ای نگاه نورانی ماهتاب در مشایعت آفتاب
ای مهربان ترین سرفصل عاطفه در سراپرده عاشورا
ای تبسم خونین دست های عاطفه، در بریدگی خنجرها
ای زیباترین طلوع عشق و ای دست های بریده احساس!
تو فصل بزرگی و نوری. تو حماسی ترین صفحات کتاب عشقستان کرببلایی.
تو کیستی که تمام لب های ترک خورده و تشنه که
از ساحل آتشین عشق آمده اند، بر گِرد ضریحت می گردند؟
تو سینه سینای عشق در سرزمین سبز سیادتی. تو صاحب بال های آسمانی در بهشت برینی. تو سرخ ترین ترانه انتظار رهایی هستی.
تو چونان شمشیر آخته ای بودی بر فرق خفتگان ستم.
همّت تو، پای پایمردی را بلندتر کرد و مشک آبی که
بر دوش کشیدی، عطش مردمان را برای ساحت
خورشیدی ات افزون ساخت.
تا پلک می گشایی، زندگی آغاز می شود.
هوا از نفس های تو جریان می یابد.
ابرهای همه عالم به سوی تو می آیند
تا غربتشان را مشتاقانه سر بر شانه ات بگریند.
تمام کاینات، می خواهد در دست های کوچک تو آرام بخوابد.
ماه، پشت تمام پنجره ها سرک می کشد و از سقف همه ایوان ها
آویزان می شود تا شاید یک بار برایش دستی تکان دهی.
تو ماه کوچه های دلتنگ بنی هاشمی؛ ماهی که تمام
شب ها می تابد تا هیچ سقفی، بی چراغ به خواب نرود، ماهی
که دست هایش را به آب ها می دهد تا ماهی ها در نوازش
سرانگشتانش، آرام آرام لالایی بخوانند.
من حاضرم سوگند بخورم که تمام شب هایی که تو را
دیده اند، مثل همه این ستاره ها و ابرها و درخت ها و آسمان و...
روز قیامت، نام بلندت را بر زبان خواهند آورد؛
روزی که دست های آب آور تو، همه تشنگان شفاعت
را سیراب خواهد کرد. شاید هیچ کس امروز باور نکند که فرداهایی
نه چندان دور، با همین دست های کوچک، بزرگ ترین گره ها را خواهی گشود.
هیچ کس در خواب هم نمی دید که فرداهایی زودتر از این
فرداها، دست های تو، پشت همه سقاخانه ها، چه دردها را که شفا نخواهد داد.
هیچ کس باور نخواهد کرد که این همه ستاره
از آخرین لبخند تو بر آسمان ریخته است.
تمام کوه ها، پیش پایت سر فرود خواهند آورد و هر چه
رود خروشان، سر به زیرترین آبشارها خواهد شد.
با تو، پرنده ها در جنگل ها پر خواهند زد، درخت ها
پرنده خواهند داد و آهوان، زیباتر خواهند شد.
خاک، امروز میزبان قدم های مهربان و استوار تو خواهد
بود و باد، در آغوش کوچک تو آرام خواهد گرفت و
توفان، پلک های تو به آخر خواهند رسید.
امروز، تمام آب ها به تو سلام خواهند کرد و باران ها به
خیر مقدمت خواهند آمد و همه درخت ها، پرنده هایشان
را برای تو به پرواز درخواهند آورد.
برای اولین بار که پلک می گشایی، زندگی آغاز می شود
و هوا در نفس های همیشه معطر تو جریان می یابد
و تمام رودها از شوق آمدنت گریه می کنند.
«گلاب بیاورید، اسپند و عود...».
تا میروم دنبالِ گلاب، زنی دیگر فریاد برمیآوَرَد:
«امیرالمؤمنین علیه السلام در مسجد است، یک نفر برود...».
از خانه بیرون میروم. میدوم... لبخند علی علیه السلام ،
دلم را آرامش میبخشد. مولا و لبخندی چنین فرحزا؟ آن هم بعد از رفتنِ زهرا؟!
دوست دارم این همه اشتیاق را زودتر از همه به «امّ البنین» بگویم؛
به همه بنی هاشم و... اما هرچه میدوم، به گَردِ مولا هم نمیرسم!
«یا اللّه» که میگوید، صدای صلواتِ زنها و...
صحنِ کوچک خانه، پُر میشود از هیاهو و غوغا
چشمهای علی، عشق و اشتیاق را در قابِ نگاه امّ البنین می نشاند.
و دستهایش ماه بنی هاشم را به آغوش می کشاند؛ تو را میگویم!
خداوند را فراوان می ستاید. سپس در هلهله شادیِ پنهان و آشکارِ فرشتگان،
آوای اذان و اقامه را، فقط برای تو می سراید. از خانه که بیرون میزنم،
اهلِ مدینه هجوم می آورند برای دیدنِ ماه؛
همچون خیل فرشتگانِ آسمان، مثل خورشیدِ مهربان.