شفایافتگان حرم امام رضا (ع)

Mohadlove

مدیر بخش آرایش و زیبایی
2014-02-16
1,290
1,063
0
[h=2]
4bkliwqu4ljmk8xm4kja.gif
شفایافتگان حرم امام رضا (ع)[/h]



07803808206610270436.gif




قصه های واقعی و مستند از شفایافتگان حرم امام رضا (ع) بر اساس پرونده های موجود در آستان قدس رضوی


36366809952474872560.jpg


در هوای شما رها هستم
از صـفای تو باصفا هستم

با توام از همه جدا هستم
بـنـده درگـه خــدا هستم

پادشاهم ولی گدا هستم
سـائــل درگه رضا هستم



17271321145501735058.gif



35002766930154190905.jpg




نام شفا یافته : سید جعفر عنبرانی
نوع بیماری : قفل شدن زبان (لالی)
سال شفا : 1331 هجری قمری



نظر و عنایت خدا در پاسخگویی به شفاعت امام (ع) و شفا دادن بیماری که ناامید از بهبود و درمان بوده است و خداوند به فضل خویش ، باب کرامت را به رویش گشوده ، از دیرباز بوده و هست و خواهد بود.
پس از روایت قصه هایی از شفایافتگان حرم در عصر حاضر و سالهای نزدیک ، اینک به دورتر سفری داریم و روایتی از سالهای دور حکایت می کنیم .
سید جعفر جوانی جسور و ماجراجو بود . او در روستای عنبران مشهد زندگی می کرد و سر پر شوری داشت . همیشه در انجام کارهای عجیب پیش قدم بود و با انجام آن احساس غرور می کرد . سالی که آن اتفاق برای سید جعفرافتاد، سال پر سوز و سرمایی بود و زمستانی بسیار سخت . برف و کولاک بیداد می کرد و همه روستائیان را خانه نشین کرده بود . اما جوانان برای رهایی از سرما و گذران روزهای سرد و شبهای طویل زمستان ، در میدان ده دور هم جمع می شدند و با شوخی و خنده ، ماجراهای عجیبی را که انجام داده و یا شرط بندی های غریبی را که برنده شده بودند برای هم تعریف می کردند . آنها بدین ترتیب سعی می کردند که سوز سرما را فراموش کنند و از طولانی بودن شبهای زمستانی بکاهند . کار شوخی و خنده و شرط بندی ها و ادعاهای عجیب و غریبشان بجایی رسید که سید جعفر مدعی شد می تواند در آن سرمای شدید و در میان کولاک و برف ، داخل رودخانه شود و دقایقی را شنا کند . هرچقدر که دوستان نزدیک سید خواستند او را از انجام این کار منصرف کنند ، زیر بار نرفت و قرار و مدارش را گذاشت که فردا صبح و در برابر دیدگان همه داخل رودخانه سرد و یخ زده عنبران شود و در آن شنا کند .



صبح همینکه از خواب بیدار شد و نگاهش را از پنجره به بیرون انداخت ، بیم و هراسی به دلش ریخت که نگو.
آن شب برف عظیمی باریده بود و رودخانه خروشان ده در زیر لحاف سپید برف پنهان شده بود . سید جعفر خواست که زیر قولش بزند و از خانه بیرون نرود . اما اندیشید که اگر چنین کند ، همه وی را تمسخر خواهند کرد و در روستا انگشت نما خواهد شد . پس لباسش را پوشید و از خانه بیرون زد .
سوز سخت سرما به صورتش سیلی می زد و بار دیگر نهیبش می داد که از اینکار منصرف گردد . اما غرور جوانی مانع آن شد که توجهی به این نهیب نماید.
در میدان روستا تک و توکی از جوانان ده جمع شده و آتشی افروخته بودند و دستهای یخ زده شان را در هرم آن گرم می کردند . سید که به جمع آنان پیوست ، جوانها از وی خواستند تا از تصمیمش صرفنظر کند . اما او مغرورتر از این حرفها بود که از این خواسته سرباز زند .
سید گفت : من بر قرار و شرطی که بسته ام، استوارم و از انجام آن پا پس نخواهم کشید . دیگر جوانها هم آمدند و همه او را به انصراف از کار خواندند ، اما او به حرف هیچکدام گوش نکرد و مهیای رفتن شد .
از شیب رودخانه پایین رفت. برفها را به کنار زد ، یخ های رودخانه را شکست و خود را به درون آب انداخت. صدای فریاد تشویق جوانها ، آسمان گرفته و برفی روستا را پر کرد . سید جعفر پس از لختی که در آب شنا کرد، بیرون آمد و در حالیکه با غرور و نخوت به دوستانش نگاه می کرد ، در کنار آتش نشست تا تن خیس و یخ زده اش را در لهیب گرم آتش بخشکاند .

آنروز همه از سید جعفر می گفتند و از شهامت و شجاعت او . اما فردا دیگر کسی او را ندید . پچ پچ در میان اهالی روستا پیچید و هر کسی چیزی گفت . تا اینکه خبر آوردند که سید بیمار شده و در خانه افتاده است . آنروز بعد از آنکه سید از رودخانه بیرون آمده و به خانه برگشته بود ، تب و لرزی بجانش افتاده و زمین گیرش نموده بود . حال او روز به روز بد و بدتر شد تا آنجا که روزی سر به بیابان سپرد و چون مجنونان با خود بلند بلند سخن می گفت.

حکایت جنون او در همه روستاهای اطراف عنبران پیچید وهمه برایش تاسف می خوردند و دعا می کردند که خداوند شفایش بدهد .
سید بهتر نشد و جنون به زبانش هم قفل زد . حالا دیگر او حتی کلامی هم گفتن نمی توانست .
دوا و درمان حکیم روستا نیز چاره کار نکرد و او را به شهر برده و در بیمارستان انگلیسی ها بستری کردند . خوشبختانه لطف خدا شامل حال او شد و کم کم جنون از جانش بیرون رفت . اما زبانش به حرکت و کلام نیامد .
دکتر راه معالجه او را در برداشتن کاسه سر و معاینه مغز می دانست ، اما سید جعفر و خانواده اش از انجام این کار بیم داشتند .
مادر که حال وی را چنین دید ، به حرم شتافت و توسل به عنایت امام (ع) بست . سید جعفر نیز ابتدا به حمام رفت و بعد از آنکه غسل زیارت کرد ، راهی حرم شد . حرم شلوغ بود و او در آن جمعیت ملتمس موفق به یافتن مادرش نشد.
خواست که از درب ایوان طلا وارد حرم شود و به قصد زیارت خودش را به ضریح برساند و ملتمسانه از امام (ع) شفایش را طلب کند . اما هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که قدمهایش از رفتن ماندند . گویی کسی هر دو پایش را محکم گرفته بود و اجازه رفتن به او نمی داد . در همین احوال از درونش صدایی برخاست . صدایی که او را به گفتن می خواند:
- بگو بنام خدا .
خواست این را بگوید ، اما نمی توانست . بار دیگر همان صدا وی را مخاطب قرار داد و بخواندن نام خدایش خواند . باز هم نتوانست . بار سوم صدایی که بی شباهت به فریاد نبود از او خواست تا نام خدا را برزبان بیاورد .

این بار گویی آب سردی بر سر او ریختند و بند از زبان و پاهایش گشودند. با صدای بلند بانک برآورد : بسم اله الرحمن الرحیم .
و به سمت ضریح دوید . مادر راه بر او بست و با گریه به آغوشش کشید .
مردمی که بر گرد سید تجمع کرده بودند ، او را به نزد متولی حرم بردند و متولی نیز به تبرک پنج تومان به او هدیه کرد . سپس وی را به نزد شاهزاده نیرالدوله سلطان حسین میرزا ، حاکم وقت بردند و او هم که مردی خیر و معتقد به شفاعت امام (ع) و شفابخشی خدا بود ، به وی پنج تومان دیگر هبه کرد و نامش را در دفتر شفایافته های حرم ثبت نمود .


64291009202388248414.gif





من میرمرادم

03263768235901328327.jpg





نام شفا یافته : ميرمراد مشتری .


اهل : بندر عباس .

نوع بيماری : فلج .

تاريخ شفا : 19 / 11 / 1368



من میرمرادم . اهل بندر . فرزند دریا . آدمهای بندر کارشان با لنج و موج و دریاست. تا بوده ، همین بوده و تا هست همین خواهد بود . خدا دریا را که آفرید ، روزی مردمان بندر را درونش جا داد ، تا همت کنند و تور امیدشان را توی دریا بیندازند و روزی خود را از آن بگیرند . اگر جز این باشد ، اگر بندری به برکت دریا پشت کند ، اگر نتواند روزی خویش از دریا بستاند ، جایش توی بندر نیست . باید برود . مثل بعضی ها که رفتند . دلشان را از دریا بریدند و به دنیای اجنبی ها دادند. شدند قاچاقچی سیگار و مسافر . خوشبخت ترینشان شده اند عمله عربها ، توی دبی و شارجه و امارات .

اما من ، هنوز دل به دریا دارم و همه عشقم تور و قلاب و قایق و دریاست. من هیچوقت به برکت خدا پشت نکرده ام و نمی کنم . پس چرا این شده عاقبتم ؟ شاید خدا دوستم ندارد و لایق روزی ستاندن از دریای رحمتش نمی داندم؟ اگر چنین است ، پس رحمانیتش کجاست؟ خدایی که همه را دوست دارد . حتی دشمنانش را . پس این بلا چیست که بر سرم آورده و پایم را از رفتن به دریا بریده است ؟

من می روم . باید بروم . چون دیگر بندر جای من نیست . آخر مگر می شود در کنار آب باشی و تشنه ؟ من بندری هستم ، اما وقتی که دریا مرا نمی خواهد. پس ام زده و مثل خاشاکی بر موج ، سیلی خورده موجم کرده وبه ساحل فراموشی ام تارانده ، از زلال دریا چه می خواهم ؟ ای خدای دریا ، تو بگو که به کجا برود این دریایی بی لنج و تور و امید ؟

وقتی لشکر درد به پاهایم یورش آورد ، گفتم جوانم و توانایی برابری ام با این حمله غافلگیرانه هست . اما نبود . توان درد ، بیشتر از طاقت من بود . شکستم داد و زمینم زد . چه زود تسلیمش شدم .

حال ، یک مفلوج مفلوک بندری ام که نمی تواند با دریا باشد . نمی تواند دل به دریا بزند و روزی خویش را از دل موجهای خروشانش بستاند .

عصرها بر چرخی که ماههاست اسیر آن شده ام، می نشینم و به کنار ساحل می آیم . رو به دریا می نشینم و به لنج کهنه ام خیره می شوم. با خود اندیشه می کنم که اگر لنج زبان داشت ، به حتم از من می پرسید :

- چه شده میرمراد ؟ کو آن همت و همیتت ؟ می گفتی موج و دریا تسلیم تو هستند ، پس چرا از مبارزه گریخته ای ؟

آهنگ آشنا و یکنواخت صدای هی هی ماهیگیران از دور می آید . به آوای آنان گوش می سپارم و اشک می ریزم . می گریم و در دل دعا می خوانم :

- خدایا کمکم کن . من طاقت این فراق را ندارم . این یار دیرینه را از من جدا نکن . آخر این دیگر چگونه امتحانی است ؟ من همینجا کنار دریا ، به اندازه همه صدفها و شن ها و ماسه ها اعتراف می کنم که رفوزه ام . می خواهی هوار بزنم و تسلیم شدنم در برابر اراده ات را فریاد کنم ؟

- هی هی یاالله .... الله یا الله. مدد یا الله . روزی بده یا مولا . از دل موج و دریا . الله یا الله.

صدای آهنگ آوای همنوایی ماهیگیران پرده اندیشه ام را پاره می کند و مرا به خویش می آورد . ماهیگیران تور را از دریا بیرون می کشند و ماهی ها به اصرار در تلا شند که با بالا و پایین پریدن مدامشان خود را دوباره به آب برسانند . تلاشی که مثل دعاهای من بی ثمر است .

آنروز من هم با خیل ماهیگیران هم صدا بودم و تور بر دوش ، این نغمه را تکرار می کردم ، که ناگهان دردی در کمر و پایم افتاد و مثل چوبی که بر زمین کوفته باشند ، در جایم خشک ماندم .

- هی میر مراد .... تور رو بکش . چرا وایسادی ؟

- خشکش زده . مثل اینکه زار اومده به جونش . شایدم جن زددش ؟

- هی بچه ها باید برسونیمش بیمارستان . شاید سکته کرده باشه.

صداها را می شنیدم ، اما توان حرکت و جوابم نبود . ماهیگیرها تور را رها کردند و مرا بر دوش تا بیمارستان دویدند . عجیب است ، اما حقیقت دارد . من تمام راه را با آنها آمدم . بالای سرشان ایستاده بودم و نگاهشان می کردم . بی آنکه راه بروم ، در پی شان بودم . مثل یک روح .

روح ؟ آری . سبک و در پرواز بودم . درست مثل روح . مرا بر تختی در بیمارستان خواباندند . دکتر و چند پرستاربر بالینم آمدند. دکتر معاینه ام کرد . دستوراتی نوشت و به پرستار داد و گفت : باید بستری بشه . آمپولشو بزنین و دواهاشو سر وقتی که نوشتم بهش بدین تا بعد ....

- تابعد ؟ بعد چی ؟ مگه چه بلایی سرم اومده ؟ من نباید بفهمم چه به روزم اومده ؟

از بالا آهسته و آرام پایین می آیم . به بدنم نزدیک و نزدیکتر می شوم . حالا روبرو با خودم ایستاده ام و به خویش می نگرم . چشمهایم بسته است . نزدیک می شوم . نزدیکتر . می خواهم پلکهایم را باز کنم که فریاد یکی از پرستاران مرا می ترساند :

- هی دکتر .... بهوش اومد . پلکهاشو تکون داد .

دکتر را می بینم که بالای سرم می آید و به رویم لبخند می زند .

- خوبی ؟

چه می دانم ؟ من که هنوز نمی دانم چه بلایی بر سرم آمده است .

- چیزی نیست . انشااله خوب می شی .البته امیدوارم که خوب بشی .

در ادای این کلام شک و تردید داشت . مگر مرا چه شده است ؟ سعی کردم بیاد آورم .........



موجی بالا آمد ، پایم را نوازش داد و اندیشه ام را از افکار دیروز پاک کرد . چرخ ویلچرم در ماسه های نرم و خیس فرو رفته بود . سعی کردم آنرا تکانی بدهم و از ماسه ها بیرون بیاورم . اما تلاشم بی اثر بود . گويی چرخهای ویلچر بر زمين چسبیده بودند. نگاهم را به اطراف ساییدم . اما کسی در آن حوالی نبود . ماهیگیران هم تورشان را جمع کرده و رفته بودند . خورشید داشت آخرین اشعه هایش را از دامن دریا جمع می کرد و با خود به آنسوی آب می برد . تا لحظاتی دیگر سایه سیاه شب بر سر ساحل می نشست و من در ناتوانی خود تنها می ماندم . نا امید شده بودم . با خود اندیشیدم که چه بکنم ؟ فکری به مخیله ام نیامد ، جز آن ، که فریاد بزنم و کسی را به یاوری بخواهم . شاید کسی از آن حوالی بگذرد و صدایم را بشنود .


- : آهای...................

فريادم را خروش امواج خوردند ، ویلچرم بیشتر و بیشتر در آب فرو رفت . دیگر محال بود بتوانم آنرا از میان ماسه های خیس ساحل بیرون بکشانم . پایم را در میان شن و آب محکم کردم و سعی کردم با دستهایم چرخهای ویلچر را به عقب هل بدهم . می دانستم که تقلای بیهوده ایست . اما مگر چاره ای دیگر داشتم ؟ دوباره تلاش کردم . از ته دل یا امام رضایی گفتم وفشاری دیگر . ویلچر ناگهان تکانی خورد و همراه با صدایی که مرا به نام می خواند ، از میان ماسه هابیرون آمد :

- معلومه کجایی میرمراد ؟ همه ساحلو دنبالت گشتم . داشتی با دریا حرف می زدی یا با خدا خلوت کرده بودی ؟

دستم را روی دستان او که ویلچرم را به عقب می کشید قرار دادم و گفتم :

- می دونی ترو کی فرستاده اینجا ؟ همونی که باهاش خلوت و درددل می کردم .

***

ماجرایی را که در ساحل برایم اتفاق افتاده بود برای همسرم تعریف کردم . گفت :

- ممکن بود هر کسی از آن حوالی عبور کند و ترا در آن حال ببیند و کمکت کند .

گفتم :

- ساحل ماهیگیران اختصاصی است . ماهیگیران هم که رفته بودند و متوجه حضور من در آنجا نشده بودند . محال بود تا فردا کسی به آن حوالی بیاید .

- خب که چی ؟ حتما می خوای بگی معجزه ای رخ داده ؟

- شاید هم نشونه ای برای وقوع یک معجزه.

سری تکان داد و رفت . شاید هم حق داشت . شاید من در باور خود رویای شیرینی را برای دلخوشی ام ساخته و پرداخته بودم . اما هر چه بود مرا در تصمیمی که گرفته بودم، مصمم کرد تا برای شفاخواهی به مشهد بروم . همسرم از این خواسته استقبال نمود و با من راهی شد .

به مشهد که وارد شدیم ، خستگی راه بر دوشمان سنگینی می کرد . همسرم گفت :

- امشب را در مسافرخانه ای می مانیم و استراحت می کنیم . خستگی راه را که از تنمان تکاندیم ، می برمت حرم .

گفتم :

- نه . من برا استراحت نیامدم . مرا مستقیم به حرم ببر.

اعتراضی نکرد و ویلچرم را به سمت حرم هل داد .


همسرم در کنار پنجره فولاد جایی را برای ویلچرم باز کرد و خودش برای زیارت به حرم داخل شد. همانجا با امام (ع) به درددل نشستم و گفتم :

- ای امیر مرادها و آرزوها. این منم ، میرمراد مشتری ، مشتری سفره کرامت تو و عنایت خدایت . نامم میرمراد است ،اما تو را میر مراد خود می خوانم و از تو مراد خویش آرزو دارم . یا امام من ، مرا دریاب و ندای خواهش و التماسم را بشنو .

نگاهم را از میان مشبکهای ضریح به داخل انداختم و به موج آدمهایی که بر گرد ضریح در طواف بودند ، خیره شدم . امواج پر خروش آدمها و همهمه عاشقانه شان بی اختیار مرا و پرنده خیالم را به میان امواج پر خروش دریا برد .

تا چشم کار می کرد ، در هر سمت از نگاه ، زلال آبی دریا بود و خورشید که از مجمر طلایی اش انواری از نور را بر سرمن و دریا می ریخت . من بودم و لنج بود و تور بود و دریا. تور را با امید در دریا افکندم و بر لنج به انتظار سخاوت دریا نشستم . ساعتی بعد ، تور سنگین شد . از جا برخاستم و تور را به کف گرفتم و با همه توانم آنرا بالا کشیدم . تور سنگین بود . سنگینتر از میزان قدرت و توان من. آنقدر سنگین که می توا نست مرا با خود به دریا بکشاند .اندیشیدم که از خیر این صید بگذرم و تور را در دریا رها سازم . اما تصور توری پر از ماهی های درشت ، مرا از خیال این اندیشه دور کرد. پس دوباره سعی کردم .

- یا مولا ......

به ناگاه دستی تور را از دستان من گرفت و بسادگی از دریا بالا آورد . تور پر از ماهی بود . بیشتر از هر زمان دیگر . رو چرخاندم تا از مرد ی که به یاری ام آمده بود ، تشکر کنم . اما کسی آنجا نبود . من نیز بر لنج و در دریا نبودم . روبرو با پنجره فولاد ایستاده بودم و امواج زائران مرا در آغوش خویش داشتند . نقاره خانه می نواخت.

***



بر لنج می نشینم و به دریا می روم . آنقدر از ساحل دور می شوم که جز آبی دریا و آسمان چیزی به نگاهم نمی آید . تور را در دریا رها می سازم و به انتظار می نشینم . تور سنگین می شود. بر می خیزم و آنرا بالا می کشم . تور سنگین است .سنگینتر از همیشه . تلاش می کتم و با همه توانم تور را به داخل لنج می کشانم . ماهی ها در میان تور بالا و پایین می پرند . گویی می خواهند از زندان تور رهایی پیدا کنند . دلم به حالشان می سوزد . بیاد لحظاتی می افتم که اسیر چرخ بودمو یارای حرکتم نبود . تور را باز می کنم و ماهی ها را در دریا رها می سازم . ماهیها در قعر آب فرو می روند و من می اندیشم که اگر چه بندری ام و جز صید ماهی کاری بلد نیستم ، اما دیگر دل و طاقت این کار را ندارم .

پس از آنروز هرگز دیگر به صید نرفتم .

2391928ikbk055viw.gif






95753511215564135365.jpg



نام شفایافته : خانم ن – ب


33 ساله

شغل : خانه دار

اهل : آبادان – ساکن ماهشهر


نوع بیماری : سرطان خون

تاریخ شفا : فروردین 1383




مدتهای مدیدی بود که شادی راه خانه ما را گم کرده و غم ساکن همیشگی این کومه ماتمزده شده بود . درست از بهار سال پیش این بلا به جان من افتاد و شادی را از دل و زندگی من گرفت .

روز اول عید نوروز سال 1382 بود و ما برای رفتن به دیدار اقوام و خویشان و دید و بازدیدهای رایج عید آماده می شدیم که احساس ضعف مفرطی همه وجودم را پر کرد و درد به جانم پنجه انداخت . برای آنکه نوروز را بر خانواده تلخ نکنم ، درد را تحمل کردم و به روی خودم نیاوردم تا با خانواده همراه باشم . روزهای نخست عید را در درد گذراندم و از بیماری و رنجی که از تحمل درد داشتم با کسی حرفی نگفتم . اما وقتی که درد قصه تکراری اش را ادامه داد و چندین بار ضعف به سراغم آمد و طاقتم طاق شد ، دیگر نتوانستم این موضوع را از شوهرم مخفی کنم ، پرسید : چی شده ؟مدتی است که به خودت می پیچی . زرد و مچاله شده ای .

به زحمت لبخندی به لب نشاندم . اما لبخندم رنگ تصنع داشت و شوهرم این تظاهر به سلامتی را فهمید . گفت: پاشو آماده شو . باید برویم پیش دکتر .

گفتم : عیدت را خراب نکن . من درد را تحمل می کنم . فقط باید کمی استراحت کنم . همین .

حرفهایم بوی دروغ داشت و سیمای زرد و زارم آنرا برملا می کرد . هنوز تعطیلات عید تمام نشده بود که قدرت استقامتم پایان یافت و دیگر نتوانستم نقش بازی کنم و درد را در درون خود نگه دارم . شوهرم بلافاصله مرا به بیمارستان رساند .

- باید سریعا بستری شود .

حرف دکتر قاطع بود . بعد از معاینه و آزمایش ، همینکه نگاه پرسان و مشکوک مرا دید ، حرفش را کامل کرد :

- زیاد مشخص نیست . ولی آنطور که آزمایشات نشان می دهد ، یک نوع بیماری خونی در وجودتان هست ، که باید تحت مراقبت قرار بگیرید .

شهر ما کوچک بود و امکان درمان این بیماری اندک . پس از مدتی که دراین شهر به درمان مشغول شدم و افاقه ای نکرد . به پیشنهاد دکتر به بیمارستان گلستان اهواز مراجعه کردم .

در آنجا متوجه پچ پچ های مشکوک شوهرم با دکتر و پرستارها شدم . از او دلیل این پچ پچه ها را که پرسیدم، سکوت کرد . با سکوتش شک و تردید من بیشتر شد . در نگاهش هول و هراسی موج می زد که دلم را فرو ریخت .




مدتی را هم در آنجا بستری بودم . اما در حالم تغییری پیدا نشد . یک روز دکتر از شوهرم خواست تا مرا به بیمارستان دیگری منتقل کند . بیمارستان شفا . اسمش دلم را قرص کرد . طالب شفا شدم و دلم را به خدا دادم . اما خدا حقیقتی را به من نمایاند که از دانستنش دلم از جا کنده شد و امیدم به یاس مبدل گردید.

روزی همانطور که در حالت بیهوشی و خواب بودم ، بطورناخواسته گفتگوی آرام شوهرم را با دکتر شنیدم که داشتند در باره بیماری من صحبت می کردند. شوهرم با صدایی پر از غم پرسید :

- راستش را به من بگویید . او چه مدتی زنده خواهند ماند ؟

و دکتر در جوابش گفت:

- عمر دست خداست . ماندن و رفتن فقط دست اوست .متاسفانه بیمار شما مبتلا به بیماری وخیمی است که اگر روحیه پذیرش آنرا نداشته باشد ، زود از بین خواهد رفت . اما خیلی ها همین بیماری را داشته اند و با امید سالهای سال زنده مانده اند .

- راست است که می گویند سرطان خون بدترین نوع سرطان است ؟

- هیچ بیماری بدتر از ترس از بیماری نیست . اینکه به بیماران سرطانی نوع بیماریشان را نمی گویند بخاطر ترسی است که از شنیدن آن به دل بیمار می ریزد . شما باید سعی کنید امید و باور را در دل همسرتان بنشانید و او را برای شنیدن این خبر آماده کنید .

- نه دکتر . اگر او بداند که به چه بیماری خطرناکی مبتلا شده است ، بی شک ترس از بیماری ، او را از پای در می آورد .

دکتر که رفت ، همسرم بر بالینم نشست و من صدای هق هق آرام گریه اش را شنیدم . آرام پلک گشودم . با عجله اشکهایش را پاک کرد و با لبخندی که هیچ نشانه ای از شادمانی در آن نبود ، به رویم خندید . خودم را بی خبر از آنچه شنیده بودم نشان دادم و پرسیدم :

- تا کی باید در اینجا بمانم ؟

- نمی دانم . شاید یک روز ، شاید یا یک هفته و شاید هم بیشتر .

نگاهم را در نگاهش که پر از ناامیدی بود دوختم و گفتم :

- باید برویم .

با تعجب در صورتم خیره شد و پرسید :کجا ؟

گفتم : فکر می کنم حالم خیلی بهتر شده. دلم می خواهد تا بیماری ام دوباره عود نکرده و از پایم نینداخته است ، سفری به مشهد برویم .

از شنیدن این درخواست شوکه شد و دهانش از تحیر باز ماند . پرسید: مشهد ؟ چرا آنجا ؟

شاید شک کرد که من حرفهایش را با دکتر شنیده ام .

گفتم : آدمی چه می داند که چند صباح دیگر زنده است ؟ مدتی است که دلم هوای زیارت کرده . دوست داشتم که زمان تحویل سال آنجا باشم ، نشد . ولی هنوز دیر نشده . شاید هوای بهاری و طراوت طبیعت و از همه مهمتر ثواب زیارت اثری در بهبودم داشته باشد .

شک اش کمرنگتر شد . شاید دلیلی برای مخالفت پیدا نکرد که با اکراه و از روی اجبار پذیرفت . فردای آنروز ما راهی مشهد شدیم .

***

بهار حضور سبزش را در همه جا به رخ کشانده بود و بر جای پای عبورش ، گل و سبزه و زیبایی در همه دشت و دمن روییده بود . از اهوازتا مشهد قدرت خدا را با چشمان خود دیدم . در راه عبورمان ، چهار فصل سال به استقبالمان آمدند . در اهواز هوا گرم و تابستانی بود . اما کمی که از خوزستان فاصله گرفتیم هوا زمستانی شد و برف شروع به باریدن کرد . در قسمتی از مسیر هوا پاییزی و بارانی بود و کمی آن سوتر آسمان آبی و هوا بهاری. با خود اندیشیدم : خدایی که قدرت دارد بدین زیبایی در مسیری از گوشه ای تا گوشه دیگر یک کشور ، قدرت و هنرآفرینی زیبایی را به رخ بکشاند و چهار فصل سال را به تماشا بگذارد ، آیا نمی تواند درد لاعلاجی را که دکترها از درمانش احساس ناامیدی کرده اند ، صحت ببخشد ؟ امید کودکانه ای در دلم نشست . رسن قلبم را به پنجره رحمت خدا گره زدم و از او شفایم را خواستم .

- خدایا من جوانم با دنیایی آرزو . زود است که مرگ را در برابر خود ببینم . فرصتی می خواهم تا سر سجده بر بزرگی ات بسایم . عظمتت را با شکوفایی غنچه امید در دلم نشانم بده .

از این مویه و گویه با خدا ، احساس سبکی و رخوت کردم . امام را واسطه این پرسش و خواهش قرار دادم و گفتم :

- ای امام غریب . به نزد تو می آیم تا با دست پر برگردم . به جوانی ام ترحم کن و با مقامی که نزد خدا داری واسطه این التماس شو . من به زیارت تو می آیم و تا پاسخم را ندهی بر نمی گردم .




شب بود که به مشهد رسیدیم . همسرم خواست که برای استراحت به هتلی برویم و صبح برای زیارت عازم حرم شویم . گفتم : من برای استراحت نیامده ام .


گفت : پس چه کنیم ؟

گفتم : مرا به حرم ببر . با امام وعده ای دارم .

بغضی را که در گلو داشت ترکاند . چشمانش پر از بلورهای اشک شد . لبانش تکانی خورد و شنیدم که گفت : یا امام رضا ادرکنی .

جلوی ماشینی را گرفت و از راننده خواست تا ما را به حرم برساند . حرم در آن نیمه شب خلوت بود و به من فرصت آن را می داد که در پشت پنجره اعتکافی عاشقانه با امام داشته باشم . نمی دانم چه مدتی با امام به درددل نشسته بودم که خوابم برد . احساس تشنگی کردم. برخاستم تا به سمت سقاخانه بروم و پیاله ای آب بنوشم . اما مردی بلند قامت راه را بر من بست و پرسید : کجا می روی بانو ؟

گفتم : تشنه ام آقا . می روم تا پیاله ای آب بنوشم .

دستش را از زیر آستین سبز و بلندش بیرون آورد و پیاله آبی را در برابرم گرفت :

- بگیر . برایت آب آورده ام .

پیاله را از دستش گرفتم و لاجرعه سر کشیدم . طراوتی خاص همه وجودم پر کرد . از او تشکر کردم . با لبخندی پر از مهر پاسخم را داد و رفت . با دور شدن او احساسی از سرما همه وجودم را فرا گرفت . دستی گرم بر شانه ام نشست :

- بیداری ؟


چشم گشودم و همسرم را در کنارم دیدم . بانک اذان در فضای صحن پیچیده بود .

- خواب دیدم .

اینرا گفتم و به شوهرم که با حیرت به چهره عرق کرده ام خیره شده بود ، نگریستم .

- چه خوابی ؟

خوابم را برایش گفتم و از احساس فرح و انبساطی که همه وجودم را پر کرده بود. پرسید :

- برایت آب بیاورم ؟

در نگاه مهربانش که امید موج می زد ، خیره شدم و گفتم :

- تشنه نیستم .

عجیب بود . انگار که در همان لحظه از زمان آبی گوارا نوشیده و سیرآب سیرآب بودم .



95265896463371432294.gif





03263768235901328327.jpg





خوشا به حال شفایافته ها ،

امان از دل شفا نیافته ها ،


بدا به حال جواب شده ها ! . . .


69.gif
69.gif
69.gif


2391928ikbk055viw.gif



دل را به شفاعت تو دخیل بستم


86449940116509267201.jpg


نام : شفایافته : مشهدی رستم سیستانی
اهل : سیستان مقیم : مشهد
نوع بیماری : فلج پا
تاریخ شفا : روز سیزدهم ربیع الثانی 1335 قمری



مرد شکسته و خسته ، نشسته بود در کنار کوچه و تکیه اش را به بالش دیوار داده بود و با نگاه سردش به رهگذرانی که با توجه و بی توجه از برابرش می گذشتند ، می نگریست .
سالها بود مردم شهر او را در آن مکان می دیدند که با چشمانی پرسشگر به آنان خیره شده و با نگاهش با آنها حرف می زند . مردم و اهالی این خیابان و کوچه ، به دیدن همیشه وی عادت کرده و او را به عنوان نشانه ای برای محله شان می شناختند. خیلی ها حتی نام آن کوچه و محله را به اسم او می شناختند و با نشان او آدرس می دادند .
- خونه ات رو عوض کردی ؟
- آره . چند ماهی هست که تو کوچه مشهدی رستم خونه گرفتم .
مشهدی رستم مدتها بود که دیگر کمتر حرف می زد و بیشتر با نگاهش ، حس درونی خود را به مخاطب منتقل می کرد . او آزار و اذیتی برای کسی نداشت و مردم که به غصه زندگی اش آگاهی داشتند و شرح هجرانش را زبان به زبان شنیده بودند ، با او مهربانی می کردند و کاری هم به کارش نداشتند .
اهل سیستان بود و دوازده سال پیش که قحطی به آن ولایت زد و مردم سیستان به ولایت های دیگر کوچ کردند ، او نیز همراه با عده بسیاری از افراد طایفه اش در پی کار ،راهی گرگان شد . اما تقدیر برای او سرنوشتی جدای از طایفه رقم زده بود .
کاروان آنها که به مشهد رسید ، همسر رستم به بیمار سختی مبتلا شد و بر اثر آن بیماری از دنیا رفت . مشهدی رستم که به همسرش علاقه فراوانی داشت ، بعد از مرگ وی ، دچار افسردگی شدیدی شد و از همراهی با طایفه در کوچ به گرگان بازماند .
در مشهد برای خود زندگی ساده ای برپا نمود و از اینکه در مجاورت امام رضا (ع) ساکن شده است ، احساس خرسندی می کرد . اما سرنوشت بازی ناتمامی را با او آغاز کرده بود که حالا حالاها قصد پایانش نبود. هنوز مشهدی رستم کام کاملی از خشنودی مجاورت امام رضا (ع) را نچشیده بود که دردی بجانش افتاد و بر اثر شدت آن پایش فلج شد . درد تنهایی کم بود ، که غصه خانه نشینی هم بدان افزوده گشت . مشهدی رستم که طاقت تحمل چنین سرنوشتی شومی را نداشت ، تصمیم گرفت برای درمان بیماری اش اقدامی کند . اما او وضعیت مالی بسیار بدی داشت و از پس هزینه درمان بر نمی آمد . آنزمان انگلیسیها بیمارستانی در مشهد ساخته بودند و با هزینه کمی بیماران را مداوا می کردند . مشهدی رستم بر آن شد تا برای معالجه به این بیمارستان مراجعه کند . حمالی را اجیر نمود و پولی به او داد تا وی را بر پشت خود سوار کرده و تا بیمارستان برساند .
در بیمارستان، دکتر پس از معاینه او ، بلافاصله دستور به بستری شدنش را داد . چهل روز در بیمارستان ماند ، اما در وضعیتش تغییری حاصل نشد . کم کم روح از پای افلیجش بیرون رفت و پاهایش مثل دو چوب خشک آویزان تنش شدند . نه دردی حس می کردند و نه در برابر سرما و گرما عکس العملی داشتند . دکترها که دیگر از درمان او ناامید شده بودند ، وی را از بیمارستان مرخص کردند . حمالی را گرفتند و از او خواستند تا رستم را بر پشت خود بگذارد و به هر کجا که می خواهد برساند. مشهدی رستم که دیگر آهی در بساط نداشت ، از مرد حمال تقاضا کرد تا او را در خیابان ارگ پیاده کند . مرد او را در جلوی کوچه ای در خیابان ارگ بر زمین گذاشت و رفت . مشهدی که توانایی کارش نبود ، سالها در همان محل به گدایی مشغول شد .
یک روز مردی ارمنی از خیابان می گذشت و چون مشهدی رستم را در آن حالت ذلت دید . جلو آمده و حالش را پرسید . مشهدی قصه هجرانش را برای مرد ارمنی بازگو کرد. مرد سری تکان داد و گفت : مگر شما مسلمانها نمی گویید که امام رضا(ع) در حرمش بیماران را شفا می دهد؟ پس چرا از او طلب شفا نمی کنی ؟ در کلامش رنگ و بوی شماتت بود . شاید با این گفتار قصد داشت بر عقیده و ایمان مشهدی به شفاعت امام (ع) ، خرده بگیرد. رستم از گفته مرد رنجیده خاطر شد و ابر اندوهی وسیع ، آسمان ذهنش را پرکرد . رویش را به سمت حرم گرداند و از ته دل نالید . اما دیگر ناله و گریه هم از شدت ناراحتی اش نمی کاست . کشان کشان خود را به حرم رساند و دلش را به شفاعت امام دخیل بست و با گریه از خدا خواست تا یا شفایش را بدهد و یا مرگش را ارزانی دهد تا دیگر مورد شماتت قرار نگیرد . خادمی که رستم را می شناخت و او را بارها در حال گدایی در خیابان ارگ دیده بود ، بخیال آنکه او به حرم آمده تا گدایی پیشه کند ، به نزدش رفت و از وی خواست تا حرم را ترک کند . رستم ماجرایش را برای مرد خادم بازگو کرد و گفت که قصدی جز شفا خواهی ندارد . مرد خادم با ناباوری تنهایش گذاشت ، اما از کمی دورتر او را زیر نظر داشت . رستم دستانش را قفل ضریح پنجره فولاد نمود و با گریه هایی پر اشک به زمزمه و گفتگو با امام (ع) مشغول شد . از شدت اندوه و گریه ، خواب نگاه خسته اش را در ربود و در عالم رویا ، دستی را مشاهده نمود که از ضریح پنجره فولاد بیرون آمده و بر سینه اش ضربتی نواخت:
- برخیز و برو .
رستم تصور کرد که همان مرد خادم است و به قصد بیرون راندن او از حرم آمده است . با گریه گفت :
- دست از سرم بردار و اذیتم مکن . من تا شفا نگیرم، نمی روم.
همان صدا دوباره نهیبش زد :
- آنچه خواستی آن شد . برو .
گفت : من پا ندارم که بروم .
صدا پاسخش داد :
- خداوند به پایت جان دوباره ای داد .

رستم دستش را دراز نمود تا عبای مردی را که با او سخن می گفت بگیرد، اما با تحیر دریافت که در برابرش کسی نیست . به اطرافش نگاه کرد تا ببیند آن مرد به کجا رفته است ؟ اما جز خودش کسی در آن حوالی نبود . برگشت و به سمت مرد خادم رفت تا از وی بپرسد که آیا کسی را که با او سخن می گفت ،دیده است یا خیر ؟ اما با تعجب متوجه شد که پای خشکیده اش جان گرفته و او بر پاهای خود ایستاده است . از شدن شوق فریادی زد و خود را به آغوش مرد خادم افکند . مرد او را بوسید و شفایافتنش را تبریک گفت و راهنمایی اش کرد تا به نزد تولیت آستان برود و ماجرای خود را با وی باز گوید . رستم چنین کرد و ماجرای خود را تام و تمام برای تولیت بازگو نمود . تولیت نیز به او هبه ای داد و نامش را در دفتر شفایافته ها ثبت کرد . مشهدی رستم پس از شفا گرفتن از امام هشتم ، سالهای سال در مشهد و مجاورت آن امام رئوف زندگی کرد و تا پایان عمر کسی ندید که وی گدایی کند و یا از درد پا بنالد .



60981030385259364317.gif





گلایه

12210997177166448847.jpg




نام شفایافته : خدیجه تبریزی خامنه ای


اهل: تبریز

ساکن : مشهد


نوع بیماری : حمله

تاریخ شفا : چهاردهم شوال 1343 قمری



چنان بر در می کوفتند که گمان برد اتفاق هولناکی بوقوع پیوسته است . حتی فرصت آن را پیدا نکرد که پیراهنی بر تن کند ، تند و با شتاب عبایش را بر دوش انداخت و سراسیمه و با پای برهنه به سمت در دوید . همینکه در را باز کرد با تعجب، حاج ابراهیم قالی فروش که درسرای محمدیه و در جوار حجره او حجره قالی فروشی داشت را دید که همراه با مردی در لباس خادمین حرم ، جلوی در ایستاده اند . با دیدن آن دو ، هزاران وهم و گمان به ذهنش هجوم آورد .

- نکند همسرم مرده است ؟

- شاید در حرم مرض حمله اش عود کرده و نظم آن مکان مقدس را به هم ریخته است ؟

- نکند از اینکه او را در حرم تنها گذاشته ام به گله و شکایت آمده اند ؟

- این وسط حاج ابراهیم چکاره است ؟ پس چرا او را با خود همراه آورده اند ؟

- نکند در حجره ام اتفاقی افتاده است ؟

- شاید دزد به حجره ام زده است ؟

- شاید حجره آتش گرفته و همه اموالم خاکستر شده است .

- شاید ..... شاید....

در وهم و گمان های خود غرق بود که حاج ابراهیم به حرف آمد و گفت :

- همسرت را تنها در حرم رها کرده ای و به خانه آمده ای که چه ؟

این سوال حاج ابراهیم همه گمانهایش را به سمت همسرش سوق داد . پس هر اتفاقی افتاده ، برای او بوده است .پرسید :

- برای همسرم چه اتفاقی افتاده است ؟

مرد خادم پیش دستی کرد و در پاسخ سوالش گفت :

- نگران نباشید . اتفاق بدی نیفتاده. فقط.... چطور برایتان بگویم ؟ همسرتان ..

حاج ابراهیم به میان حرف او دوید و گفت :

- تو که نصفه جان کردی بنده خدا را . خب حرفت را کامل و زود بگو .

رو به حاج ابراهیم کرد و پرسید :

- برای همسرم چه اتفاقی افتاده است ؟ بگو حاج ابراهیم . من طاقت شنیدنش را دارم . همانطور که هشت سال ، طاقت تحمل رنج بیماری اش را داشتم .

مرد خادم با مهربانی و گفت :

- شما باید با ما تا حرم بیایید .

- تا نگویید برای همسرم چه اتفاقی افتاده است ، محال است که قدم از قدم بردارم .

مرد خادم لبخندی زد و گفت : گفتم که نگران نباشید . همه اتفاقها بد نیستند . برای همسرتان اتفاق خوبی رخ داده که از دانستنش خوشحال خواهید شد . برای همین باید با ما به حرم بیایید و دفتر شفایافتگان را پر کنید .

با شنیدن این جمله ، تقریبا فریاد زد : شفا ؟ یعنی امام(ع) در همین زمان کوتاه عنایتشان را شامل او کرده اند؟

حاج ابراهیم گفت : همسرت آدرس حجره را به ایشان داده بود . شانس با او بود که من هنوز در حجره را نبسته بودم . این بنده خدا آمد و سراغ ترا خواست . گفتم : امروز حجره اش بسته بود . گفت : باید ببیندت . پرسیدم : ماجرا چیست ؟ او حقیقت اتفاق را برایم گفت . بلافاصله در حجره را بستم و با او همراه شدم تا این خبر خوب را به تو برسانیم .

هاج و واج و با چشمانی که پر از شوق و ناباوری بود، به آن دو خیره مانده بود . حاج ابراهیم نهیبش زد : چرا معطلی ؟ زودباش . همه منتظر تو هستند .

به خانه برگشت . لباسهایش را پوشید و همراه آندو به سمت حرم حرکت کرد . در راه مدام ذکر می گفت. مرد خادم که حال او را مشوش دید ، خواست از فکر و خیال برهاندش که پرسید :

- بیماری همسرتان چه بود؟

مرد گفت : من و او چند سال پیش با هم ازدواج کردیم و صاحب دو فرزند کوچک هستیم . همسرم یکسال است که دچار مرض حمله است . اول مریضی اش شدت نداشت و ما تحمل داشتیم ولی این اواخر او مدام در حال تشنج و حمله بود . از شدت مرض چنان خرد و خمیر شده بود که نمی توانست از جای برخیزد و برای آوردنش به حرم ،اقوام کمکم کردند تا او را بر درشکه ای سوار کردم و تا حرم آوردم . گفتم شب او را در حرم دخیل می بندم و صبح در پی اش خواهم آمد . خودم نیز برای نگهداری کودکانم به خانه برگشتم . در خانه مصیبتی برپا بود . بچه ها مدام بهانه مادر را می گرفتند . چند بار به صرافت افتادم که دوباره به حرم برگردم و مادرشان را به خانه برگردانم . اما با امام شرط کرده بودم که تا صبح او را در حرم تنها بگذارم . میان رفتن و ماندن مستاصل مانده بودم که شما بر در کوفتید و با این خبر به دیدنم آمدید .

درشکه جلوی حرم نگه داشت و آنها از آن پیاده شدند . حرم در آن نیمه شب خلوت بود. مرد خادم آنها را به سمت دفتر شفایافتگان راهنمایی کرد . در آنجا خدیجه با چشمانی که پر از گریه های شوق بود انتظار شوهرش را می کشید . به محض دیدن او ، گفت :

- وقتی مرا در حرم تنها گذاشتی و رفتی ، مرض حمله به سراغم آمد . زنهایی که در کنارم بودند وحشت کردند و خادمین زن را خبر کردند . آنها مرا با خود به گوشه ای بردند و مراقبت کردند تا به حال آمدم . گفتند : چون حال پریشی دارم در نزد زنها نمانم که حال آنان را پریشان نسازم . مرا به نزدیکی حرم و کنجی که خلوتتر بود بردند و گفتند : اینجا بمان و حاجتت را از خدا بخواه .

نگاه که کردم ، دیدم من هستم و در برابرم ضریح آقاست . گریه ام گرفت . با امام درددل کردم . گفتم :

- تو می دانی برای چه آمده ام . آمده ام تا واسطه شفاعتم نزد خدا باشی . پس وساطت کن و از خدا شفای مرا بخواه .

او را به مادرش قسم دادم که به من و فرزندان کوچکم رحم کند و شفای مرا از خدا طلب کند . در حال زار خود بودم که مردی به من نزدیک شد . چادرم را به صورتم کشیدم تا از کنارم بگذرد و برود . مرد اما در برابرم نشست . تحیر کردم . ترس به جانم افتاد . او از من چه می خواهد که در مقابلم نشسته است ؟ از لای چادر نگاهش کردم . سیدی نورانی بود با عمامه ای سبز . بیم از دلم رفت . با زبان خودم از او پرسیدم :

- سن ایکیمدی ؟/ شما کی هستی؟/


لبخندی که پر از شراره های مهربانی بود بر لبانش نقش بست و به زبان خودم از من پرسید:

- بوردان دورنیه اتورموسان بردابالالارون ایوده اغلولار./ چرا اینجا نشسته ای ؟ درحالیکه بچه های تو در خانه گریه می کنند؟/

شرح هجران خود را برایش گفتم . از درد و رنجی که مرا ذله کرده بود . دوباره با زبان ترکی خودم گفت : گت...گت، گنه بالا لارون ایوده اغلولار./ برو، برو به خانه که بچه هایت گریه می کنند ./

با اشک و التماس گفتم : چگونه به خانه برگردم که به شفاخواهی آمده ام.

گفت : سن ناخوش دیرسن . / تو بیمار نیستی ./

از شوق از جا برخاستم و دیدم کسی آنجا نیست و آنچه را دیده ام در رویا بوده است .


مرد نگاهی به خادمین کرد و پرسید : گفتید همسرم شفا گرفته .اما او تنها خوابی دیده است.

مرد خادم لبخندی زد و گفت : بله . خوابی که رویای صادقه بوده است. ما همسر شما را نزد دکتر مخصوص آستانه بردیم و او پس از معاینه تایید کرد که در وجود ایشان هیچ نشانی از درد و بیماری نیست .

مرد با اینکه شک همه ذهنش را اشباع کرده بود ،به اجبار دفتر شفایافته ها را امضا کرد و درحالیکه همچنان پر از ابهام و تردید و سوال بود ، همراه با همسرش به سوی خانه حرکت کرد.

سال ها از آن شب رویایی گذشت و خدیجه هرگز دردی در وجودش احساس نکرد و دیگر مرض حمله هیچگاه به سراغش نیامد .

مرد به خاطر شکی که آنروز در دلش رخنه کرده بود ، هر سال در شب چهاردهم شوال به حرم می رود و از امام طلب بخشش می کند .



13672208219030932142.gif




حسرت به ‌دل


11588236366413545598.jpg




نام شفایافته: فاطمه جوینی


اهل: سبزوار

نوع بیماری: تب دائم - فلج

تاریخ شفا: 14 شوال سنه 1343 ه.ق



شوهرم ، حاج غلامعلی جوینی که از تجار و خوانین ولایت سربداران است ، خبر آورد که کوکب ترشیزی شفا گرفته است. کوکب را می شناختم. زنی جوان از اهالی ترشیز بود که در مطب دکتر فرانک آلمانی با او آشنا شده بودم.
شوهرم گفت: امروز وقتی برای گرفتن نسخه داروی تو پیش دکتر رفتم. حاج‌غلامحسین جابوزی را دیدم که با همسرش کوکب و جماعتی از قوم و خویشانش وارد مطب شدند . حاج‌غلامحسین خطاب به دکتر گفت: همسرم شفا گرفته‌است.

دکتر گفت: چگونه می‌دانی که شفا گرفته‌است؟

گفت: خود چنین ادعایی دارد. آمده‌ام تا با معاینه‌ی دوباره‌، صحت گفته‌هایش را اثبات یا رد کنی.

دکتر گفت: شرح ماجرا را برایم بگو تا ادعا را دانسته ، دلیل معاینه‌ دوباره را بفهمم و صحت مدعا را اثبات یا رد کنم.

حاجی گفت: یادت هست دیروز که همسرم را برای معالجه به نزد تو آوردم، پس از معاینه او گفتی که تنها معجزه‌ای می تواند او را شفا بدهد و دم مسیحایی لازم است تا دست مرده و بی حس او را زنده کند؟ دکتر سری تکان داد و گفت: آری . حاجی گفت: یادت هست که من در جوابت گفتم: ما نیز در مشهد امامی داریم که مسیحا دم است و شافی.


دکتر گفت: شفا دهنده حقیقی خداست. مسیح و امام شما ، تنها واسطه‌های این شفا هستند. یا بعبارتی شفاعت کننده انسان در نزد خداوند منان. من از تو خواستم که به حرم بروی و شفای همسرت را از او بخواهی.

مرد گفت :آری . رفتم و اینک باز آمده ام تا بگویم که امام من، شفاعت همسرم را نزد خدایش کرد و اینک او سالم است و از تو می خواهم همچون دیروز، که معاینه‌اش کردی و رای بر لاعلاجی‌اش دادی، اینک نیز به همان قسم معاینه‌اش کرده و رای بر شفایش بدهی. آنگاه خرسند و شاکر از اینجا خواهیم رفت.

دکتر سوزنی را بر دست کوکب فرو کرد. کوکب فریادی کشید و دستش را از زیر سوزن بیرون کشید. دکتر رو به دیلماج خود کرده و گفت : بنویس که من، دکتر (فرانک) روزقبل بیمارم کوکب مشلوله را معاینه کردم و علاجی برایش نیافتم، الا معجزه یا دمی مسیحایی. اما امروز که او را معاینه می کنم ، خوشبختانه وی در سلامت کامل است و شکی در شفای او نیست.

به دکتر گفتم: چگونه است که این مرد را به رفتن حرم و شفاخواهی دلالت کردی و مرا به چنین توسلی راهنمایی نکردی؟

گفت: این مرد بیابانی و عامی است . احتیاج به دلالت و راهنمایی دارد . اما تو که تاجر و با سواد هستی ، خود تمیز راه می دانی.

از این گفته دکتر در اندیشه شدم . با خود گفتم: چرا من دلی به زلالی آن مرد روستایی جابوزی ندارم که امام را بشناسم و از او طلب شفا کنم و او به اذن خدایش در بوستان شفا را بروی همسرم بگشاید؟ بر وی رشک بردم و از تاریکی ذهن خود شرمنده شدم. از دکتر خواستم تا اجازت دهد تا ترا دخیل عنایت امام بندم و شفایت را از خدای او طلب کنم.

دکتر گفت: نیازی به اجازه من نیست. او را ببر.

حالا آمده بود تا مرا با خود به حرم ببرد. غافل از آنکه من از روزی که به مشهد آمده‌ایم، دلم را در حرم جا گذاشته‌ام و امیدم را به عنایت و دستگیری امام (ع) بسته‌ام.

سال پیش با غلامعلی که جوانی برومند و تاجری قابل اعتماد از اهالی سبزوار بود ،ازدواج کردم . چندی قبل ما صاحب فرزندی شدیم که شادی زندگیمان را مضاعف کرد. اما این شادی دیری نپایید و تبی شدید بر من عارض شد که اطبای سبزوار از درمانش درماندند. توصیه کردند تا آب و هوایی عوض کنیم شاید در معالجه این درد مثمر باشد. خواستند تا از سبزوار به جایی که آب و هوای سالمتری داشته باشد نقل مکان کنیم. غلامعلی باغ‌های زیادی در اطراف شهر داشت . پیشنهاد داد تا برای مدتی به یکی از باغ‌هایش برویم و همینکه حالم بهتر شد دوباره به شهر و ولایتمان برگردیم. نمی دانم چرا قبول نکردم. گفتم : اگر قرار است آب و هوایی عوض بشود، بهتر است مرا به مشهد ببری تا هم زیارتی باشد و هم تفرجی. رای مرا پذیرفت و با هم راهی مشهد شدیم . در مشهد علاوه بر آنکه به زیارت می رفتیم، غلامعلی هر روز مرا به به توصیه دوستی به نزد دکتری می برد. اما هیچ کدام مثمر واقع نشد. گفتند دکتری هست که او را مویدالاطباء می خوانند . تنها اوست که علاج درد مرا می داند. نزد او هم رفتیم. اما اثری از بهبود ظاهر نشد. باز کسی سفارش به رفتن نزد یک طبیب آلمانی نمود. رفتیم. باز هم چاره نکرد و حال من بدتر شد و درد زمین گیرم کرد. از آنروز دیگر توان رفتن به نزد دکتر را هم نداشتم و همسرم خود به مطب او می رفت و شرح حالم را می گفت و نسخه می گرفت. آنروز نیز به همین نیت و گرفتن نسخه و دارو به نزد دکتر رفته بود، که با خبر شفای کوکب برگشت . گفت: ما نیز باید مثل کوکب دلمان را یکدله کنیم و دل به عنایت و کرم آقا ببندیم.

گریه‌ام گرفت. پنداشت که اشک‌هایم بخاطر حسرت ازشفای کوکب وبهبود نیافتن خودم می باشد.

گفت: حسرت به دل مگیر . تو هم انشااله شفا می گیری.

گفتم: اشک‌هایم برای این است که دلی به قرصی او نداشته‌ام. اگر چنین بود می‌بایست از روز اول که به مشهد آمدیم و دلم را به ضریح حرمش گره زدم، جز امید به شفا گرفتن از خدای او، امید هر درمان دیگری را می بستیم.

همان روز به حمام رفتم . غسل زیارت کردم و باتفاق شوهرم راهی حرم شدیم. پشت پنجره فولاد نشستم و با گریه و با حالتی تحکم‌وار از خدا خواستم که مرا به مقصودم که شفاست برساند. گفتم: خدایا جز این از تو چیزی نمی خواهم و تا شفایم را ندهی از درگاهت نخواهم رفت .

همان شب در عالم رویا سیدی را دیدم که قرص نانی در دست داشت و به سمت من می آمد. نان را به شوهرم که در کنارم ایستاده بود داد و از نظرم غایب شد. از خواب که بیدار شدم ، دیدم تب ندارم . به شوهرم ماجرای خواب را گفتم. گفت: انشااله خوب می شوی. دستهایم را بر مشبک ضریح قفل کردم و با مویه به امام گفتم: مرا دریاب.


هنوز حرفم از دهانم بیرون نیفتاده بود که نوری دیدم از سمت قبر امام ظاهر شد و بر من تابیدن گرفت . از شدت نور داغ شدم و دلم روشن شد. مثل شخص کوری که ناگهان بینایی اش را بدست آورده باشد. در این حال هیچ دردی حس نمی کردم .

از حرم بیرون آمدیم، درحالی که من بر گامهای خود ایستاده وبی هیچ احساسی از درد قدم می زدم . به نزد دکتر فرانک رفتیم و شوهرم ماجرایپیش آمده بر من را برای دکتر توضیح داد. دکتر مرا معاینه کرد و با تحیر گفت: این دومین معجزه ای است که می بینم.

شوهرم از دکتر خواست که مرقومه ای برایم بنویسد و صحت این معجزه را مهر کند.

دکتر مضایقه نکرد و به دیلماجش گفت تا چنین بنویسد: گواهی می شود که فاطمه زوجه حاج غلامعلی سبزواری مدت یکماه تحت معالجه من بود و علاجی صورت نگرفت. امروز که او از حرم به نزدم آمد و مدعی شفا شد ، او را معاینه کردم و در سلامت دیدم.


77726582221756343931.gif





مولای سبزپوش




15423129752167390402.jpg




نام شفایافته :مرضیه


اهل : مشهد

سن : 15 سال


نوع بیماری : چاقی مفرط . فلج پاها . نابینایی .


تاریخ شفا : 13/3/1372




از همه کس و همه چیز خجالت می کشید. آنقدر چاق و گوشتالود شده‌بود که کمتر کسی باور می کرد او تنها پانزده سال دارد. مثل زنی سی- چهل ساله می مانست. این مرض بدجوری او را منزوی و گوشه گیر کرده بود. کمتر از خانه بیرون می آمد و با کمتر کسی مراوده و دوستی داشت. مادرش فقط رنج می کشید:

- آخر خودت را می کشی دختر. اینکه نشد زندگی، گوشه خانه نشستن و دق خوردن و دم بر نیاوردن. پاشو و خودت را بتکان. غم را از دلت بیرون بریز. اینجوری خوب که نمی شوی بماند، روز بروز بر درد و بیماری‌ات افزون خواهد شد. عدم تحرک، مادر همه امراض است. فردا فلج می شوی و گوشه خانه می افتی و از ما کاری بر نمی آید.

اما مرضیه گوشش بدهکار این حرفها نبود. او بخودش حق هم می داد:

- مادر چه می داند؟ فکر می کند از دل خوشم هست که توی خانه خودم را حبس کرده‌ام؟ او که همیشه با من همراه نیست تا ببیند چگونه مورد استهزائ دوستان و همبازی‌هایم قرار می گیرم. چطور آنها با تمسخر مرا از بازیهایشان کنار می گذارند و برایم شعر و ترانه مسخره می سرایند.

چاقی او بیکباره و از سن ده سالگی شروع شد. هنوز دوازده سالش تمام نشده بود که مثل زنی کامل شده بود. پاهایش ورم کرد و شکمش روزبروز بزرگتر شد. لپ هایش گوشت انداخت و چنان غبغبی پیدا کرد که از دیدن خود در آینه هراس داشت.

مادر راست می گفت. انزوای زود هنگام، روزگارش را بد و بدتر کرد. چاقی مفرط خیلی زود کارش را ساخت و او را از پای انداخت. چهارده ساله بود که توان حرکت را از دست داد و مجبور شد برای جابجایی از ویلچر استفاده کند.

پدر و مادرش هر کاری از دستشان ساخته بود انجام دادند. اما برای نوجوانی که فقط گوشه ای کز می کرد و جز خوردن و خوابیدن و غصه خوردن کاری نداشت، مگر می شد کاری انجام داد. بیماری او شدیدتر شد تا جایی که سوی چشمانش را هم از او گرفت. کار بدتر از بد شده بود و حالا او برای خوردن هم نیاز به همراهی و کمک داشت.

روزی که یکی از دوستان قدیمی مادر به دیدن او آمده بود و مرضیه طبق معمول خودش را در اتاقش زندانی کرده بود، مادر با اصرار زیاد وی را به اتاق مهمانخانه آورد و تا زن مرضیه را بدان حالت دید، تحیر کرده و به مادر نهیبی زد که:

- نکند می خواهی او را بکشی؟ چرا بفکر درمانش نیستی؟

مادر گفت که هر کاری از دستش ساخته بوده، انجام داده است. گفت که دارو و دکتر و درمان افاقه‌ای نکرده است. گفت که مستاصل است که چه باید بکند؟

زن بی معطلی گفت:

- دخیلش ببند.

مرضیه تا آنروز این جمله را نشنیده بود. فکر کرد دخیل بستن نوعی درمان بیماری است. شاید آمپولی، قرصی یا کپسولی باشد.

مادر پر ابهام پرسید:

- یعنی ممکن است که آقا عنایتی کند و شفاعتی نماید تا خدا شفای دخترم را داده و سلامتی او را بازگرداند؟

زن با دلی قرص گفت:

- چرا نه؟ ناسلامتی ما با آقا حق همسایگی داریم. گبر و مسیحی و یهودی به اینجا آمده‌ و از ایشان شفا خواسته و دست خالی برنگشته‌اند. آنوقت ما باید ناامید باشیم؟

حرفهای زن دل مرضیه را لرزاند. با چشمان کم فروغش گریست. نگاه تاریکش را به سمت حرم چرخاند و از ته دل نالید:

- یا امام رضا کمکم کن. دیگه حوصله‌ام بسر آمده. دیگه طاقت تحمل این رنج را ندارم. خودت یاری‌ام کن.

همانشب مادر در خواب دید که دو زن که چهره‌شان در نور گم شده بود، به دیدنش آمدند و از او خواستند که حتما دخترش را به سفر حج ببرد. از خواب که بیدار شد موضوع را با همسرش در میان گذاشت. مرد با تحیر گفت:

- حج؟ با کدام پول؟

زن لبخندی زد و ماجرای آن روز و آمدن دوستش به دیدن مرضیه و پیشنهاد دخیل بستن او در حرم امام رضا(ع) را برای شوهرش گفت. بعد ادامه داد:

- میان آن پیشنهاد و این خوابی که دیده‌ام، حتما رمزی وجود دارد. مگر همیشه نمی گوییم که زیارت امام رضا(ع)، حج فقیران است؟

مرد گفت:

- آری اینچنین است.

زن پر شعف فریاد زد:

- پس چرا معطلی؟ آماده شو که به زیارت برویم و حج ادا کنیم.

لحظاتی بعد مرضیه سوار بر ویلچر همراه با پدر و مادرش به سمت حرم می رفتند. مادر در راه به روزی می اندیشید که مرضیه را برای آخرین بار به بیمارستان برده بود و دکتر پس از معاینه، آب پاکی را روی دستش ریخته و گفته بود:

- متاسفانه از ما کاری ساخته نیست.

- یعنی چی دکتر؟ یعنی بیماری او علاجی ندارد؟

- علاج که دست خداست. اما از ما کاری بر نمی آید.

- می گید با این تکه گوشت لمس و بی حرکت چه کنم؟

- نمی دانم. اگر می توانید او را در خانه نگهدارید وگرنه به آسایشگاه معلولین بسپارید. آنجا از این بیماران بهتر پرستاری می کنند.

این جمله همه وجود مادر را طوفانی کرد. رو به دکتر کرد وگفت:


- تا جان دارم از او نگهداری می کنم.



به حرم که رسیدند، مادر جایی را پشت پنجره فولاد مهیا کرد و دختر را آنجا نشاند. خود نیز در کنارش نشسته و به دعا و نیایش پرداخت. پدر نیز کمی دورتر به خواندن قرآن مشغول شد.

مرضیه همانطور که به زمزمه‌ها گوش می داد، صدای گریه ضعیف مادر را شنید. پلکهای بی رمقش را روی هم گذاشت و به آینده مبهم خود اندیشید:

- اگر خوب بشوم، نذر می کنم هر هفته، عصرهای پنج شنبه به حرم بیایم و برای کفترها دانه بریزم. اگر خوب بشوم، سعی می کنم تا آخر عمرم از هیچ کار خیری رویگردان نباشم و هر کسی به کمک نیاز داشته باشد تا حد توانم یاری‌اش کنم.

داشت به اگر و امّاهای بسیاری که ذهنش را مشغول کرده بود، می اندیشید که گرمایی را بر روی خود احساس کرد. از پشت پلکهای خسته و بسته‌اش، دو بانوی جوان را دید که به سمتش آمدند و در برابرش ایستادند.

- تو برای چه اینجا نشسته‌ای؟

- برای شفا.

- پس آماده باش که مولا به دیدارت می آیند.

شنیده بود که هرگاه به کسی یا چیزی بیندیشد، آن را در خواب خواهد دید. اما اکنون که در خواب نبود. تنها پلکهایش را روی هم گذاشته بود تا لحظه‌ای را با خیال‌های خوش شفا خلوت کند.

آن دو بانو از برابر نگاهش به کناری رفتند و مولایی سبزپوش جلو آمده، در مقابلش ایستادند.

- برخیز.

- نمی توانم.

- وقتی خدا بخواهد هر ناتوانی، توان می یابد. هر ناشدی، شد می شود و هر ناممکنی، امکان می یابد. حال برخیز تا به تو ثابت شود که می توانی.

مرضیه دستانش را سکوی بدنش کرد و هیکل فربه‌اش را از روی ویلچر کَند. حالا او روی پاهای خود ایستاده بود. صدا دوباره نهیبش داد:

- حالا چشمان خودت را باز کن و مادر منتظرت را ببین.

مرضیه پلکهایش را گشود. تصاویری ناواضح و گنگ در خانه نگاه کم فروغش ریخت. کمکم این تصاویر وضوح یافتند و او مادرش را که هاج و واج در برابرش ایستاده بود و با پشمتنی حیرت زده در وی می نگریست ، دید.


- مادر...

مادر فریادی کشید و مرضیه را به آغوش گرفت. مرضیه با گریه گفت:

- امام به دیدنم آمدند و از من خواستند که به اذن خدا برخیزم. من برخاستم.

جمعیت زنان به دور مرضیه حلقه زدند و او را در نگین خود گرفتند. پدر با چشمانی ناباور از دور در آن حلقه جمعیت می نگریست و متحیر بود که چه بر سر دخترش آمده است؟





04916688588504423145.gif
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: zohreh

درباره ما

  • خوش آمدید ؛ یه حسِ خوب یک انجمن است که شما می توانید در آن عضو شده از امکانات آن استفاده کرده و دوستان جدید پیدا کنید. این مجموعه دارای نظارت 24 ساعته بوده تا محیطی سالم را برای کاربران خود فراهم آورد،از کاربران انتظار می رود که با رعایت قوانین ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنند.
    از طرف مدیر وب سایت:
    "همواره آرزو دارم که هربازدید کننده ای بعد از ورود به انجمن، با یه حسِ خوب اینجارو ترک کنه!"

منوی کاربر