زیباترین اشعار حضرت مولانا

Atash

افتخاری
2013-07-17
1,568
3,723
0
من نه منم ،نه من منم

پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم
یار مگو که من منم ،من نه منم ،نه من منم

گر تو تویی و من منم، من نه منم ،نه من منم
عاشق زار او منم ، بی دل و یار او منم

یار و نگار او منم ،غنچه و خار او منم
لاله عذار او منم ،چاره ی کار او منم

بر سر دار او منم ، من نه منم ، نه من منم
باغ شدم ز ورد او ،داغ شدم ز پیش او

لاف زدم ز جام او ،گام زدم ز گام او
عشق چه گفت نام او من نه منم،نه من منم

دولت شید او منم ، بازِ سپید او منم
راه امید او منم ،من نه منم ،نه من منم

گفت برو تو شمس حق،هیچ مگو ز آن و این
تا شودت گمان یقین ،من نه منم ،نه من منم
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: روشنک m، zahra و Sina

Atash

افتخاری
2013-07-17
1,568
3,723
0
شعر فوق العاده عرفانی و ملکوتی مولوی در دیوان شمس.امروز مستان را نگر در مست ما آویخته******افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته
هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان******کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته
باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده******صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته
این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری******و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته
آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده******وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته
(دیوان شمس غزل شماره ۲۲۷۵)
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: روشنک m، zahra و Sina

Atash

افتخاری
2013-07-17
1,568
3,723
0

ترکي که دلم شاد کند خنده او
دارد به غمم زلف پراکنده او
بستد ز من او خطي به آزادي خويش
آورد خطي که من شدم بنده او
چون پاک شد از رنگ خودي سينه تو
خودبين گردي ز يار ديرينه تو
بي آينه روي خويش نتوان ديدن
در ياد نگر که اوست آئينه تو
خواهي که مقيم و خوش شوي با ما تو
از سر بنه آن وسوسه و غوغا تو
آنگاه تو چنان شوي که بودي با من
آنگاه چنان شوم که بودم با تو
داروي ملولي رخ و رخساره تو
وان نرگس مخموره خماره تو
چندان نمک است در تو داني پي چيست
از بهر ستيزه جگرخواره تو
در اصل يکي بد است جان من و تو
پيداي من و تو و نهان من و تو
خامي باشد که گويي آن من و تو
برخاست من و تو از ميان من و تو
در چرخ نگنجد آنکه شد لاغر تو
جان چاکر آن کسي که شد چاکر تو
انگشت گزان درآمدم از در تو ان
گشت زنان برون شدم از بر تو
در کوي خيال خود چه ميپوئي تو
وين ديده به خون دل چه ميشوئي تو
از فرق سرت تا به قدم حق دارد
اي بيخبر از خويش چه ميجوئي تو








 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: روشنک m، zahra و Sina

Atash

افتخاری
2013-07-17
1,568
3,723
0
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: روشنک m، zahra و Sina

Atash

افتخاری
2013-07-17
1,568
3,723
0
زهی عشقبرانید برانید که تا بازنمانید
بدانید بدانید که در عین عیانید
بتازید بتازید که چالاک سوارید
بنازید بنازید که خوبان جهانید
چه دارید چه دارید که آن یار ندارد
بیارید بیارید در این گوش بخوانید
پرندوش پرندوش خرابات چه سان بد
بگویید بگویید اگر مست شبانید
شرابی‌ست شرابی‌ست خدا را پنهانی
که دنیا و شما نیز ز یک جرعه آنید
دوم بار دوم بار چو یک جرعه بریزد
ز دنیا و ز عقبی و زخود فرد بمانید
گشادست گشادست سر خابیه امروز
کدوها و سبوها سوی خمخانه کشانید
صلا گفت صلا گفت کنون فالق اصباح
سبک روح کند راح اگر سست و گرانید
رسیدند رسیدند رسولان نهانی
درآرید درآرید برونشان منشانید
دریغا و دریغا که در این خانه نگنجند
که ایشان همه کانند و شما بند مکانید
مبادا و مبادا که سر خویش بگیرید
که ایشان همه جانند و شما سخره نانید
بکوشید بکوشید که تا جان شود این تن
نه نان بود که تن گشت اگر آدمیانید
زهی عشق و زهی عشق که بس سخته کمانست
در آن دست و در آن شست و شما تیر مکانید
سماعی‌ست سماعی‌ست از آن سوی که سو نیست
عروسی همه آن جاست شما طبل زنانید
خموشید خموشید خموشانه بنوشید
بپوشید بپوشید شما گنج نهانید
به دیدار نهانید به آثار عیانید
پدید و نه پدیدیت که چون جوهر جانید
چو عقلید و چو عقلید هزاران و یکی چیز
پراکنده به هر خانه چو خورشید روانید
در این بحر در این بحر همه چیز بگنجد
مترسید مترسید گریبان مدرانید
دهان بست دهان بست از این شرح دل من
که تا گیج نگردید که تا خیره نمانید
مولانا
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sina، روشنک m و zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
بشنـو این نی چون شکــایت می‌کـــنـد
از جـداییــهـــا حکـــــایت مـــی‌کــــنـد
کــــز نیستـــان تـــا مـــــرا ببریــــده‌انـد
در نفیــــــرم مــــــرد و زن نالیـــــده‌انـد
سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا بگـــویــم شـــرح درد اشتیـــــاق
هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش
مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوش‌حالان شـــدم
هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من
از درون مـن نجســت اســـرار مــن
ســـر مــن از نالـــه‌ی مـــن دور نیست
لیـک چشم و گوش را آن نور نیست...
مولوی
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sina و zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل ای وای دل ای وای مـــــا
مولوی
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sina و zahra

روشنک m

مدیر تالار اسرار خانه داری
2013-12-01
1,103
1,110
0
حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو پیمانــه شـو
باید کـــه جملــه جــان شــوی تا لایق جانان شوی
گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sina و zahra

moh@mad

New member
2016-04-20
15
12
0
دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان
این نکته شیرین را در جان بنشان ای جان

زیرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سر
ذوق پدر و مادر کردت مهمان ای جان

هر جا که بود ذوقی ز آسیب دو جفت آید
زان یک شدن دو تن ذوق است نشان ای جان

هر حس به محسوسی جفت است یکی گشته
هر عقلی به معقولی جفت و نگران ای جان

گر جفت شوی ای حس با آنک حست کرد او
وز غیر بپرهیزی باشی سلطان ای جان

ذوقی که ز خلق آید زو هستی تن زاید
ذوقی که ز حق آید زاید دل و جان ای جان

کو چشم که تا بیند هر گوشه تتق بسته
هر ذره بپیوسته با جفت نهان ای جان

آمیخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد
وز ذوق نمی‌گنجد در کون و مکان ای جان

پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم
هم پیر خردپیشه هم جان جوان ای جان

پنهان مکن ای رستم پنهان تو را جستم
احوال تو دانستم تو عشوه مخوان ای جان

گر روی ترش داری دانیم که طراری
ز احداث همی‌ترسی وز مکر عوان ای جان

در کنج عزبخانه حوری چو دردانه
دور از لب بیگانه خفته‌ست ستان ای جان

صد عشق همی‌بازد صد شیوه همی‌سازد
آن لحظه که می یازد بوسه بستان ای جان

بر ظاهر دریا کی بینی خورش ماهی
کان آب تتق آمد بر عیش کنان ای جان

چندان حیوان آن سو می خاید و می زاید
چون گرگ گرو برده پنهان ز شبان ای جان

خنبک زده هر ذره بر معجب بی‌بهره
کب حیوان را کی داند حیوان ای جان

اندر دل هر ذره تابان شده خورشیدی
در باطن هر قطره صد جوی روان ای جان

خاموش که آن لقمه هر بسته دهان خاید
تا لقمه نیندازی بربند دهان ای جان
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sina

درباره ما

  • خوش آمدید ؛ یه حسِ خوب یک انجمن است که شما می توانید در آن عضو شده از امکانات آن استفاده کرده و دوستان جدید پیدا کنید. این مجموعه دارای نظارت 24 ساعته بوده تا محیطی سالم را برای کاربران خود فراهم آورد،از کاربران انتظار می رود که با رعایت قوانین ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنند.
    از طرف مدیر وب سایت:
    "همواره آرزو دارم که هربازدید کننده ای بعد از ورود به انجمن، با یه حسِ خوب اینجارو ترک کنه!"

منوی کاربر