
تکیه گاهی چون تو می گردد.
بشارتت باد مکه، شهر امان، کشور عشق! بشارتت باد، خانه دوست، خانه عشق، خانه مهر! اینک از راه می رسد؛ آیینه عصمت! اینک می رسد آنکه عرش از شنیدن
نامش، تواضع کنان، برمی خیزد!
می آید؛ دختر نور، همسر نور و مادر نور تا خورشید
و ماه و ستاره از پرتو گل های چادر نمازش، آیینه شوند؛ آیینه نور!
بخوان یا پیامبر صلی الله علیه و آله ! بخوان سرود نور را: اینک این جمال چهره جان است که از پرده خلقت سر بر آورده است.
این است، آن گوهری که خداوند، امانت وجودش را سفارش می کند. این است آن زلال حقیقت که از خاک پایش، «کوثر» جاری می شود! این است آن حقیقت محض که آسمان و زمین را
محو جمال و کمال خویش کرده است. خوش آمدی، عصاره تمام خوبی ها
کوثر، زهره؛ خوش آمدی زهرا! سید علی اصغر موسوی
نوشیده از زلال سپیده دمان! کدام بهشتِ موعود زیر گام هایت جوانه زده است؟ تو را در کدام فرا دست آفریده اند از سرشاری نور و لبخند؟ نوازش دست های مهربانت، وزش نسیم مهربانی ست
و لبخندت، راز شکوفایی بهاران تا همیشه. بانو! فرشته ای و آرامشی غریب در نگاهت دویده است.
بزرگ تر از کلماتی که نمی گنجی در کوچکی و ناچیزی ذهن و زبان و قلمم.
جاری تر از هر آن چه رود، زلال تر از دریا.
اقیانوس اقیانوس محبت است که موج می زند در رگارگت.
در کرانه های بی دریغ مهربانی ات ایستاده ام
و نجوایت می کنم با کلماتی از جنس نسیم.
تکیه گاه گذشته و آینده ام! از هر ذرّه ام طلوع کرده ای
و از درون مرا به نور کشانده ای، به نظاره نشسته ای آسمان چشمانم را.
واژه ای به لطافت نیست برای نامیدنت سزاوار، جز «مادر». تو را به کدام کلام، به کدام آهنگ، به کدام ترانه بخوانم؟ مباد تکه های لبخندت را از من بگیری! مباد بی تو روزی! مباد بر درگاهِ زمان، بی تو نشستن، پناه روزهای تنهایی و بی همدمی ام! «مادر»! از عمیق ترین لایه های تنم، مهربانی ات را فریاد
می زنم و در چشم های زلالت به دنبال چراغ های تا همیشه روشن می گردم.
آه از این غروب های تا همیشه، اگر دست های مادرانه ات
بر سرم کشیده نشود، اگر دروازه های شفق، روبرویم بسته
شوند و نگاهت را از من بگیری!
همه ذرّاتم از تو رنگ گرفته است؛ مباد حسرتِ روزهایِ سپری
شده، مشامم را بیازارد! مباد شب ها و روزهای بی تو!.
«جان پناه»! شکوفه نامت، نوازشگر دریچه چشمان من است؛
تویی که تمام ستاره ها بر پنجره چشمانت می درخشند.
بیهوده آسمان را می کاوم؛ وقتی هستی
و آسمانی این گونه زلال، روبرویم پلک می زند.
دوست داشتم قلمم را به تو می دادم و بیداریم را به ماه!
امشب هم مثل تمام شب ها به تو می اندیشم؛
به تو ای معنای من، ای مادر! از دیروز می گویم که دست های تو را می بوسیدم
و تنها واژه آشنای اشعارم، مادر بود!
از دیروز می گویم؛ از روزهایی که نان ها تازه بودند
و احساس ها قشنگ! غزل ها پرشور و دل ها مهربان!
بهارها همیشگی بودند و تبسّم های مادر، زیباترین شعر روزگار بود!
دوست داشتم قلمم را به تو می دادم و بیداریم را به ماه!
امشب هم مثل تمام شب ها به تو می اندیشم؛
به تو که مهربان ترین هدیه خداوندی و دلت
ضمیر سبب ساز بهشت است!
و من بهشت را در ژرفای نگاه مهربانت
همیشه می بینم؛ مثل باران، مثل دریا، مثل آب!
با عطر عاطفه همراه می شوی و بر افق نگاهم
می تابی و من، غرق در بوی سیب، تو را می خوانم؛
تو را ای تمام آرزوهای قشنگ و ساده من، مادر!...
هنوز هم دوست دارم قلمم را به تو بدهم و نگاهم را به آب!
ای تمام من! چقدر شبیه دریایی!
انگار خداوند تو را نردبان معراج قرار داد؛
نردبانی که نور عصمتش، رشک حوریان را بر می انگیزد! نردبانی که برای پروازهای آسمانی، آغاز معرفتی پایان ناپذیر است.
مادر، آشناترین واژه «مهربانی» در عرش الهی
است و نام آشنای تمام انسان ها!
مادر، نامی است که می شود عمری به او پناه برد
و خستگی روزانه را در سایه نگاهش به فراموشی سپرد.
مادر، تکرار آهنگین عشق و عاطفه
مهر و ایمان و... و مادر یعنی: حیات. سید علی اصغر موسوی
صدای پای تو را به تمام دنیا نمی توان فروخت.
سلام تو، عین خداحافظی از دردهای فرو ریخته بر دیوار دل است.
آفتاب چشم های تو، زودتر از آفتاب پشت بام سر می زند،
سرازیر می شود از پنجره ها به اتاق.
صدای آب، با صدای نفس های تو جاری است در خانه.
خروس خوان صبح را که بیدار می شوی، صدای پای تو،
بلای جان تاریکی است. حضورت خاطره هر چه سختی را خط می زند؛
خاطره هر چه اندوه را نیز. تو قلب خانه ای. تو ریشه دوانده ای در
شاهرگ باغچه و حیاط، در گلوی ناودان ها و گوشه گوشه
قاب های روی دیوار.
عشق، لانه اش را روی شانه تو بنا می کند. شانه های تو، یادمان
مهر الهی است در زمین. چه صبورند شانه های تو!
چه پرغرور ایستاده اند تا تندیس مهر، نشکند در برابر توفان های روزگار!
ساحل دریای متلاطم روزهای زندگی تویی و
ما ساحل نشین محبت های توایم.
نبض امید، با دست های تو می زند. قدر تو را نشناختن، ظلم است
به خاطره های خود، به روزهای شیرینی که می توان ورق زد.
خنده هایت را دریغ مکن؛ انرژی می دهد به کالبدهای خسته.
تو قلب خانه ای مادر!
چشم های اهالی، گرداگرد تو پرسه می زند.
تو به قدم هایمان راه رفتن آموخته ای.
تو به لب هایمان سخن گفتن آموخته ای.
ما در دامن تو بزرگ شده ایم.
دست های تو بوسیدن دارد.
پاهای تو بوسیدن دارد؛
چرا که بهشت زیر پای مادران است.
صدای پای تو را به تمام دنیا نمی توان فروخت. تو قلب خانه ای مادر!