همه ما داستان هایی از شاهنامه را شنیده ایم اما باز هم علاقمند آن هستیم که داستان های بیشتری از این کتاب ایرانی بخوانیم و شخصیت های داستانی آن را بهتر بشناسیم. در این چند صفحه، البته مجال آن نیست که همه شخصیت های شاهنامه را به صورت کامل معرفی کنیم اما سری به سلسله پادشاهان شاهنامه می زنیم و در کنار آن، شخصیت های معروف این کتاب را دوباره مرور می کنیم؛ شخصیت هایی که ماجراهای آنها، بسیار شنیدنی است.
1- نخستین شاه
داستان شاهنامه با کیومرث یا گیومرت شروع می شود؛ او اولین پادشاه شاهنامه است، بر طبق شاهنامه او در کوه زندگی می کرده و عادت های خاصی داشته. بسیاری از کارهای اولیه را هم او انجام داده است؛ مثل شهرسازی، تقسیم سال و ... نکته مهم درباره او این است که اولین پادشاهی بوده که ایرانی ها را ابرقدرت دنیا کرده است.
کیکاوس، مردی که می خواست پرواز کند
فردوسی می گوید که این نخستین پادشاه، هیچ دشمنی نداشته و همه با تدبیر او، به خوبی و خوشی زندگی می کرده اند. تا اینکه شیطان به او حسادت کرد و ماجراهایی اتفاق افتاد که در بخشی دیگر خواهید خواند.
2- هوشنگ؛ فرزند سیامک
بعد از کیومرث، می رسیم به شاه بعدی پیشدادیان به نام هوشنگ، البته قبلش بهتر است یک توضیح مختصری هم بدهیم. گفتیم که کیومرث آدم خوبی بوده و تنها دشمنش شیطان بوده که به خاطر محبوبیتی که این پادشاه داشته، به او حسودی اش می شود. در نتیجه یکی از بچه شیطان ها، همچون گرگی عجیب و غریب و بزرگ و قوی و درنده، راهی جنگ با او می شود.
کیکاوس، مردی که می خواست پرواز کند
کیومرث هم که خیالش از بابت انتقام پسرش راحت شده بوده، جان به جان آفرین تسلیم کرده و سرانجام، هوشنگ می شود پادشاه. در اوستا اسم هوشنگ به صورت «هائوشینگ ها» ذکر شده که کمی آدم را یاد چینی ها می اندازد. فردوسی می گوید که آتش را این پادشاه کشف کرده. شاه دانا و مقتدری بوده. بابل و شوش را هم او ساخته. بر طبق نوشته شاهنامه 40 سالی حکومت کرده و بعد، تخت و تاج را داده به پسرش.
3- تهمورث؛ نبیره اولین پادشاه
احتمالا درباره زد و خورد این پادشاه با دیوان هم چیزهایی شنیده اید. او پسر هوشنگ بوده است و البته نبیره اولین پادشاه پیشدادی. اول هم که پادشاه می شود، عزمش را جزم می کند که دنیا را از بدی ها و پلیدی ها پاک سازد.
از طرف دیگر، همتش را متمرکز می کند تا همه چیزهای خوب و سودمندی را که در جهان وجود دارد، کشف کرده و تقدیم مردمش سازد. این پادشاه، چیدن پشم بز و استفاده از آن را هم به مردمش یاد می دهد.
ستایش جهان آفرین هم رسمی بوده که از زمان او پا گرفته. یک وزیر درست و حسابی هم داشته به اسم شهرنسب که حسابی تحت تعلیم این وزیر بوده. سرانجام تعلیمات این وزیر اثر کرده و این پادشاه پیشدادی، از وجود بدی ها پاک می شود و فره ایزدی، از وجودش تابیدن می گیرد.
فره ایزدی از این پادشاه، همانا و به افسون بستن اهریمن، همانا. دیوان هم که می بینند اینجوری شده، می آیند به جنگ این پادشاه. او بخشی از دیوان را به افسون می بندد و بخشی دیگر را هم تار و مار می کند. سرانجام دیوان، از او امان خواسته و در قبالش، به او نوشتن را یاد می دهند. 30 سال بعد از این واقعه، دوران پادشاهی این پادشاه هم به پایان می رسد.
4- نوذر؛ شاهی که اسیر شد
منوچهر که فوت کرد، پسرش پادشاه شد. نوذر البته کمی راه را کج رفت و شروع کرد به زور گفتن. زور گفتن او همانا و پراکنده شدن مردمان از دیار تحت فرمان او به اطراف نیز همانا. شورش هایی هم در گرفت. سپاهیان و بزرگان که داد و عدل منوچهر را دیده بودند، تاب و توان این بی عدالتی ها را نداشتند. اوضاع روز به روز وخیم تر می شد.
نوذر، فکر می کرد با زورگویی بیشتر می تواند مسائل را حل کند ولی مسائل بدتر می شدند و بهتر نمی شدند. تا اینکه سام نریمان، از یاران منوچهر و از پهلوانان به نام، به نزد او آمد تا به یادش بیاورد پند و نصیحت های منوچهر را.
او راهی دربار نوذرشاه شده و از عهد و پیمان ها و رسومات شاهان گذشته و نیز نصایح پدرش با او سخن گفت. نوذر شاه هم تحت تاثیر قرار گرفته و پیمان بست که از این پس، به عدالت و داد رفتار کند اما از سوی دیگر، تورانیان هم دندان تیز کرده بودند تا کینه تاریخی شان را سر ایرانیان تلافی کنند.
در این زمان بود که پشنگ، پدر افراسیاب معروف، از اوضاع بد ایران باخبر شده و لشگری با فرماندهی افراسیاب، راهی ایران کرد تا کل مملکت را تصرف کند. نوذر شاه هم از خبر این لشگرکشی، مطلع می شود؛ اما در این هنگامه، سام نریمان، جهان پهلوان ایرانی و پدربزرگ رستم معروف، دار فانی را وداع گفته بود. زال هم عزدار می شود و جنگ درمی گیرد و سرانجام نوذرشاه، اسیر تورانیان می گردد. پهلوانان پیر ایران، از پس افراسیاب جوان و تورانیان بی شمار برنمی آیند.
5- جمشید؛ پادشاهی که 700 سال حکومت کرد
باورتان می شود که این جمشید، 700 سال حکومت کرده باشد؟ اولش هم خوب داشت جلو می رفت اما وقتی که غرور او را دربر گرفت و ادعای خدایی کرد، همه چیز خراب شد. در ابتدای سلطنتش، انسان، یکجانشینی پیشه کرده و به آرامشی نسبی رسید که مقدمه تمدن سازی محسوب می شود.
کیکاوس، مردی که می خواست پرواز کند
کار و بار صنعتگران هم سکه شده بود و در ضمن، عطاران هم همت کرده و گیاهان دارویی مختلفی کشف می کردند تا دوای دردها را بیابند اما کم کم این رفاه و ثروت بیش از حد، کار دست ایرانیان داد و آنها را از سادگی، به اسراف و در نتیجه بی عدالتی کشاند. پادشاه جمشید هم وقتی دید مردمش چقدر دارند خوب زندگی می کنند و چقدر خوب دارند کار می کنند و چقدر پول اضافه درآورده اند، برای خودش کلی کاخ و دم و دستگاه ساخت. این پادشاه، جشن نوروز را هم پایه گذاری کرد تا در ابتدای شکوفایی طبیعت، همه به جشن و سرور بپردازند. وقتی که جمشید ادعای خدایی کرد، همه برگ های برنده اش را از دست داد و سرانجام توسط ضحاک کشته شد.
6- ضحاک
ضحاک هم جزو پادشاهان معروف شاهنامه است. او البته ایرانی نبوده و از تبار پادشاهان عرب بوده است. در شاهنامه آمده است که چون مردم ایران زمین، از ظلم و جور جمشید به ستوه آمدند، تصمیم گرفتند از شر او راحت شوند. در نتیجه به سمت و سوی ضحاک، پسر مرداس روی آوردند. البته مرداس، آدمی خوب و خوش سرشت بوده اما مشخص نیست که چرا پسرش ضحاک، این جوری از آب درآمده بود.
اول نمی خواسته پدرش را از میانه بردارد تا پادشاهی کند اما یک روز که برای گردش رفته بود، دید که یک عاقله مرد دلسوزی آمد و به او گفت چرا پدرت را سر به نیست نمی کنی؟ ضحاک اول کلی ناراحت شد. اما کم کم، شیطان توی جلدش رفت و او پدرش را کشت. آن عاقله مرد، شیطان بود که به این شکل درآمده بود.
کیکاوس، مردی که می خواست پرواز کند
طبیبان دربار ضحاک، نتوانستند کاری برای این دو مار بکنند تا اینکه دوباره شیطان در قالب یک طبیب، ظاهر شده و دوای درد را گفت؛ خوردن هر روزه مغز دو جوان. بلاشک اگر مردم ایران زمین می دانستند با چه اعجوبه ای طرف هستند، هرگز سر وقت ضحاک نمی رفتند تا از ظلم جمشید، به رذالت ضحاک پناه ببرند. ضحاک سرانجام توسط فریدون، از پا درآمد.
7- فریدون؛ مردی که سه پسر داشت
و اما بعد، می رسیم به روزگار سلطنت فریدون. این شاه پیشدادی هم ماجرای جالبی دارد. چون ضحاک قصد کشتن جوانان ایران زمین را کرده بود، در نتیجه افراد زیادی طی هر سال، کشته می شدند تا مارهایی که از دوش ضحاک روییده شده بودند، سیر شده و سر به سر او نگذارند.
یکی از این جوانان برومندی که کشته شده و مغزش طعمه مارها شد، آبتین بود. آبتین هم همسری داشت به اسم فرانک. آبتین از تبار پادشاهان پیشین پیشدادی بود. وقتی که قربانی زیاده خواهی های ضحاک شد، فرانک، پسرش را به مردی که در کوه زندگی می کرد، سپرد. ضحاکیان البته محل زندگی این پسر را کشف کردند. حالا چرا اینقدر دنبالش بودند؟ چون ضحاک خواب دیده بود که سه دلاور به سمت او حمله ور شده و از بین این سه تن، آنکه از همه کوچکتر بوده، ضحاک را می کشد و کشان کشان به سمت کوه دماوند می برد.
خواب گزاران هم گفته بودند که چه نشسته ای که جوانی قدرتمند به نام فریدون خواهد آمد و تو را از میان خواهد برداشت. به خاطر همین، همه فرزندان پسر را بعد از تولد می کشتند اما فریدون زنده ماند.فرانک دوباره رفت و جای فرزندش را عوض کرد و او را به مردی نیک از دماوند سپرد تا بزرگش کند و به او گفت که «پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد و اما این پسر روزی بزرگ می شود و انتقام خون تمام بیگناهان را خواهد گرفت.» و او سرانجام بزرگ شد و با همکاری کاوه آهنگر، همان خوابی که ضحاک دیده بود را برایش در عالم واقع تعبیر کرد.
8- ایرج؛ پادشاه جوانی که ناجوانمردانه کشته شد
فریدون که ضحاک را کشت، شاه ایران شد. فریدون سه پسر داشت به اسم های سلم و تور و ایرج. روزی تصمیم گرفت که پسرانش را از حیث درایت و شجاعت امتحان کند. در نیتجه این آزمایش، پی برد که ایرج، از همه شجاع تر و مدبرتر بوده است. بعدش هم چه شد؟ جاهایی را که بر آنها حکومت می کرد، بین پسرانش پخش کرد تا هر کدام بروند و برای خودشان سلطنت کنند.
روم و خاور را به «سلم» داد و توران و چین را هم به «تور»، ایران و دشت سواران و نیزه وران را هم که مانده بود، تحویل ایرج داد که از همه شجاع تر و مدبرتر بود. بعد از این، سالیان سال گذشت تا اینکه فریدون، دیگر پیر و سالخورده شد. در این هنگامه بود که شیطان رفت توی جلد سلم، نشست و با خودش فکر کرد که چرا تخت و تاج به پسر کوچکتر سپرده شده است؟ در نتیجه، پیغام و پسغام برای تور فرستاد و افکار او را هم شیطانی کرد.
دلشان پرکین شد و نامه به پدرشان نوشتند و از بی انصافی که به زعم خودشان در حقشان شده بود، حسابی گله و شکایت کردند و گفتند که اگر اقدامی نشود، لشگرکشی می کنند. ایرج هم از قضیه بو برد و تصمیم گرفت که این کینه را رفع کند، گفت که اصلا همه پادشاهی برای شما. شال و کلاه کرد و رفت پیش برادران که رفع کینه کند اما آنها، ناجوانمردانه، دست به خون او بردند و وی را به قتل رساندند.
1- نخستین شاه
داستان شاهنامه با کیومرث یا گیومرت شروع می شود؛ او اولین پادشاه شاهنامه است، بر طبق شاهنامه او در کوه زندگی می کرده و عادت های خاصی داشته. بسیاری از کارهای اولیه را هم او انجام داده است؛ مثل شهرسازی، تقسیم سال و ... نکته مهم درباره او این است که اولین پادشاهی بوده که ایرانی ها را ابرقدرت دنیا کرده است.
کیکاوس، مردی که می خواست پرواز کند
می گویند که این اتفاقات نزدیک به 6700 سال پیش افتاده است. در واقع او ایرانیان و البته همه جهانیان را که تا پیش از آن درگیر زندگی ابتدایی بوده اند، به تمدن نزدیک کرده و به آنها راه و رسم حکومت تشکیل دادن، نهادسازی و ... را آموخته است. همچنین او شهرسازی را هم به انسان ها آموخته و نخستین شهرهایی هم که ساخت، عبارت بودند از اسطخر، دماوند و بلخ.فردوسی می گوید که این نخستین پادشاه، هیچ دشمنی نداشته و همه با تدبیر او، به خوبی و خوشی زندگی می کرده اند. تا اینکه شیطان به او حسادت کرد و ماجراهایی اتفاق افتاد که در بخشی دیگر خواهید خواند.
2- هوشنگ؛ فرزند سیامک
بعد از کیومرث، می رسیم به شاه بعدی پیشدادیان به نام هوشنگ، البته قبلش بهتر است یک توضیح مختصری هم بدهیم. گفتیم که کیومرث آدم خوبی بوده و تنها دشمنش شیطان بوده که به خاطر محبوبیتی که این پادشاه داشته، به او حسودی اش می شود. در نتیجه یکی از بچه شیطان ها، همچون گرگی عجیب و غریب و بزرگ و قوی و درنده، راهی جنگ با او می شود.
کیکاوس، مردی که می خواست پرواز کند
کیومرث، پسرش را که سیامک نام داشته، می فرستد به جنگ این موجود عجیب و غریب و اساطیری. متاسفانه سیامک کشته می شود. پادشاه کیومرث هم شب ها و روزها شیون سر می رسد، به خاطر این داغی که دیده. به گفته فردوسی، به کیومرث دستور می رسد که از زاری و غم و اندوه دست برداشته و برود به جنگ این دشمن شیطانی، البته در این هنگامه، کیومرث حسابی پیر شده بود. در نتیجه نوه اش به نام هوشنگ، که فرزند سیامک بوده، به جنگ می رود و انتقام جانانه ای می گیرد.کیومرث هم که خیالش از بابت انتقام پسرش راحت شده بوده، جان به جان آفرین تسلیم کرده و سرانجام، هوشنگ می شود پادشاه. در اوستا اسم هوشنگ به صورت «هائوشینگ ها» ذکر شده که کمی آدم را یاد چینی ها می اندازد. فردوسی می گوید که آتش را این پادشاه کشف کرده. شاه دانا و مقتدری بوده. بابل و شوش را هم او ساخته. بر طبق نوشته شاهنامه 40 سالی حکومت کرده و بعد، تخت و تاج را داده به پسرش.
3- تهمورث؛ نبیره اولین پادشاه
احتمالا درباره زد و خورد این پادشاه با دیوان هم چیزهایی شنیده اید. او پسر هوشنگ بوده است و البته نبیره اولین پادشاه پیشدادی. اول هم که پادشاه می شود، عزمش را جزم می کند که دنیا را از بدی ها و پلیدی ها پاک سازد.
از طرف دیگر، همتش را متمرکز می کند تا همه چیزهای خوب و سودمندی را که در جهان وجود دارد، کشف کرده و تقدیم مردمش سازد. این پادشاه، چیدن پشم بز و استفاده از آن را هم به مردمش یاد می دهد.
ستایش جهان آفرین هم رسمی بوده که از زمان او پا گرفته. یک وزیر درست و حسابی هم داشته به اسم شهرنسب که حسابی تحت تعلیم این وزیر بوده. سرانجام تعلیمات این وزیر اثر کرده و این پادشاه پیشدادی، از وجود بدی ها پاک می شود و فره ایزدی، از وجودش تابیدن می گیرد.
فره ایزدی از این پادشاه، همانا و به افسون بستن اهریمن، همانا. دیوان هم که می بینند اینجوری شده، می آیند به جنگ این پادشاه. او بخشی از دیوان را به افسون می بندد و بخشی دیگر را هم تار و مار می کند. سرانجام دیوان، از او امان خواسته و در قبالش، به او نوشتن را یاد می دهند. 30 سال بعد از این واقعه، دوران پادشاهی این پادشاه هم به پایان می رسد.
4- نوذر؛ شاهی که اسیر شد
منوچهر که فوت کرد، پسرش پادشاه شد. نوذر البته کمی راه را کج رفت و شروع کرد به زور گفتن. زور گفتن او همانا و پراکنده شدن مردمان از دیار تحت فرمان او به اطراف نیز همانا. شورش هایی هم در گرفت. سپاهیان و بزرگان که داد و عدل منوچهر را دیده بودند، تاب و توان این بی عدالتی ها را نداشتند. اوضاع روز به روز وخیم تر می شد.
نوذر، فکر می کرد با زورگویی بیشتر می تواند مسائل را حل کند ولی مسائل بدتر می شدند و بهتر نمی شدند. تا اینکه سام نریمان، از یاران منوچهر و از پهلوانان به نام، به نزد او آمد تا به یادش بیاورد پند و نصیحت های منوچهر را.
او راهی دربار نوذرشاه شده و از عهد و پیمان ها و رسومات شاهان گذشته و نیز نصایح پدرش با او سخن گفت. نوذر شاه هم تحت تاثیر قرار گرفته و پیمان بست که از این پس، به عدالت و داد رفتار کند اما از سوی دیگر، تورانیان هم دندان تیز کرده بودند تا کینه تاریخی شان را سر ایرانیان تلافی کنند.
در این زمان بود که پشنگ، پدر افراسیاب معروف، از اوضاع بد ایران باخبر شده و لشگری با فرماندهی افراسیاب، راهی ایران کرد تا کل مملکت را تصرف کند. نوذر شاه هم از خبر این لشگرکشی، مطلع می شود؛ اما در این هنگامه، سام نریمان، جهان پهلوان ایرانی و پدربزرگ رستم معروف، دار فانی را وداع گفته بود. زال هم عزدار می شود و جنگ درمی گیرد و سرانجام نوذرشاه، اسیر تورانیان می گردد. پهلوانان پیر ایران، از پس افراسیاب جوان و تورانیان بی شمار برنمی آیند.
5- جمشید؛ پادشاهی که 700 سال حکومت کرد
باورتان می شود که این جمشید، 700 سال حکومت کرده باشد؟ اولش هم خوب داشت جلو می رفت اما وقتی که غرور او را دربر گرفت و ادعای خدایی کرد، همه چیز خراب شد. در ابتدای سلطنتش، انسان، یکجانشینی پیشه کرده و به آرامشی نسبی رسید که مقدمه تمدن سازی محسوب می شود.
کیکاوس، مردی که می خواست پرواز کند
ابزارسازی همه در زمانه جمشید به اوج رسید تا در نتیجه آن، محصولات کشاورزی بیشتری برداشت شده و انسان ها به رفاه بیشتری برسند. طبقه بندی و شکل گیری بیشتر مشاغل هم در زمانه این پادشاه اتفاق افتاد.کار و بار صنعتگران هم سکه شده بود و در ضمن، عطاران هم همت کرده و گیاهان دارویی مختلفی کشف می کردند تا دوای دردها را بیابند اما کم کم این رفاه و ثروت بیش از حد، کار دست ایرانیان داد و آنها را از سادگی، به اسراف و در نتیجه بی عدالتی کشاند. پادشاه جمشید هم وقتی دید مردمش چقدر دارند خوب زندگی می کنند و چقدر خوب دارند کار می کنند و چقدر پول اضافه درآورده اند، برای خودش کلی کاخ و دم و دستگاه ساخت. این پادشاه، جشن نوروز را هم پایه گذاری کرد تا در ابتدای شکوفایی طبیعت، همه به جشن و سرور بپردازند. وقتی که جمشید ادعای خدایی کرد، همه برگ های برنده اش را از دست داد و سرانجام توسط ضحاک کشته شد.
6- ضحاک
ضحاک هم جزو پادشاهان معروف شاهنامه است. او البته ایرانی نبوده و از تبار پادشاهان عرب بوده است. در شاهنامه آمده است که چون مردم ایران زمین، از ظلم و جور جمشید به ستوه آمدند، تصمیم گرفتند از شر او راحت شوند. در نتیجه به سمت و سوی ضحاک، پسر مرداس روی آوردند. البته مرداس، آدمی خوب و خوش سرشت بوده اما مشخص نیست که چرا پسرش ضحاک، این جوری از آب درآمده بود.
اول نمی خواسته پدرش را از میانه بردارد تا پادشاهی کند اما یک روز که برای گردش رفته بود، دید که یک عاقله مرد دلسوزی آمد و به او گفت چرا پدرت را سر به نیست نمی کنی؟ ضحاک اول کلی ناراحت شد. اما کم کم، شیطان توی جلدش رفت و او پدرش را کشت. آن عاقله مرد، شیطان بود که به این شکل درآمده بود.
کیکاوس، مردی که می خواست پرواز کند
همین شیطان، سرانجام توانست با این پادشاه طرح دوستی ریخته و به او نزدیک شود. نتیجه این نزدیکی، این بود که شیطان دو بوسه بر شانه های ضحاک زد و از جای بوسه هایش، دو مار ظاهر شد که معروف است هر چقدر این بارها را می بریدند، دوباره رشد می کردند.طبیبان دربار ضحاک، نتوانستند کاری برای این دو مار بکنند تا اینکه دوباره شیطان در قالب یک طبیب، ظاهر شده و دوای درد را گفت؛ خوردن هر روزه مغز دو جوان. بلاشک اگر مردم ایران زمین می دانستند با چه اعجوبه ای طرف هستند، هرگز سر وقت ضحاک نمی رفتند تا از ظلم جمشید، به رذالت ضحاک پناه ببرند. ضحاک سرانجام توسط فریدون، از پا درآمد.
7- فریدون؛ مردی که سه پسر داشت
و اما بعد، می رسیم به روزگار سلطنت فریدون. این شاه پیشدادی هم ماجرای جالبی دارد. چون ضحاک قصد کشتن جوانان ایران زمین را کرده بود، در نتیجه افراد زیادی طی هر سال، کشته می شدند تا مارهایی که از دوش ضحاک روییده شده بودند، سیر شده و سر به سر او نگذارند.
یکی از این جوانان برومندی که کشته شده و مغزش طعمه مارها شد، آبتین بود. آبتین هم همسری داشت به اسم فرانک. آبتین از تبار پادشاهان پیشین پیشدادی بود. وقتی که قربانی زیاده خواهی های ضحاک شد، فرانک، پسرش را به مردی که در کوه زندگی می کرد، سپرد. ضحاکیان البته محل زندگی این پسر را کشف کردند. حالا چرا اینقدر دنبالش بودند؟ چون ضحاک خواب دیده بود که سه دلاور به سمت او حمله ور شده و از بین این سه تن، آنکه از همه کوچکتر بوده، ضحاک را می کشد و کشان کشان به سمت کوه دماوند می برد.
خواب گزاران هم گفته بودند که چه نشسته ای که جوانی قدرتمند به نام فریدون خواهد آمد و تو را از میان خواهد برداشت. به خاطر همین، همه فرزندان پسر را بعد از تولد می کشتند اما فریدون زنده ماند.فرانک دوباره رفت و جای فرزندش را عوض کرد و او را به مردی نیک از دماوند سپرد تا بزرگش کند و به او گفت که «پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد و اما این پسر روزی بزرگ می شود و انتقام خون تمام بیگناهان را خواهد گرفت.» و او سرانجام بزرگ شد و با همکاری کاوه آهنگر، همان خوابی که ضحاک دیده بود را برایش در عالم واقع تعبیر کرد.
8- ایرج؛ پادشاه جوانی که ناجوانمردانه کشته شد
فریدون که ضحاک را کشت، شاه ایران شد. فریدون سه پسر داشت به اسم های سلم و تور و ایرج. روزی تصمیم گرفت که پسرانش را از حیث درایت و شجاعت امتحان کند. در نیتجه این آزمایش، پی برد که ایرج، از همه شجاع تر و مدبرتر بوده است. بعدش هم چه شد؟ جاهایی را که بر آنها حکومت می کرد، بین پسرانش پخش کرد تا هر کدام بروند و برای خودشان سلطنت کنند.
روم و خاور را به «سلم» داد و توران و چین را هم به «تور»، ایران و دشت سواران و نیزه وران را هم که مانده بود، تحویل ایرج داد که از همه شجاع تر و مدبرتر بود. بعد از این، سالیان سال گذشت تا اینکه فریدون، دیگر پیر و سالخورده شد. در این هنگامه بود که شیطان رفت توی جلد سلم، نشست و با خودش فکر کرد که چرا تخت و تاج به پسر کوچکتر سپرده شده است؟ در نتیجه، پیغام و پسغام برای تور فرستاد و افکار او را هم شیطانی کرد.
دلشان پرکین شد و نامه به پدرشان نوشتند و از بی انصافی که به زعم خودشان در حقشان شده بود، حسابی گله و شکایت کردند و گفتند که اگر اقدامی نشود، لشگرکشی می کنند. ایرج هم از قضیه بو برد و تصمیم گرفت که این کینه را رفع کند، گفت که اصلا همه پادشاهی برای شما. شال و کلاه کرد و رفت پیش برادران که رفع کینه کند اما آنها، ناجوانمردانه، دست به خون او بردند و وی را به قتل رساندند.