این دردمشترک من وتوست که گاهی نمی توانیم درچشمهای یکدیگراتراق کنیم وفنجانی چای بنوشیم وردخوشبختی رابه هم نشان بدهیم.گاهی آنقدردیرمی آیی که حتی آخرین ستاره هم رفته است وصبح،همه ی خیابان هارابیدارکرده است.بالباس های خواب که نمی شودازغزل غزل های سلیمان گفت.این آه مشترک من وتوست که درحسرت قدم زدن درباغ بلورین عشق از سینه هامان برمی خیزد،بااین واژه های خسته که نمیشودترانه پرشورزندگی راسرود.
باچشمهایی که سروهاوقوهاراندیده اندکه نمی توان اشک شوق ریخت.من جهان راروی قفس یک پرستونقاشی میکنم،من همه دریاهاراپشت پلکهایم گردمی آورم،همه جنگل هاراروی پیراهنم جای میدهم.
آیاتومیتوانی برایم آوازی بخوانی که به یادبیدهای مجنون نیفتم؟
آیامیتوانی غریب ترین عاشق رابه من نشان بدهی؟
آیامیتوانی بگویی وقتی خسته ام کدام غزل حافظ راباید بخوانم؟
به من بگووقتی دلم گرفته است به کدام آیینه بایدخیره شوم؟!
این افسوس مشترک من وتوست که سراسرخانه رارنگی ازابهام زده است.دستان سفیدت رابه من بده تااندوه های کوچک راازروی قلبمان پاک کنم.آیینه ات رابه من بده تاخورشیدرابه هرجا که دلم می خواهدبفرستم.اگرلبخندت راساعتی به من بدهی،انگشتری به توخواهم دادکه هرروز گلی ازنگین آن بیرون بیایدوبه توسلام بگوید.
باچشمهایی که سروهاوقوهاراندیده اندکه نمی توان اشک شوق ریخت.من جهان راروی قفس یک پرستونقاشی میکنم،من همه دریاهاراپشت پلکهایم گردمی آورم،همه جنگل هاراروی پیراهنم جای میدهم.
آیاتومیتوانی برایم آوازی بخوانی که به یادبیدهای مجنون نیفتم؟
آیامیتوانی غریب ترین عاشق رابه من نشان بدهی؟
آیامیتوانی بگویی وقتی خسته ام کدام غزل حافظ راباید بخوانم؟
به من بگووقتی دلم گرفته است به کدام آیینه بایدخیره شوم؟!
این افسوس مشترک من وتوست که سراسرخانه رارنگی ازابهام زده است.دستان سفیدت رابه من بده تااندوه های کوچک راازروی قلبمان پاک کنم.آیینه ات رابه من بده تاخورشیدرابه هرجا که دلم می خواهدبفرستم.اگرلبخندت راساعتی به من بدهی،انگشتری به توخواهم دادکه هرروز گلی ازنگین آن بیرون بیایدوبه توسلام بگوید.