از آن میگویند .. اذان میگویند ؛
از آن می گویند ..
آن که از من به من نزدیک تر است
همو که هر روز کوچه ها را پُر می کند از عطر ِ خوش یاس ..
و حرمتت را نگاه می دارد به حرمت ِ قداست پاکی ِ عشق ؛
آری اذان می گویند ...
از فراز ِ گلدسته های سر به فلک کشیده ی عشق ..
از محفل ِ گرم ِ ایمان ُ دل ِ بی قرار ِ یار !
از پچ پچ ِ پدر در گوش ِ نوزادی نورسیده در خواب ،
و نوید ِ ملاقاتی دیگر با تو ..
و من گوش می دهم ، همچنان که به عاشق ماندن و عظمت ِ بندگی مخلوق فکر می کنم ..
زمزمه می کنم ..
فریاد می زنم !
و آن وقت اشک ، همان هدیه ی آسمانی ، صورتم را آرام نوازش می دهد ،
انگار وقت ِ نماز است ..
و لحظه ی دیدار
گفته بودی قبل از ملاقاتمان طاهر باش !
و گفتی از غفلت ِ من ، از عشق ِ تو !
از فراموشی رسم ِ رفاقت
و گله کردی که چرا رو میزنی به غیر ؟!
تو راست می گفتی
و در های توبه را به روی من گشوده بودی !
ای مهربان ترین مهربانان !
بر سر ِحوض ِ رزقت وضویی ساختم ، آرام و بی آلایش ،
خواستم دوباره از تو بگویم ؛
که یاد ِ رسول پاکت محمد (ص) افتادم ..
ناگاه صلواتی فرستادم و دوباره این اشک بود که مجالم نداد !
گفتی بیا !
بیا که برای بنده های من ، همیشه راه ِ برگشت باز است ، هفتاد هزار فرشته را مامور کردم ..
تا تو را که اشرف ِ مخلوقات منی ،
تو که بنده ی بازگشته به درگاهمی را شرابی ناب و گوارا دهند از جام ِ سرخ ِ عشق !
و من قصد کردم که به نماز بایستم ،
خواستم که قامت ببندم ،
در حالی که دستانم را نزدیک صورتم آورده بودم گفتم ..
پروردگارا ، توبه می کنم از گناه ُ کفر !
و پناه می برم به تو و نیت می کنم که دیگر با تو بیعت نشکنم ،
قربتاً الی الله ،
و با آوردن نام ِ نامیت شروع کردم به عشق بازی با تو ،
بسم الله الرحمن الرحیم / الحمدلله رب العلمین ،
الرحمن الرحیم / ملک یوم الدین …
در آن وادی من بودم ُ تو ،
تو بودی ُ من ِ سبکبال !
پَر می کشیدم به سوی تو
به انتهای بودن ..
و سیر می کردم در آسمان آبی عشقت ،
و رفتم برای رکوع !
سبحان ربی العظیم و به حمده ؛
و از جلوی چشمانم گذشت !
سجده و قنوت و سلام !
ناگهان صدایی در فضا پیچید !
بدان که همه ازآن او هستیم و او نیز ار آن ما !
از آن که تاخت و تاز بادهایش از سمت ِ شمال در دل ِ کوهها نوید ِ فصل را می دهد ..
از آن که بخشش را سر لوحه آفرینش قرار داد و عشق را ملات و مصالح ِ آن ..
از آن که زن و مرد را آفرید ، تا با عشق بازی بنده هایش ، فراموش کند غم ِ تنهایی خویش را ..
از آن که به تو می گوید : باز آ که در ِ درگه ما باز است هنوز ؛
+ وقت ِ اذان ِ شهرت ، از آن بگو ..
اذان بگو ../.
آخرین ویرایش: