غروب خورشید عدالت * ویژه نامه ضربت خوردن و شهادت مولای متقیان حضرت علی علیه السلام*

zahra

مدیر ارشد
2013-09-24
3,072
2,573
0

62431236844156604605.gif



غروب خورشید عدالت

ویژه نامه ضربت خوردن و شهادت مولای متقیان

حضرت علی علیه السلام





30830124351948034448.gif



امیرالمومنین علی ( علیه السلام ):


خالِطوُا النّاسَ مُحالِطَةً اِن مِتُّم مَعُها بَکَوا
عَلَیکُم وَ اِن عِشتُم حَنُّوا اِلَیکُم

با مردم چنان معاشرت کنید که اگر فوت نمودید بر شما
بگریند و اگر زنده ماندید به شما مهربانی ورزند

(نهج البلاغه،قصارالحکم10 )


06221191862292309031.gif



 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sina

zahra

مدیر ارشد
2013-09-24
3,072
2,573
0

99245916786945582710.gif




«تبسم سرخ»

نمی‏دانم چرا رمضان، با تمام آسمانی بودنش برایم بار غم دارد؟
هر سال شب‏های قدر، این‏گونه است.


علی جان!
گویی دارم می‏بینم اوج ‏گرفتنت را آرام، آرام.
پروازت را می‏بینم.

تو در نماز هستی، به نماز عشق ایستاده ‏ای و صفی از ملائکه
اقامه نماز کرده ‏اند با تو. قامتت چه پا برجا و استواراست!


هرچند بعد از فاطمه، شکسته شده بودی، اما حالا دارم
می‏بینمت که عشق، راست قامتت کرده است.

حالا دارم می‏شنوم زمزمه ‏های عاشقانه‏ ات، گوش آسمان را
چون همیشه پر کرده است. به رکوع می‏روی، با چه
شوری، دارم لبریز بودنت را می‏بینم.


برمی ‏خیزی از رکوع، حالا به قصد سجود... دلهره، لحظه به لحظه
بیشترمی‏شود؛ اما نه! آسمان به غلغله افتاده است...

چرا لبخند می‏زنی یا علی؟! عرش در هیاهو است.
قلب آسمان در التهاب ذوب شده است.


یا علی! زمین مسجد می‏خواهد، شمشیر زهردیده را ببلعد.
محراب می‏خواهد تو را در خود بگیرد؛

اما تو در آرامشی عجیب، دست و پا زدن زمین و آسمان را به سخره
گرفته ‏ای.چه سجده طولانی، چه سجده لبریز از انتظاری!


گویی نقش دیدار را بر صفحه جانمازت حک کرده ‏اند و تو محو تماشایی
که از سجده برنمی‏خیزی. منتظری... منتظری تا آن وعده ‏ها را که
گوش‏هایت سال‏ها از پیامبر صلی ‏الله‏ علی ه‏و‏آله شنیده بودند حالا به
دیده عشق بنگری و سرمست، پایکوبی کنی.

مولا! زبان زمان، گنگ مانده است.
اشقی الاشقیا به سمت تو می‏آید؛
سیه چرده و رعب‏ آور، دارم می‏بینمش.


شمشیرش نگاه به میان سر تو دوخته است و حال دارم
می‏بینم اشک زهرآگین شمشیر را که فرو می‏چکد و در تقلا
با سرانگشتان قاتل لعین توست.

هرچه فریاد می‏کشد، رهایش نمی‏کند.
هرچه تکاپو می‏کند، گلویش بیشتر فشرده می‏شود.
دارم می‏بینمش که چگونه تلاش می‏کند...، اما بی‏فایده است.


دستی بالا می‏رود... کاش رضای خداوند در
این بود، تا با آهی همان جا خشک می‏ماند!

دست بالا می‏رود و پایین می‏آید. در و دیوار، شیون می‏کند.
نماز، شرمنده، اشک‏ریز است و صدای تاریخ، در گلو یخ بسته است.


پنجره‏ها، بی‏قرار باد، زار می‏زنند.
وای، چگونه تاب بیاوریم این لحظه را،

یا علی! چرا لبخند می‏زنی؟

محمد جواد دژم


80628920424179853133.gif

 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sky Lady و Sina

zahra

مدیر ارشد
2013-09-24
3,072
2,573
0



امشب چه سینه‌سوز است بانگ اذان مولا
خیزد صدای تکبیر از عمق جان مولا

از لحظه‌های افطار در شوق وصل دلدار
بر چهره می‌درخشید اشک روان مولا


مولا گشوده آغوش بهر وصال جانان
قاتل به مسجد آید بر قصد جان مولا

زهرا کنار محراب با ذکرِ واعلیّا
یا فاطمه است امشب ورد زبان مولا

زخم سرعلی را دیدند اهل مسجد
دردا که نیست پیدا زخم نهان مولا

ای نخل‌ها بگریید ای چاه‌ها بنالید
دیگر علی ندارید ای دوستان مولا


حق علی ادا شد فرق علی دو تا شد
سرهایتان سلامت ای خاندان مولا

ای دوستان بیایید با من به شهر کوفه
تا سر نهیم امشب بر آستان مولا


ریزید ای یتیمان در سفره‌های خالی
خون جگر به جای خرما و نان مولا

«میثم» دگر امیدی در ماندن علی نیست
از دست رفته دیگر تاب و توان مولا




 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sky Lady و Sina

zahra

مدیر ارشد
2013-09-24
3,072
2,573
0


16879662767304642797.gif


«.... و علی علیه‏السلام رفت»

ناگهان برقی زد و بارانی از خون، آسمان محراب را جاری کرد؛
باران یکریزی که قرن‏هاست چشمان عدالت خواه زمین را شعله ‏ور کرده است.

رمضان چهلم هجری، این ثانیه‏های دهشتناک را خوب به خاطر دارد؛
لحظاتی که کوچه ‏های کوفه از بارقه ‏های آفتاب، تهی شد و آسمان و
زمین،دست در گردن یکدیگر، فاجعه را گریستند.

ع
لی رفت و این دو روزه پست دنیا را به طالبانش واگذاشت؛
او رفتو شهر، در غربتی جاویدان، روزهای سیاهش را به سوگ نشست.

چشمانت، خلاصه مهربانی بود تو از تولد پروان ه‏ها می‏گفتی
و بهاری که در رگ‏های عدالت جاری است.


پرهای زخمی سهره ‏ها را تحمل نداشتی و چهره پژمرده بنفشه‏ ها، دلت
را می ‏آزرد. شبانه ‏های زیادی را در کوچه‏ های فقیر
به استمداد دست‏های خالی پینه ‏بسته راه افتاده بودی.

جانت با تپش‏ های قلب مظلومان، هماهنگ بود.
چشمان رئوفت، خلاصه مهربانی بود و شانه‏ های
پدرانه‏ ات، میعادگاه نوباوگان اسیر در چنگال بی‏پناهی.

تو آمده بودی تا جوان‏مردی، مانا شود و رفتی، تا درس آزادگی‏مان بیاموزی.
ای اتفاق سرخ! در هزار توی بی‏رحم ظلم و جهالت، نفس‏های پرتپش
عدالتِ تو بود که سودجویان را عقب می‏راند.

نامت، وجدان‏های بیدار را به کرنش می‏خواند.نگاهت، قانون همیشه
انسانیت است و کلامت، دریایی که صدف‏های بی‏شمارش، تا
جهان باقی است، از مروارید راستی و عدل، بی‏نیازمان می‏کند.


اگرچه نیستی، ولی هیچ دستی، از آسمان آبی کرامتت ناامید نیست.
حضور قاطعت، پنجره‏های زمین را آفتابی بی‏بدیل است.

بزرگت می‏داریم و ایمان داریم که
«مرگ، پایان کبوتر نیست».

42841038057497373870.gif
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sina

zahra

مدیر ارشد
2013-09-24
3,072
2,573
0

29045469918139735954.gif



«کوچه ‏ای بی‏ ماه»


شب است و ستارگان، چشم به تاریکی زمین دوخته ‏اند؛ جایی در
کوچه پس کوچه‏ های کوفه روشنایی خانه‏ ای، طعنه به ساکنان ملکوت می‏زند.

علی ـ بزرگ‏مرد تاریخ عرب ـ از خواب برمی‏خیزد، پا به حیاط خانه می‏گذارد
چشم می‏ دوزد به بلندای آسمان: «بار خدایا! کی می‏رسد آن ساعتی
که محاسنم به خون سرم خضاب شود»؟


مویه ‏های علی به گوش دختر می‏رسد. دختر در آستانه در به زانو در می‏ آید.
آری! امشب همان شب است؛ شب موعود، شب یتیمی عرب.

ستارگان، چشم از این خانه برنمی‏دارند.
فرشتگان، فوج در فوج به انتظار نشسته ‏اند و خدا ملکوت
خود را برای علی آذین بسته است.

سحر نزدیک است؛ هر بار، علی پا به حیاط خانه گذاشته،
چشم به آسمان می‏دوزد، نماز می‏خواند، مویه سر می‏دهد.

خداوندا!
علی را چه می‏شود امشب؟
چه می‏گذرد بر ولی تو؟

تو را با علی چه پیمانی است که لحظه می‏شمارد ساعت دیدار را.
و علی عبا بر دوش، پا به حیاط خانه می‏گذارد و عزم رفتن به مسجد دارد.
اشک از دیدگان ملائک بر زمین می‏چکد.

علی به آستانه در می‏رسد. شالی که در کمر بسته به دستگیره درگیر
می‏کند و علی به زمین می ‏افتد. خم می‏شود.

شال را دوباره دور کمر می‏بندد؛ زیر لب زمزمه می‏ کند:
«اشدد حیاز بمک للموت...؛ هان ای فرزند ابوطالب!


کمر خویش را برای مرگ ببند، چرا که مرگ در راه است
و به دیدارت می ‏آید...» و علی قدم در تاریکی کوچه می‏گذارد.

خدای من! تقدیر تو چیست که این‏گونه پریشان کرده است کائناتت را؟
غم در سینه حجر بن عدی ـ یار باوفای مولا ـ چنگ می‏زند.


آرام ندارد. به مسجد می‏رود تا به انتظار مولایش بنشیند.
علی را که ببیند آرام خواهد گرفت. می‏نشیند، چشم می‏دوزد به جای
خالی علی در محراب، خیره می‏شود به در.

ناگاه زمزمه ‏ای شوم، در گوش حجر می‏ پیچد:
«آماده باش! چیزی نمانده است. اکنون می‏رسد کارش را یک‏سره کن!»

این صدای شوم اشعث است که از حنجره سیاهش خطاب به ابن ‏ملجم
ـ شقی‏ ترین آدمیان ـ بیرون می ‏آید. شعله‏ های خشم به چشمان
بی‏ تاب حجر هجوم می ‏آورد.

برمی‏خیزد. میان سینه ‏اش آشوب است. رو به سوی کوچه سحرگاهان
علی می‏گذارد: «می ‏بینمش، نخواهم گذاشت پا به مسجد بگذارد.
از همین کوچه خواهد آمد، می‏دانم».


کوچه را تا انتها می‏رود، هنوز خبری از علی نیست.
حجر اندکی آرام می‏گیرد: «می ‏بینمش، به او خواهم گفت....»

به سمت خانه دختر علی می‏رود. می‏داند که علی آن شب را
در خانه اوست. در می‏زند. دختر در را می‏گشاید؛

بی ‏تابی در چشمان دختر موج می‏زند. زانوان حجر به لرزه درمی‏آید.
لب می‏گشاید: «علی؟» دختر تکیه خود را به در می‏دهد:
«رفت، بابایم رفت.»

حجر سراسیمه در میان کوچه ‏ها می‏دود.
کوچه‏ های کوفه سیاه ‏تر از همیشه‏ اند.

گویی ماه سر به چاه برده که شب این‏سان تاریک است:
ظلمت از در و دیوار شهر می ‏بارد و حجر به آستان مسجد می‏رسد.

ندایی در فضا طنین ‏انداز است:
«فزت و رب الکعبه»

چیزی در درون حجر فرو می‏ریزد.
حجر به کوچه سحرگاهان علی می‏اندیشد.
علی آن شب را به آن کوچه پا نگذاشته بود.

باران رضایی

96504409562970655220.gif
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sina

zahra

مدیر ارشد
2013-09-24
3,072
2,573
0



«غربت تمام شد»

شمشیر فرود آمد.
پیشانی دریا شکافت، محراب در خون شناور شد.


قرآن، ورق ورق کاسه صبر لبریز.
در افلاک غلغله شد و قدسیان بی ‏تاب؛ فاطمه گریست.

شمشیر فرود آمد... .
ماه، دو تکه شد، تاریخ، طعم تلخ یتیمی را مزه مزه کرد.


بادها شیون‏ کنان، مصیبت را وزیدند.
درختان، مویه‏ کنان نالیدند.

ریگ ‏ها، از داغ گریستند.
رودخانه‏ ها بر سرزنان، خروشیدند.

ابرها، ضجه ‏زنان باریدند.
عرش، ترک برداشت آفتاب گرفت.

روز، شب شد.
کوه‏ ها، رشته رشته شدند.
گل ‏ها، رنگ باختند.


اندوه جهان همیشگی شد.
خانه ‏زاده کعبه در محراب، به خون غلطید.

شمشیر فرود آمد...
عطش کینه ‏ای زهرآلود، سیراب شد.
شصت و سه سال رنج مداوم، به ثمر نشست.

فضیلت ‏ها، بی ‏پدر شدند.
مهربانی‏ ها، ناتمام ماندند. پرچم هدایت بر زمین افتاد.

کانون ایمان لرزید. ساقی کوثر، دیده فرو بست.
کوفه تنها شد.

کوفه ماند و یک محراب خالی.
کوفه ماند و تا همیشه حسرت.

کوفه ماند و یک عمر فقدان عدالت.
کوفه ماند و خاطره شیرین پنج سال عدالت محض.


کوفه ماند و یک عمر اندوه حق نشناسی.
کوفه ماند و داغ غریب بی‏ کسی.

شمشیر فرود آمد!
«فزت و رب الکعبه»

غربت مولا تمام شد.



خدیجه پنجی
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sina

درباره ما

  • خوش آمدید ؛ یه حسِ خوب یک انجمن است که شما می توانید در آن عضو شده از امکانات آن استفاده کرده و دوستان جدید پیدا کنید. این مجموعه دارای نظارت 24 ساعته بوده تا محیطی سالم را برای کاربران خود فراهم آورد،از کاربران انتظار می رود که با رعایت قوانین ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنند.
    از طرف مدیر وب سایت:
    "همواره آرزو دارم که هربازدید کننده ای بعد از ورود به انجمن، با یه حسِ خوب اینجارو ترک کنه!"

منوی کاربر