طنز: امان از اين زندگي...!

zahra

مدیر ارشد
2013-09-24
3,072
2,573
0


طنز: امان از اين زندگي...!

زندگی مثبت: رابطه مادربزرگ و من در سال‌هاي آخر عمرش آن طور كه بايد حسنه نبود. سر مسائل مختلف با هم كل‌كل مي‌كرديم و هميشه آخرش مي‌گفت: «نمي‌دونم چي شد كه اين يكي اينجوري از آب در اومد.» مادربزرگ آدم معتقدي بود و حرکات و سکنات?اش پيچيدگي‌ها و ريزه‌كاري‌هاي خاص خودش را داشت...

اصلا به واسطه همين اعمال بود كه تا آخر عمر بدن خيلي نرمي داشت و مي‌توانست سرش را از ميان دايره‌اي كه با پاهايش مي‌ساخت عبور بدهد. بيشتر وقت‌ها سر مسائل اعتقادي بحثمان مي‌شد. آقا ما تا دهانمان را باز مي‌كرديم مادربزرگ مي‌گفت: «غيبت نكن مادر جون! فشار شب اول قبرت زياد مي‌شه.»

من: 200 تومان از اين بقالي طلبكار شديم. گفت پول خرد ندارم. هميشه مي‌گه ندارم.

مادربزرگ: اِوا.. اينقدر راحت غيبت نكن. (چيزهايي زير لب خواند و فوت كرد)

من: مادر جون! خاله اشرف زنگ زد گفتم سر نمازي.

مادربزرگ: خب چي گفت؟

من: گفت پارچه فاستوني پيدا نكرده …

مادربزرگ: باشه حالا غيبتشو نكن، خودم بهش زنگ مي‌زنم.

من: /- :

مادربزرگ(پس از سلام و عليك گرم با سبزي‌فروش آن هم از پياده‌روي آن طرف خيابان): مرتيكه بي‌انصاف آشغال‌فروش.

من: مامان بزرگ غيبت؟! غيبت كردي الان.

مادربزرگ: وا! چي مي‌گي تو. اوناهاش خودش اونور خيابون وايساده. اين غيبته؟

مادربزرگ به خواهرش: واي دختر فخري خانم اون قدر چاق شده؛ آدم تعجب مي‌كنه.

من: مادر جون غيبت نكن.

مادربزرگ: تو كه نميشناسيش. وقتي نشناسي عيبي نداره.

من: مي‌شناسمش. همون كه آش آورده بود در خونه.

مادربزرگ: نخير، اون نبود.(به خواهرش چشمك مي‌زند كه سوتي ندهد)

من: فخري خانم يه دختر بيشتر نداره…. حالا به فرض كه من نشناسم. خواهرتون كه مي‌شناسه.

مادربزرگ: نه اينم نمي‌شناسه (دوباره چشمك) يه بار ديگه بفهمم اينجوري آمار دختراي مردم رو داري اساسي باباتو مي‌اندازم به جونت.

مادربزرگ: شوهرش ماشاا... يه قد بلندي داره، از ديلاق‌هاي نتراشيده و نخراشيدس. عين نردبون دزدا مي‌مونه.

من: مامان بزرگ جان! خب اين غيبته ديگه.

مادربزرگ: دارم خوبشو مي‌گم ديوانه. نشنيدي گفتم ماشاا...

مادربزرگ: شمسي خانم با اون همه مال و اموال آخرش چي شد؟ مُرد الان بچه‌هاش دارن سر ارث مي‌زنن توي سر و كله همديگه.

من: غيبت نكن. روايت داريم كه غيبت كردن مثل خوردن گوشت تن برادر مرده آدم مي‌مونه.

مادربزرگ: وا! خدا رحمتش كنه، تو روي خودشم مي‌گفتم. خُرده بُرده ندارم من از كسي. بار آخرت باشه كه واسه من روايت مياري… داداش من اصلا دوزار گوشت به تنش بود كه من بخوام بخورم؟

من: اينم باز غيبت بود.

مادربزرگ: پاشو گمشو ازجلو چشمم نكبت. (فرار كردم به سمت حياط و مادربزرگ در ورودي را از پشت قفل كرد)

 

درباره ما

  • خوش آمدید ؛ یه حسِ خوب یک انجمن است که شما می توانید در آن عضو شده از امکانات آن استفاده کرده و دوستان جدید پیدا کنید. این مجموعه دارای نظارت 24 ساعته بوده تا محیطی سالم را برای کاربران خود فراهم آورد،از کاربران انتظار می رود که با رعایت قوانین ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنند.
    از طرف مدیر وب سایت:
    "همواره آرزو دارم که هربازدید کننده ای بعد از ورود به انجمن، با یه حسِ خوب اینجارو ترک کنه!"

منوی کاربر