داستان بسیار آموزنده " چرخه زندگی

zahra

مدیر ارشد
2013-09-24
3,072
2,573
0










همه
چهار زن دارند



روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت .

زن چهارم را از همه بیشتر

دوست داشت

و او را مدام باجواهراتگران

قیمت و غذاهای خوشمزه
می کرد..

بسیار مراقبش بود و تنها بهترین

چیزها را به او می داد


زن سومش را هم خیلی دوست داشت

و به او افتخار میکرد
.پیش دوستهایش

اورا برای جلوه گری می برد گرچه

واهمه شدیدی داشت که روزی او با

مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد


واقعیت این است که او زن دومش را

هم بسیار دوست می داشت .
او زنی

بسیار مهربان بود که دائما نگران و

مراقب مرد بود
. مرد در هر مشکلی به

او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک

می کرد تا گره کارش را بگشاید و از

مخمصه بیرون بیاید
.


اما زن اول مرد ،


بسیار وفادار و

توانا که در حقیقت عامل اصلی

ثروتمند شدن او و موفق بودنش در

زندگی بود ،
اصلا مورد توجه مرد

نبود .
با اینکه از صمیم قلب عاشق

شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت

وجود او را در خانه ای که تمام

کارهایش با او
بود حس می کرد و تقریبا

هیچ توجهی به او نداشت


روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از

آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد

مرد
. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود

اندیشید و با خود گفت
:


"
من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"


بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند
.اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت:

"
من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام وانواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه

محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
"


زن به سرعت گفت :"
" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.


ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود
نزد زن سوم رفت و گفت:


"
من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"


زن گفت :"
البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد

یخ کرد
.


مرد تاجر به زن دوم
رو آورد و گفت :


"
تو همیشه به من کمک کرده ای. این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ،می توانی در مرگ

همراه
من باشی؟"


زن گفت
:"این بار با دفعات دیگر فرق دارد .من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ

،...متاسفم!" گویی

صاعقه ای به قلب مرد آتش زد

.

در
حین صدایی او را به خود آورد


"
من با تو می مانم ،هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ،زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ،انگار سوء تغذیه بیمارش کرده

باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش
کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقینمانده بود . تاجر سرش را به زیر


انداخت و آرام گفت
:" باید

آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم
..."


در همه ما چهار زن داری
م!


الف
:زن چهارم که بدن ماست .مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او تراترک می کند.


:
بزن سوم که دارایی های ماست .هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.


ج :
زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند .هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.


:
دزن اول که روح ماست.غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست

اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است
همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است











 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: سحریی

درباره ما

  • خوش آمدید ؛ یه حسِ خوب یک انجمن است که شما می توانید در آن عضو شده از امکانات آن استفاده کرده و دوستان جدید پیدا کنید. این مجموعه دارای نظارت 24 ساعته بوده تا محیطی سالم را برای کاربران خود فراهم آورد،از کاربران انتظار می رود که با رعایت قوانین ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنند.
    از طرف مدیر وب سایت:
    "همواره آرزو دارم که هربازدید کننده ای بعد از ورود به انجمن، با یه حسِ خوب اینجارو ترک کنه!"

منوی کاربر