داستان های کوتاه و بسیار زیبا

Melika

افتخاری
2013-06-21
747
1,415
0
داستانک : لطفا این کار را نکن!


پسرک پرسید: «بابا! اگه دوستم یه کار بدی بکنه، من چی کار باید بکنم؟» پدر جواب داد: «باید بهش بگی این کار خوبی نیست. این کارو نکن!» دوباره پرسید: « اگه روم نشه بهش بگم چی؟». پدر جواب داد: «خب روی یک تکه کاغذ بنویس بگذار توی جیبش».
صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده میشد، در جیب کتش کاغذی پیدا کرد با این مضمون: «بابا سلام. سیگار کشیدن کار خوبی نیست. لطفاً این کار رو نکن!»
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: pegah و zahra

Melika

افتخاری
2013-06-21
747
1,415
0
رفتم نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گُلات رو بفروشی ؟
گفت : بفروشم که چی ؟ تا ديروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد.
با گریه گفت : تو می خواستی گُل بخری ؟
گفتم : بخرم که چی ؟
تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...!
اشکاشو که پاک کرد، یه گُل بهم داد گفت: بگیر باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: pegah و zahra

Melika

افتخاری
2013-06-21
747
1,415
0
داستان بسیار زیبای پدری که تا دیروقت کار می کرد!!




مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید كه در انتظار او بود.
- بابا! یك سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوالی؟
- بابا شما برای هر ساعت كار چقدر پول می*گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می*پرسی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت كار چقدر پول می*گیرید؟
- اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار.
- پسر كوچك در حالی كه سرش پایین بود، آه كشید. بعد به مرد نگاه كرد و گفت: می*شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :* اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود كه پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز كار می كنم و برای چنین رفتارهای كودكانه ای وقت ندارم.
پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد. بعد از حدود یك ساعت مرد آرام شد و فكر كرد كه شاید با پسر كوچكش خیلی خشن رفتار كرده است. شاید واقعا او به 10 دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینكه خیلی كم پیش می آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر بیدارم.
- من فكر كردم شاید با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی كردم. بیا این هم 10 دلاری كه خواسته بودی.
پسر كوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشكرم بابا
بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسكناس مچاله بیرون آورد.
مرد وقتی دید پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :* با اینكه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول كردی ؟
بعد به پدرش گفت : برای اینكه پولم كافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آیا می*توانم یك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: pegah و zahra

Melika

افتخاری
2013-06-21
747
1,415
0
داستان بسیار زیبای مرد ثروتمندی که مرد و بچه نداشت!!



مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی*اش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
(تمام اموالم را برای خواهرم می*گذارم نه برای برادر زاده*ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران)
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه می*شد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می*گذارم؟ نه! برای برادر زاده*ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه*گذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم می*گذارم. نه برای برادر زاده*ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه*گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می*گذارم؟ نه. برای برادرزاده*ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم می*گذارم؟ نه. برای برادر زاده*ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»

نكته اخلاقی:
به واقع زندگی نیز این چنین است*:
او نسخه*ای از هستی و زندگی به ما می*دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه*گذاری کنیم.
اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: pegah و zahra

Melika

افتخاری
2013-06-21
747
1,415
0
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: pegah و zahra

zahra

مدیر ارشد
2013-09-24
3,072
2,573
0




یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند كه یهو زنش با ماهی


تابه می كوبه تو سرش.


مرده میگه: برای چی این كارو كردی؟


زنش جواب میده: به خاطر این زدمت كه تو جیب شلوارت یه كاغذ پیدا


كردم كه توش اسم سامانتا نوشته شده بود ...


مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته


بودم اسبی كه روش شرط بندی كردم اسمش سامانتا بود.


زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه .


نتیجه اخلاقی: خانمها همیشه زود قضاوت میکنند


سه روز بعدش مرده داشته تلویزیون تماشا می كرده كه زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگ دوباره می كوبه تو سرش !


بیچاره مرده وقتی به خودش میاد می پرسه: چرا منو زدی؟



زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود!



 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: pegah و Melika

درباره ما

  • خوش آمدید ؛ یه حسِ خوب یک انجمن است که شما می توانید در آن عضو شده از امکانات آن استفاده کرده و دوستان جدید پیدا کنید. این مجموعه دارای نظارت 24 ساعته بوده تا محیطی سالم را برای کاربران خود فراهم آورد،از کاربران انتظار می رود که با رعایت قوانین ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنند.
    از طرف مدیر وب سایت:
    "همواره آرزو دارم که هربازدید کننده ای بعد از ورود به انجمن، با یه حسِ خوب اینجارو ترک کنه!"

منوی کاربر