هیچ توجهی به او نداشت
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از
آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد
مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود
اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند .اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت: " من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام وانواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه
محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :"
" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بودنزد زن سوم رفت و گفت:
" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :"البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد
یخ کرد.
مرد تاجر به زن دومرو آورد و گفت :
" تو همیشه به من کمک کرده ای. این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ،می توانی در مرگ
همراه من باشی؟"
زن گفت:"این بار با دفعات دیگر فرق دارد .من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ
همه ما چهار زن داریم!
الف:زن چهارم که بدن ماست .مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او تراترک می کند.
:بزن سوم که دارایی های ماست .هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج :زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند .هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
:دزن اول که روح ماست.غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست
اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است