حکايت هاى عاشقى ....حکایت های عاشقی

zahra

مدیر ارشد
2013-09-24
3,072
2,573
0


52752430856546870988.gif
11839046594376369573.gif
49750671526276517285.gif


90052075356162489149.jpg


آرزوی شهادت

یک روز به همراه برادرم به منزل حاج درویش رفتیم
او در خانه نبود ، از همسرش پرسیدم ، گفت :
« الان می آید ! »

بعد از لحظاتی دیدم حاج درویش
با لباس سفیدی که بر تن داشت ، از حمام بیرون آمد .

به محض اینکه چشمش به ما افتاد ، خوش حال و
شاد شد و گفت : « الهی شکر ،

که امروز خواهر وبرادرمان جمع هستند .»

بعد روبه ما کرد وگفت :
« من به زودی در راه خدا و انقلاب ، شهید
می شوم مرا در بهشت زهرای فیروز آباد دفن
کنید مقداری هم زمین دارم که پس از شهادتم
بفروشید و بدهکاری های مرا بدهید ،واگر چیزی اضافه آمد ،
برای همسر و دختر صغیرم هزینه کنید . »

وقتی به او اعتراض کردیم و گفتیم : « این چه
حرفی است که می زنید ؟ ! » گفت :
« شهادت درراه خدا آرزوی من است
و به زودی به آرزوی خودم خواهم رسید . »

و درست در همان شب ، به آرزوی خودش رسید

نقل از کتاب هزارو یک شب عاشقی


26539352865857092971.gif
 

درباره ما

  • خوش آمدید ؛ یه حسِ خوب یک انجمن است که شما می توانید در آن عضو شده از امکانات آن استفاده کرده و دوستان جدید پیدا کنید. این مجموعه دارای نظارت 24 ساعته بوده تا محیطی سالم را برای کاربران خود فراهم آورد،از کاربران انتظار می رود که با رعایت قوانین ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنند.
    از طرف مدیر وب سایت:
    "همواره آرزو دارم که هربازدید کننده ای بعد از ورود به انجمن، با یه حسِ خوب اینجارو ترک کنه!"

منوی کاربر