جانی فرشته johnny angel

بچه کرد

مدیر تالار ورزشی
2013-10-22
1,156
1,206
0

مشخصات کتاب:

نام :جانی فرشته johnny angel

نویسنده :دنیل استیل

مترجم:لیلی کریمان

ناشر:انتشرات توفیق افرین

سال ونوبت چاپ:1382 چاپ اول

تعدادصفحات:188




62.gif
مقدمه نویسنده :
62.gif

به نیکی فرشته
همیشه عاشقت خواهم بود
وتو همیشه با من خواهی بود.....در قلبم
مامان
وبه جولی
که فرشته من ونیکی بود.
میدانم که انها حالا با هم هستند
خوشحال ،خندان ،پراز شیطنت .
چقدر دلمان برای هردوی شما تنگ میشود
تاوقتی که دوباره همدیگرراببینیم.
باتمام عشقم

**دنیل استیل **


فصل1

خورشید دریک روزگرم ماه ژوئن درسان دایماس در حومه لوس انجلس ،با مهربانی میتابید.در انجا از زرق وبرق هالیوود ولس انجلس هیچ خبری نبود.شهر به قدری دورافتاده بود که گویی اصلا وجود نداشت وبچه ها هنوز میتوانستند در یک روز گرم تابستانی ،بچه باشند. تعطیلات تابستان در راه ود ومدرسه ها داشتند تعطیل میشدند.فارغ التحصیلی مثل یک میوه ی رسیده وابدار در دامان دانش اموزان سال اخر دبیرستان فرو می افتاد ومهمانی اخر سال ،فقط چند روز دیگر بود.
جانی پیتر سون شاگرد اول کلاس سال اخری ها و سخنران مهمانی بود اوطی چهار سال اخیر ستاره فوتبال ودومیدانی مدرسه بود.چهارسال هم بود که با بکی ادامز دوست بود.انها روی پله های مدرسه ایستاده بودند وبا جمعی ازدوستانشان صحبت میکردند.نگاهشان گهگاهی در هم گره میخورد وجانی با ان اندام کشیده اش به سوی بکی متمایل میشد.ان دو هم مثل بیشتر بچه های هم سن وسال خودشان رازپنهانی ازهم نداشتند.انها عاشق هم بودند ویکسال بود که باهم رابطه داشتند .قبل از ان هم درتمام سال های دبیرستان مرتب همدیگر رامیدیدند.یاران صمیمی دبیرستانی ،بانقشه های نگفته ومبهم برای اینده شان.جانی در ماه جولای وقبل از شروع کالج 18 ساله میشد.بکی درماه می 18 ساله شده بود.
موهای قهوه ای تیره جانی در افتاب تابستانی میدرخشیدند وبرق مسی رنگی درهوا ایجاد میکردند که سایه اش در چشمان قهوه ای رنگ او منعکس میشد.اوقد بلند وچهار شانه بود وهیکل ورزشکاری داشت.
دندانهای زیبا ولبخندی بی عیب ونقص.همه چیز او همان طوری بود که تمام مردان جوان دریال اخر دبیرستان ارزویش راداشتند ولی عده کمی به ان دست میافتند.اما فراتر ازاین ،او بچه خیلی خوبی بود .یک پسر فوق العاده.همیشه شاگرد خوبی بود ؛دوستان زیادی داشت واوقاتی که ورزش نمیکرد ودرتعطیلات اخرهفته،سرکار میرفت.والدینش زیاد پولدار نبودند.با سه بچه ،زندگی نسبتا معمولی داشتند.جانی ترجیح میداد که درتیم فوتبال بازی کند ومیتوانست این کاررا بکند اما عاقلانه تصمیم گرفت که با استفاده از بورسیه تحصیلی به کالج ایالتی برود وححسابداری بخواند تا بتواند به پدرش کمک کند .پدرش یک موسسه حسابداری کوچک را راه میبرد وهیچ وقت کارش را دوست نداشت .اما به نظرنمیرسید این مسئله برای جانی مهم باشد مخصوصا که در ریاضیات نابغه بود.ضمنا مهارتش در کار کردن با کامپیوتر هم کمک بزرگی برایش بود .
مادرش یک پرستاربود وسالها قبل باز نشسته شده بود تا ازخواهر وبرادر کوچکتر او واین کار برایش تبدیل شد به یک کار تمام وقت.مخصوصا در5 سال اخیر .خواهر کوچکترش شارلوت تازه 14 ساله شده بود ودر پاییز دبیرستان را اغاز میکرد .بابی که 9 سال داشت یک بچه استثنایی بود.

موهای او برخلاف جانی ،بور خیلی روشن وچشمانش به رنگ اسمان تابستان،ابی روشن بود. دختر خیلی جذاب وزیبایی بود وجانی واقعا عاشقش بود.
بکی یک کم نگران بود که جانی میخواست به کالج برود ودختران دیگر را ملاقات کند؛اما میدانست جانی عاشق اوست .همه ی بچه های کلاسشان میگفتند که ان دو زوج کاملی هستند.انها همیشه باهم بودند،میگفتند ومیخندیدند وجک میگفتند وخوشحال بودند وهیچوقت باهم دعوا نمیکردند.به همان نسبت که ان دو دوست پسر ودوست دختر بودند،بهترین دوستان همدیگر هم بودند.به همین دلیل بکی دوستان زیادی نداشت.ان دو بیشترین زمانی را که میتوانستند ،با هم سپری میکردند.انها باهم به مدرسه میرفتند ،شب ها هم هر وقت که امکانش را داشتند ،بعداز کار یا ورزش یا تکالیف روزانه همدیگر را میدیدند.ان دو انقدر بچه های باشعوری بودند که دیگر والدینشان اعتراضی نمیکردند که زیاد همدیگر را میبینند.ان دو به ندرت از یکدیگر جدا میشدند.
همان زور که انها در مرکز یک عده بچه یسال اخر ایستاده بودند ،همگی درمورد جشن فارغ التحصیلی و ومهمانی بعد از ان صحبت میکردند.ان دو این موضوع را مثل یک راز بین خودشان نگه داشته بودند اما جانی پول لباس بکی رابرای مهمانی پرداخت کرده بود.بدون کمک او،بکی نمیتوانست به ان مهمانی برود.
بکی تبسم کنان به جانی نگاه کرد .
خانواده بکی مثل جانی، چندان روفرم نبودند.او4 خواهر وبرادر داشت وزندگی انها طی دو سال اخیر وبعد از مرگ پدرش از این رو به ان رو شده بود.پدرش کارگر ساختمانی بود .اودر یک حادثه ناگهانی کشته شد وخانواد ه اش ا درسردرگمی وبی سر وسامانی گذاشت.بکی بعد از مدرسه در2 جا کار میکرد.انها به هر پنی پولی که او وبرادرش به دست میاوردند احتاج داشتند.او بر خلاف جانی نتوانسته بود بورسیه تحصیلی را به دست اورد وخیال داشت به طور تمام وقت دردارو خانه کار کند وسال بعد دوباره برای اخذ بورسیه تقاضا بدهد. البته زیاد هم برایش مهم نبود .او مثل جانی دانش اموز سخت کوشی نبود وخوشحال بود که از شرمدرسه خلاص میشود .او کار کردن را دویت داشت ،عاشق خواهر وبرادرهای کوچکترش بود وخوشحال میشد که هرطور که میتواند به مادرش کمک کند.انها پول خیلی کمی از دیه پدر گرفتند وزندگیشان تا یک مدت خیلی سخت بود.جانی شیرین ترین نقطع زندگی ا.و بود
 

درباره ما

  • خوش آمدید ؛ یه حسِ خوب یک انجمن است که شما می توانید در آن عضو شده از امکانات آن استفاده کرده و دوستان جدید پیدا کنید. این مجموعه دارای نظارت 24 ساعته بوده تا محیطی سالم را برای کاربران خود فراهم آورد،از کاربران انتظار می رود که با رعایت قوانین ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنند.
    از طرف مدیر وب سایت:
    "همواره آرزو دارم که هربازدید کننده ای بعد از ورود به انجمن، با یه حسِ خوب اینجارو ترک کنه!"

منوی کاربر