هرجمعه که می آیدو می رود دلم میگیرد
تقویم دلم به جمعه می رسد دلم میگیرد
تکرار همین قصه ننوشته عصر جمعه است
این حالت دلگیر همین که بد دلم میگیرد
این حس عجیب مطلقا دست خودم نیست ولی
هرکس سخن از هجر تو می زند دلم میگیرد
شرمندگی بعد گناهم به خدا یک سر و سری دارد
هر دفعه دلت همین که بشکند دلم میگیرد
هرجمعه دعای ندبه یک خط غزل و آخر کار
نام تو به لب همین که می برد دلم میگیرد
خورشید ورای ابر غفلت دل من حساس است
باران که به پنجره, به شیشه زد دلم میگیرد
هر روز دلم به جمعه وصل خوش است و اما
هر جمعه که می آید و می رود دلم میگیرد
غروب جمعه دلم بوی یار می گیرد
افق افق دل من را غبار می گیرد
نه با زیارت یاسین دلم شود آرام
نه با دعای سماتم قرار می گیرد
نوای ندبه صبحم هنوز ورد لب است
که نغمه عشراتم به بار می گیرد
دل صنوبریم زین هوای مه آلود
نه از فراق که از انتظار می گیرد
قسم به عصر که خسران قرین انسان است
مگر هر آنکه دانش خود را به کار می گیرد
بدان که دلبر ما جان برای یاری خویش
در این دیار هزاران هزار می گیرد
به گوش منتظران گو که صبح نزدیک است
اگر چه شب ز رفیقان دمار می گیرد
جمال یار چو خورشید عالم افروز است
حجاب نفس تو را زان نگار می گیرد
تمام دلخوشیم یک نگاه کوچک اوست
ز چیست یار من از من کنار می گیرد
اگر که یار نخواهد به جلوه غم ببرد
دل زهیر چو شبهای تار می گیرد
برای مشاهده لینک نیاز به ثبت نام دارید؛ برای ثبت نام کلیک کنید
برای مشاهده لینک نیاز به ثبت نام دارید؛ برای ثبت نام کلیک کنید
دوباره جمعه گذشت و قنوتِ گریان ماند
دوباره گیسوی نجوای ما پریشان ماند
دوباره زمزمه ی کاسه های خالی ما
پس از نیامدنت گوشه ی خیابان ماند
عصراين جمعه دلگير
وجود توكناردل هربيدل آشفته شودحس
توكجايي گل نرگس؟
برای مشاهده لینک نیاز به ثبت نام دارید؛ برای ثبت نام کلیک کنید
در این عصر جدایی امان از عصر جمعه
بگو آقا کجایی امان از عصر جمعه
دلم از صبح شنبه امیدی تازه دارد
ولی وقتی نیایی امان از عصر جمعه
به چشم ابرها این غروب تلخ داده
عجب حال بکایی امان از عصر جمعه
از این دوری اگر چه پر از فریادم اما
من و این بی صدایی امان از عصر جمعه
بیا ای نور امید که تو صبح سپید ِ
شب افسرده هایی امان از عصر جمعه
و تو تنهای تنها و من تنها تنها
در این عصر جدایی امان از عصر جمعه
شاعر : مسعود اکثیری
آخرین ویرایش: