جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser .
یا رب زغمش تا چند اشکم ز بصر آيد
بنشسته سر راهش ، شايد ز سفر آيد
تا چند بنالم زار شب تا سحر از هجرش
كوكب شِمُرم هر شب ، شايد كه سحر آيد
هر دم كه رخش بينم خواهم دگرش ديدن
بازش نگرم شايد يك بار دگر آيد
از ديده نهان اما اندر دل من جايش
او را طلبم هر شب شايد كه ز در آيد
با كس نتوانم گفت من راز درون خويش
كز درد غم هجرش دل را چه به سر آيد
مي سوزم و مي سازم از درد فراق اما
تير غم او بر دل افزون ز شمَر آيد
"حيران" به فغان تا کي با محنت و غم همدم
يارب نظري کان شاه از پرده بدر آيد
شاعر: عارفه دهقانی
ای مـهربـان مـن تـو کجـایـی کـه ایـن دلم
مـجنـون روی تـوسـت کـه پیـدا کند تو را
ای یوسف عـزیز چو یعقوب صبح و شام
چــشم بـه کـوی تـوست که پیدا کند تو را
ای زمـزم حــیات چـو هـاجــر دوان دوان
دلــها بـه سـوی تـوست که پیدا کند تو را
در هـــر کــجا کــه خسته دلی بی نوا بود
در آرزوی تــوست کــه پــیـدا کنـد تو را
خـلـق جــهان که از هـمه جا گشته نا امید
در گفــتـگوی تــوســت که پـیدا کند تو را
از بــاغ نـرگـسـی کـه مــداوم شمیـم جان
دنـبال بـوی تـوسـت کـه پـیدا کــنـد تو را
ســاقی رسـان به کام من تشنه جرعه ای
مســت سبــوی توست که پیدا کنـد تو را
ایـن ذره صبح و شام به هرکجا نظر کنـد
در جســتجوی توســت که پیدا کند تو را
ابوالقاسم غفوری
دنيا پر از گل مي شود وقتي بيائي
تنها به هم پل مي شود وقتي بيائي
لبها همه خشكيده اند اي جان كجائي
هر روز و شبها خواندمت شايد بيائي
ماها همه مهر تو را در دل نشانديم
دستان پر مهر تو را بر لب فشانديم
كشتي عمر كوتهم بر گل نشسته
بازآ كه از دوري تو دل هم شكسته
بازآ تو اي اميد من مهدي كجائي
شادي نيايد بر لبم تا تو بيائي
اي تو طبيب درد بي درمان قلبم
من بي تو هر شب تا سحرها غرق دردم
وقت است که از چهره ی خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شب های جدایی»
اسپندم و در تاب و تب از آتش هجران
«چون عودم و از سوختنم نیست رهایی»
«من در قفس بال و پر خویش اسیرم»
ای کاش تو یکبار به بالین من آیی
در بنده نوازی و بزرگی تو شک نیست
من خوب نیاموختم آداب گدایی
عمری ست که ما منتظر آمدنت، نه
تو منتظر لحظه ی برگشتن مایی
می خواستم از ماتم دل با تو بگویم
از یاد رود ماتم و دل چون تو بیایی
امشب شده ای زائر آن تربت پنهان؟
یا زائر دلسوخته ی کرب و بلایی
ای پرسشِ بی پاسخِ هر جمعه ی عشّاق
آقا تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟
شاعر : یوسف رحیمی
من گریه می ریزم به پای جاده ات، تا
آئینه کاری کرده باشم مقدمت را
اوّل ضمیر غائب مفرد کجائی؟
ای پاسخ آدینه های پر معمّا
بی تو سرودیم آنچه باید می سرودیم
یعنی در آوردیم بابای غزل را
حتمّی ِ بی چون و چرای سبز برگرد...
راحت شویم از دست اما و اگرها
آب و هوای خیمه ی سبزت چگونه است؟
اینجا گهی سرد است و گاهی نیست گرما
بهر ظهور امروز هم روز بدی نیست
ای تکسوار جاده های رو به فردا
آقا، صدای پای سبز مرکب توست
تنها جواب اینهمه "می آید آیا؟"
یک جمعه می بینید نگاه شرقی ِ من
خورشید پیدا می شود از غروب دنیا
آقا نماز جمعه ی این هفته با تو
پای برهنه آمدن تا کوفه با ما
(علی اکبرلطیفیان)
دیشب سه غزل نذر تو کردم که بیایی
چشمم به ره عاطفه خشکید ؛ کجایی؟؟
با شِکوه ی من چهره ی آدینه ترک خورد
از سوی تو اما نه تبسم ؛ نه ندایی
از بس که در اندیشه ی تو شعله کشیدم
خاکستر حسرت شده ام ؛ نیست دوایی؟
آمار تپشهای دلم را به تو گفتم
پرونده شد اندوه من از درد جدایی
سوگند به آوای صمیمانه ی نامت
از عشق فقط قصد من و شعر شمایی
هر فصل دلم بی تو ببین رنگ خزان است
آغاز کن ای گل ! سفر سبز رهایی
من منتظرم ! مرحمتی لطف و نگاهی
حیف است رسد مرگ من آقا ! تو نیایی
عيب از ماست اگر دوست زما مستور است
ديده بگشاي كه بيني همه عالم طور است
لاف كم زن كه نبيند رخ خورشيد جهان
چشم خفاش كه از ديدن نوري كور است
يا رب اين پرده پندار كه در ديده ماست
بازكن تا كه ببينم همه عالم نور است
كاش در حلقه رندان خبري بود زدوست
سخن آنجا نه زناصر بود، از منصور است
واي اگر پرده زاسرار بيفتد روزي
فاش گردد كه چه در خرقه دين مهجور است
چه كنم تا به سركوي توام راه دهند
كاين سفر توشه همي خواهد و اين ره دور است
وادي عشق كه بيهوشي و سرگرداني است
مدعي در طلبش بوالهوس و مغرور است
لب فرو بست هر آن كس رخ چون ماهش ديد
آنكه مدحت كند از گفته خود مسرور است
وقت آن است كه بنشينم و دم در نزنم
به همه كون و مكان مدحت او مسطور است
دســـت های خــالی از ما و عــطایش با شـــما
آمـــدن تا ســفره با مــا و ســخایــــش با شــما
عاشق و معشوق هر کس کار خود را می کنـــد
شاعــری کــردن ز ما، زلــف رهایــش با شمـا
از ازل تــا روز آخــر پــای پــرچم مــانــدنم...
...ابتــدایــش با تو بود و انــــتهایـــش بــا شمـا
سیــنه ها مــلـکِ تو شد یابن الحــسن، آبــاد کن
ســـرزمــین دل زِ ما، طـــرحِ بنـــایش با شمــا
بیــــن ما و بیـــن رب پــرده دری هــایی شـده
رَبَّـــنا گفتـــن ز مــا، إغْــفِرْ لَنـایــش بــا شمــا
بی رضــای تو گناه هیچ کس بخشـیده نیـــست
آه از مــا، تــوبه از مــا و رضـــایـش با شمــا
اذن گــریه کـــردن بر فاطــمه با مجـتباســـت
روزی ســـینه زنـی در روضه هایش با شمـــا
همــسرش را زد ولی تکلیف حیدر صــبر بود
پـــس جــزای ســـیلی و نارِ جــفایـش با شمــا
جـــان فــــدا کــردن میــان لشکرت با نوکران
بســـــتن ســـربنــد زرد مرتضــایـش با شمــا
شاعر : محمد جواد شیرازی
روز و شب فکر و خیالم شده آن یار کجاست؟
آن ذخیره گوهر عالم اسرار کجاست؟
آن سفر کرده چرا از سفرش بازنگشت؟
وان که ما را به غمش کرده گرفتار کجاست؟
بی جمالش همه جا تیره بوَد تار بوَد
روشنی بخش جهان، منبع انوار کجاست؟
داد مظلوم که باید بستاند ز ستم؟
یار مظلوم چه شد؟ دشمن کفار کجاست؟
تشنه عدل بوَد این بشر روی زمین
یادگار علی آن حیدر کرّار کجاست؟
کاظمین و نجف و کرببلا نیست مگر؟
سامرا هم نبوَد؟ آن شه ابرار کجاست؟
جمکران، مشهد و قم است بقیع یا که حراء؟
بارالاها تو بگو آن گل بی خار کجاست؟
کار عشاق گره خورد خدایا مددی
آن که باید بگشاید گره کار کجاست؟
داغ وصلش به دل منتظران ماند که ماند
آن طبیبِ دل زار و تن بیمار کجاست؟
هرچه پرسید کیان هیچ جوابی نشنید
نشد آگه به خدا جایگه یار کجاست؟
واکنشها[ی پسندها]:
Atash
گرچه در پای ظهور تو بکا کافی نیست
روضه و اشک نباشند دعا کافی نیست..
روضه خوبست به ما ترک معاصی بدهد
درس تقوا بدهد شور و نوا کافی نیست
باید این دغدغه ی روز و شب ما باشد
ساعتی سوختن از هجر شما کافی نیست
نرسد فرصت دیدار به پابند گناه
ابر باید برود حال و هوا کافی نیست..
عذر و توجیه و بهانه که بدردی نخورد
عاشق یار شدن جز به بها کافی نیست
توبه وقتیست موثر که به همت باشد
صرف خسته شدن از خبط و خطا کافی نیست
درد ما قلب سلیم است خدا میداند
حاجت دنیوی و دست گدا کافی نیست..
باید از طایفه عشق اطاعت آموخت
زدن کوچه بنام شهدا کافی نیست
آخرش پیر شدم از غم دوری حرم
تا به کی دوری از کرببلا؟کافی نیست؟
همه ی عمر به جد تو اگر گریه کنم
خون ببارد ز دوچشمم بخدا کافی نیست
گریه صبح و مسائت ز دل زینب بود
علت اشک مدام تو غم زینب بود..
شاعر : سید پوریا هاشمی
واکنشها[ی پسندها]:
Atash
دنيا پر از گل مي شود وقتي بيائي
تنها به هم پل مي شود وقتي بيائي
لبها همه خشكيده اند اي جان كجائي
هر روز و شبها خواندمت شايد بيائي
ماها همه مهر تو را در دل نشانديم
دستان پر مهر تو را بر لب فشانديم
كشتي عمر كوتهم بر گل نشسته
بازآ كه از دوري تو دل هم شكسته
بازآ تو اي اميد من مهدي كجائي
شادي نيايد بر لبم تا تو بيائي
اي تو طبيب درد بي درمان قلبم
من بي تو هر شب تا سحرها غرق دردم
آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد
آقا بیا تا با ظهور چشمهایت
این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد
پایین بیا خورشید پشت ابر غیبت
تا قبل از آن که کار ما بالا بگیرد
آقا خلاصه یک نفر باید بیاید
تا انتقام دست زهرا را بگیرد
من گریه میریزم به پای جاده ات تا
آیینه کاری کرده باشم مقدمت را
اول ضمیر غائب مفرد کجایی
ای پاسخ آدینه های پر معما
حتمی بی چون و چرا برگرد شاید
راحت شویم از دست اما و اگر ها
آقا نماز جمعه این هفته با تو
پای برهنه آمدن تا کوفه با ما
آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد
پایان شبهای بلند انتظاری
آیا برای آمدن میلی نداری ؟
من نذر کردم خاک پایت را ببوسم
آیا سر این بنده منت میگذاری
من دل ندادم تا که روزی پس بگیرم
میخواستم پیشت بماند یادگاری
آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد
از آیت الله بهاءالدینــی رحمه الله علیه پرسیدنــد :
علت ایــن که عصرهای جمعه دل انسان می گیــرد و غمگیــن می شود چیست ؟
فرمودنــد:
چون در آن لحظه قلب مقدّس امـام عصــر ارواحنافداه بــه سبب
عرضــه ی اعمال انسان ها ، ناراحت و گرفتــه است ،
آدم و عالم متأثــر می شونــد. حضــرت قلب و مدارِ وجـود است.
• شرح چهل حدیـث،٤٣٢
بي تو يک روز نشد خوب به فردا برسد
يا دعا از سر سجاده به بالا برسد
زندگي سخت نفس مي کشد اينجا بي تو
کي به اخر نفس اين شب يلدا برسد
چشم باران زده کوچه به راه است هنوز
کاش آهنگ قدم هات به اينجا برسد
حسرت يخ زده پنجره ها را درياب
تا به گرماي دمت فصل تماشا برسد
سيزده قرن زمين چشم به راهت مانده
نکند کار دوباره به اگر ها برسد
درد ديرينه يک قوم تو را مي خواند
با تو اين زخم قديمي به مداوا برسد
اگر از عمر جهان ثانيه اي باقي بود
بايد ان ثانيه حرف تو به دنيا برسد
شجره نامه ما مثل سحر معلوم است
چون به سر سبزي سرشاخه طوبي برسد
حسن کردي
يا رب زغمش تا چند اشکم ز بصر آيد
بنشسته سر راهش ، شايد ز سفر آيد
تا چند بنالم زار شب تا سحر از هجرش
كوكب شِمُرم هر شب ، شايد كه سحر آيد
هر دم كه رخش بينم خواهم دگرش ديدن
بازش نگرم شايد يك بار دگر آيد
از ديده نهان اما اندر دل من جايش
او را طلبم هر شب شايد كه ز در آيد
با كس نتوانم گفت من راز درون خویش
كز درد غم هجرش دل را چه به سر آيد
مي سوزم و مي سازم از درد فراق اما
تير غم او بر دل افزون ز شمَر آيد
"حيران" به فغان تا کی با محنت و غم همدم
یارب نظری کان شاه از پرده بدر آید
سالی که بی حضورتو تحویل می شود
داغی به جان ما همه تحمیل می شود
تنها به وصل طلعت ایزد نمای تو
از جمعه های هجر تو تجلیل می شود
درآخرالزمان که جهان در تلاطم است
آیات وصل توست که تنزیل می شود
آقا تو را ندیده ام وشعرمن هنوز
یکسر اسیر استعاره وتمثیل می شود
بازار ظالمان ستم پیشۀ جهان
با ذوالفقارعدل تو تعطیل می شود
بی شک که با ظهور تو فصل خزان ما
بر نوبهارعاطفه تبدیل می شود
یا ایهالعزیز بیا وشتاب کن
اسلام با ظهور تو تکمیل می شود
چشم انتظار مانده«وفایی» که سال ما
گویند با ظهورتو تحویل می شود
گل همیشه بهارم خدا کند که بیایی
اسیر طعنه خارم خدا کند که بیایی
پیام روشن باران خدا کند که بیایی
شکسته قامت گلدان خدا کند که بیایی
تنیده حجم مرا شاخه های ترس و برودت
برای حذف زمستان خدا کند که بیایی
اللهم عجل لولیک الفرج
عيد جديدي آمد و آغاز سالي ست
آقاي من! امسال هم جاي تو خالي ست
وقتي که لب ميخندد و دل غرق آه است
يعني که بي تو عيدهاي ما خيالي ست
ما غائبيم از محضرت که روسياهيم
آثار با خورشيد پيوستن زلالي ست
چشمان تو از غصه هاي ما پر از اشک
اوقات ما از ياد تو اما چه خالي ست!
ماه رُخت را در شب گيسو مپوشان
در شام هجران بيگمان صبح وصالي ست
دل هاي بيدار و ... جهاني چشم در راه
در انتظارت جمعه هاي ما سؤالي ست
این روزها در کوچه های فاطمیه
سهم تو و چشمان تو آشفته حالی ست
چشم انتظارت مانده چشمان کبودی
برگرد، با تو شوکت مولي الموالي ست
یوسف رحیمی
احساس میکنم که نباشی بهارنیست
شعری میان دفتر این روزگار نیست
معطوف میشود به شما حس واژه ها
آقا خودت بگو مگر این افتخار نیست؟
من با سروده های همه شرط بسته ام
بیتی بدون نام شما ماندگار نیست
سین سلام سفره ی تحویل سال نو
معنای این قصیده مگر انتظار نیست؟
روزی ظهور میکنی و میرسد بهار
اما به ماه وسال و زمان اعتبار نیست
تقویم هم به گفته ام اقرار میکند
سوگند میخورد که نباشی بهار نیست
هدیه ارجمند
رویی نشان نداده دل از ما گرفته ای
اینگونه صبر از دل شیدا گرفته ای
زلفی ندیده ایم پریشان آن شدیم
روزی نداده ای شب ما را گرفته ای
روشن نکرده ای که چه تکلیف شوق ماست
در پشت ابر رفته ای و جا گرفته ای
چشمی ندید تیغ دو ابروی تو ولی
بس کشته ها ز کشور دلها گرفته ای
دل را زما به نرخ محبت خریده ای
این نسیه را به نقد دو دنیا گرفته ای
هفت آسمان قنوت تورا حمد میکنند
قران مگر برای تماشا گرفته ای
تا افتخار پای تو گردد نصیب چشم
از اشکهای منتظر امضا گرفته ای
شاعر : موسی علیمرادی