جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser .
تقصیر ماست غیبت طولانی شما
بغض گلو گرفته ی پنهانی شما
برشوره زار معصیتم گریه می کنم
جانم فدای دیده ی بارانی شما
پرونده ام برای شما دردسر شده
وضع بدم دلیل پریشانی شما
ای وای من!که قلب شما را شکسته ام
آقا چه شد تبسم رحمانی شما؟
ای یوسف مدینه مرا هم حلال کن
عفو و گذشت سنت کنعانی شما
آیا حقیقت است که اصلاٌ شبیه نیست؟
رفتار ما به رسم مسلمانی شما
صدها هزار نوح و سلیمان نشسته اند
در انتظار منسب دربانی شما
عشاق شهر یکسره تعریف می کنند
از لحن و صوت مکی قرآنی شما
نشنیده یاد روضه ی گودال کرده ام
دل می برد تلاوت روحانی شما
این اشک روضه حال مرا خوب کرده است
ردخور نداشت نسخه ی درمانی شما
این روزها خیلی دلم تنگ ست آقا
طبل جهان ضربش بد آهنگ ست آقا
سرتاسر جغرافیای خاک مفلوک
از جنس تلخ مکر و نیرنگ ست آقا
لبخند از لب های باران رخت بسته ست
بر دوش شب سنگینی سنگ ست آقا
بین زمین و آسمان و ماه و خورشید
بین برادرهایمان جنگ ست آقا
یک پای ایمان از درون پوسیده انگار
پای دگر از بیخ و بن لنگ ست آقا
از انتظاری تلخ و دروی شعر گفتن
یک جزء تکراریِ فرهنگ ست آقا
حتی همین ابیات زردی را که خواندید
با مردمان کوچه هم رنگ ست آقا
این روزها خیلی دلم تنگ ست آقا...
شاعر : مریم قلی زاده
دنيا
تو وضميرهايت ديگر به كارم نمي آیيد
دنبال سوم شخص(غايب)ميگردم..................
بی تو غروب جمعه چه دلگیر می شود
سیلاب غم ز کوه سرازیر می شود
ماه فلک ستاره فشاند ز چشم خویش
خورشید پشت کوه، زمینگیر می شود
دل مرده گشته مدّعی معجز مسیح
روباه در نبودن تو، شیر می شود
بس پیر در فراق تو مُرد و بسی جوان
در انتظار آمدنت، پیر می شود
تا ما نمرده ایم، تو پا در رکاب کن
تعجیل کن عزیز دلم! دیر می شود
بی تو تسلّی دل ما، ای عزیز جان!
فریاد و اشک و سینه و زنجیر می شود
تنها به خواب، روی تو دیدیم، سیّدی!
این خواب کی به وصل تو تعبیر می شود؟
بازآ که با تو نالۀ تنهایی علی
از چاه کوفه سرزده، تکبیر می شود
بگشای رخ که در ورق مصحف رخت
آیات فتح فاطمه تفسیر می شود
وقتی تو ذوالفقار بگیری به دست خویش
فریاد ما به قلب عدو، تیر می شود
بر فرق دشمنان تو با نطق دوستان
اشعار "میثم" است که شمشیر می شود
شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار
ترســـَم کـــه شـــِعـــر ســـنگِ مـــَزار مـــَن ایــــن شــَود ....
چرا به خيمه ي سبزت مرا نمي خواني؟
براي ديدن خود لايقم نمي داني؟
تمام آرزويم بوده با تو باشم من
چرا درون دلم تا ابد نمي ماني؟
براي درك حضورت بگو چكار كنم؟
چگونه پيش تو آيم شبي به مهماني؟
مرا گناه و معاصي ز چشم تو انداخت
بيا بيا كه به اين دردها تو درماني
تمام عمرمن اندر فراق یار گذشت
خدا كند كه دهي بر دلم تو ساماني
جهان بدون حضورت چقدر پژمرده است
به قلب عالم امكان تو جان جاناني
تو را به جان همه عاشقان مجنونت
رها نما تو مرا از غم و پريشاني
سلام وارث تنهای بینشانیها
خدای بیت غزلهای آسمانیها
نیامدی و کهنسالهایمان مُردند
در آستانهٔ مرگاند نوجوانیها
چقدر تهمتِ ناجور بارمان کردند
چقدر طعنه که: «دیوانهها! روانیها!
کسی برای نجات شما نمیآید
کسی نمیرسد از پشتِ نُدبهخوانیها»
مسیحِ آمدنی! سوشیانس! ای موعود!
تو هر که هستی از آنسوی مهربانیها
بگو به حرف بیایند مردگانِ سکوت
زبان شوند و بگویند بیزبانیها
هنوز پنجرهها باز میشوند و هنوز
تهی است کوچه از آوازِ شادمانیها
و زرد میشوند و دانهدانه میافتند
کنار پنجرهها برگِ شمعدانیها
" پانتهآ صفایی بروجنی "
دارد زمان آمدنت دیر می شود
دارد جوان سینه زنت پیر می شود
وقتی به نامه ی عملم خیره می شوی
اشک از دو دیده ی تو سرازیر می شود
کی این دل رمیده ی من هم زهیروار
در دام چشم های تو تسخیر می شود ؟
این کشتی شکسته ی طوفان معصیت
با ذوق دست توست که تعمیر می شود
حس می کنم پای دلم لحظه ی گناه
با حلقه های زلف تو درگیر می شود
در قطره های اشک قنوت شب شما
عکس ضریح گمشده تکثیر می شود
تقصیر گریه های غریبانه ی شماست
دنیا غروب جمعه چه دلگیر می شود!
وحید قاسمی
تو نیستی دردم به اینجاها رسیده
کارم به شاید باید و اما رسیده
اشک یتیمم سوخته دامانش... انگار
تنگ غروب روز عاشورا رسیده
می ترسم از روزی که بر قبرم به خوانند
برخیز و از جا و ببین آقا رسیده
نامه بر خوبی نشد گنجشک اشکم
پیغام هایم دست تو آیا رسیده؟
تاخیر کردم من برای خدمت اما
تا اسم حاجت برده ام در جا رسیده
خورشید فصل پنجم دنیا کجایی
بی تو قسم اینجا فقط سرما رسیده
یکبار دیگر جمعه با تو نیامد
یکبار دیگر شنبه های نارسیده
علیرضا لک
شكفت غنچه و بنشست گل به بار، بيا!
دميد لاله و سورى ز هر كنار، بيا!
بهار آمد و نشكفت باغ خاطر ما
تو اى روانِ سحر! روح نوبهار! بيا!
مگر چه مايه بود صبر، عاشقان تو را؟!
ز حد گذشت دگر رنج انتظار، بيا!
ز هر كرانه، شقايق دميده از دل خاك
پى تو تسلّى دلهاى داغدار، بيا!
ز عاشقان بلاكش، نظر دريغ مدار
فروغ ديده نرگس! به لالهزار بيا!
ز منجنيق فلك سنگ فتنه مىبارد
مباد آن كه فرو ريزد اين حصار، بيا!
يكى به مجمع رندان پاك باز، نگر!
دمى به حلقه مردان طرفه كار، بيا!
به سوى غاشيه داران مير عشق، ببين!
به كوى نادره كاران روزگار، بيا!
چه نقشها كه بنشستند به صحيفه دهر
ز خونشان شده روى شفق نگار، بيا!
طلايه دار تواند اين مبشّران ظهور
به پاس خاطر اين قوم حق گزار بيا!
درين كوير كه سوزان بود روان سراب
تو اى سحاب كرم! ابر فيض بار بيا!
ز دست برد مرا، شور عشق و جذبه
شوق قرار خاطر بي قرار بيا!
باز گرد ای بغض صحرا گرد من
باز گــــرما ده به بیت ســـرد من
ای که عمــــق انتــــــظارات منی
ای که پشــــت استعـــــارات منی
من شب ظلمــانی استم تــار تــار
انتظـــــارم انتظــــارم انتـظــــار
منتظـــر بودن عبادت کردن است
با خیال دوست عادت کردن است
قبـــلۀ صحـــرانشین این کـویــــر
بـال زخــــم سجـــادههایم را بگیر
با تو کبری در خضوعم مانده است
چار رکعت در رکوعـــم مانده است
تشنــــگی از پـــای درآورده مـــرا
آب، پشت سدّ جــــوعم مانده است
سجدهام سر میکشد از روی مهـــر
غصّه بر دوش خضوعم مانده است
واجــــــباتم شد شهیــــد مســـتحـب
اصل، در چـــاه فروعم مانده است
ای نمیدانم، کجــایی!؟ کیستـــی!؟
ای فراتر از چـــرایی، چیستــــی!
در غیــــابت آب را گِـــــل کردهاند
مــــوج را مدیون ساحــل کردهاند
خاک در دست کسوف افتاده است
آسمان هم در خسوف افتاده است
آه ای خـــورشیـــد روز رهـــگذر
ای پنــــــاه ســــایههای در به در
بیتو ما دلشــــورههای بینـــــوا
بر کدامین جـــاده یابیـــم إلتجــــا
من دعای عهـــــد میخوانم بیــــا
بر سر این وعــــده می مانم بیــا
با تجـــــلّی های پر هیبـــت بیــــا
از میـــان پــــردۀ غیبــــت بیــــا
آن که عمری گشته در دنبال تو
بـاز میآیـــد به استقبــــال تــــو
یا رب زغمش تا چند اشکم ز بصر آيد
بنشسته سر راهش ، شايد ز سفر آيد
تا چند بنالم زار شب تا سحر از هجرش
كوكب شِمُرم هر شب ، شايد كه سحر آيد
هر دم كه رخش بينم خواهم دگرش ديدن
بازش نگرم شايد يك بار دگر آيد
از ديده نهان اما اندر دل من جايش
او را طلبم هر شب شايد كه ز در آيد
با كس نتوانم گفت من راز درون خويش
كز درد غم هجرش دل را چه به سر آيد
مي سوزم و مي سازم از درد فراق اما
تير غم او بر دل افزون ز شمَر آيد
"حيران" به فغان تا کي با محنت و غم همدم
يارب نظري کان شاه از پرده بدر آيد
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمدهام که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
محمّد جلال الدّین (مولوی)
بیا مهدی ولی با ذوالفقارت
که گردن ها بود در انتظارت
آن ساقی تشنه ، تشنه یاری است
آری عطشش ه خون ما جاریست
آمد گه شادمانی ای مردم
آن وعده آسمانی ای مردم
ای زنده دلان ظهور نزدیک است
هنگان ظهور نور نزدیک است
آن ماه به چاه رفته باز آید
قائم به اقامه نماز آید
او کیست ؟ همان عدل و میزان است
کوبنده کل دین ستیزان است
او کیست ؟ همان که سخت می تازد
تا کفر و نفاق را بر اندازد
مهدی نظری به ما عنایت کن
ما را به صراط خود هدایت کن
ای مرحم زخم بال جانبازان
درهم شکننده ی زبان بازان
از ذکر لب تو کام می گیرم
با یاد تو التیام می گیرم
ای لعل تو گوهر تبسم
بگشای لب از سر تبسم
ای راهنمای رهنوردان
ما را خس و خار ره مگردان
سوگند تو را به لن ترانی
کاین قافله را زخود مرانی
تیریم که بسته بر کمانیم
لطفی که به چله در نمانیم
گفتم که شعله ی سحر کو
گفتی که گدازه ی جگر کو
آن کس که ز خود عبور دارد
آئینه به شمع طور دارد
مائیم غریب و غرق دردیم
دنبال تو در کجا بگردیم
در حسرت یک طپش نسیمم
در ره گذر امید و بیمم
ای زمزمه ی نسیم برخیز
ما را به هوای خود برانگیز
ای رایحه ی تو روح پرور
موج نفس تو روح پرور
مائیم و هزار موج سرکش
دریا دریا خروش و آتش
ما شعله پیچ و تاب داریم
کاز هجر تو التهاب داریم
(آقاسی)
انگار بال و پرم درد می کند
از بس نشستم و هی گریه کرده ام
چشمان سرخ و ترم درد می کند
کی می رسی که دلم زیر و رو شود
این قلب شعله ورم درد می کند
از بس نماز تحیت اقامه شد
حس می کنم کمرم درد می کند
هر صبح جمعه دلم شور می زند
وقتی که قلب حرم درد می کند
بهزاد پودات
خدا كند كه دل من در انتظار تو باشد
درون كلبه قلبم همیشه جای تو باشد
مرا نسیم نگاهت به باغ آینهها برد
خوشا كبوتر عشقی كه در هوای تو باشد
قنوت سبز نمازم به التماس درآمد
چه میشود كه مرا سهمی از دعای تو باشد
به گور میبرد ابلیس آرزوی دلش را
اگر كه تكیه دستم به شانههای تو باشد
در این دیار حریمی برای حرمت دل نیست
بیا حریم دلم باش تا سرای تو باشد
خدا كند كه دلم را به هیچكس نفروشم
خدا كند كه دل من فقط برای تو باشد
از اسم تو آنقدر نوشتم که دیوانه بگوینـد
از عشق تو اشک ریختم آنان بشویند
هر شب بــه امید تـو بـودم کــه بیایـی
تا صبح سحر شد که غریبانه بجوینــد
این دل گل نرگس بدست دیده به راه بود
هر کس که بدید عاشق آن شد که ببویند
رفتـــم به بیابان که غــریبانه بشینـــم
دیـــدم که همــه با من تنهـــا بیاینــــد
سربــه سجاده زدم دیــدهـا بود به راه
من در پی تو بــودم یک جمع بجوینـد
دیوانه ازآن روز شدم نقش تو افتاد به دل
آنان که نـداننــــد از ایـــــن دل بگویند
هر کس کــه رسید ناله زدم یار بیایــد
عمـرم که تمام شد پس چرا باز بجوینـد
آخـــر من جـوری ز فــراقت بمیـــرم
جانـــم به فـــدایت کــدام راه بشوینــــد
بيا كه ديده به راه تو شد سپيد، بيا
به زير بار غمت پشت ما خميد، بيا
ز فرط درد جداييّ و رنج تنهايي
دل رميده دمي را نيارميد، بيا
براي ديدنت اي آفتاب چرخ كمال!
به اشتياق، دل از ديده سركشيده، بيا
در امتداد ره انتظار، منتظَرا !
ز خون منتظران لالهها دميد، بيا
هماي روح شهيدان حقّ ز مسلخ عشق
به عشق ديدن روي تو پر كشيد ، بيا
ز بعد غيبت كبرايت اي امام زمان!
زمانه روز خوشي را به خود نديد، بيا
كنون كه پنجة قدرت نماي حق ز ازل
به قامت تو قباي فرج بريد، بيا
دور روز عمر اگر فرصت وصال نداد
به گاه دادن جان بر سر «اميد » بيا
محمّد موحديان(اميد).
چه میشود که مرا هم به آسمان ببری؟
به میهمانی سبز فرشتگان ببری
چه میشود که در این قحط عشق و شربت و شعر
مرا به کشف غزلهای مهربان ببری
چه میشود که در این ابتدای راه، مرا
به روزهای خوش آخرالزّمان ببری؟
چه میشود که همینجا مدینهات باشد
تو هم برای یتیمان، شبانه، نان ببری؟
چه میشود که بیایی از این به بعد مرا
به عمق حادثه، آن سوی امتحان ببری؟
چه میشود که مرا مثل عاشقان خودت
سهشنبههای اجابت، به جمکران ببری؟
اصغر رجبی
از بس که نبودی لَقَبِ شاه زیاد است
چندی ست که بر آینه ها آه زیاد است
یک راه فقط نیست مگر جاده ی موعود ؟
گفتند به ما بی تو ولی راه زیاد است
حرف است فقط ، هیچ کسی جمعه برایت
هم آه نشد گرچه که همراه زیاد است
می ترسم از آن روز که گویند که این کیست!
اطراف شما آدم خودخواه زیاد است
برگرد و به این شب زدگان ماه نشان ده
در دور و بَرَم عالِم گمراه زیاد است ...
هر چند که یوسف تری از یوسف کنعان
افسوس که در کشور ما چاه زیاد است
" محمد شریف "