تولد
دیشب کہ شنیدم نامادری ام تلفنی بہ دوستش می گفت می خواھد برای دخترش تولد بگیرد،
آھستہ کیسہ ی داروھایش را توی سطل زبالہ انداختم.
میدانستم صبح کہ توی برف و یخبندان دنبال دارو برود حتما میگرنش عود می کند و می افتد کنج خانہ.
آن وقت ھمہ چیز بہ ھم می خورد.
وقتی برگشت بی رمق کادوی بزرگ و قشنگی را رو بہ رویم گذاشت و گفت:
" عزیزم تولدت مبارک"
شانہ ھایش ھنوز پر از برف بود.
اینترنت
دیشب کہ شنیدم نامادری ام تلفنی بہ دوستش می گفت می خواھد برای دخترش تولد بگیرد،
آھستہ کیسہ ی داروھایش را توی سطل زبالہ انداختم.
میدانستم صبح کہ توی برف و یخبندان دنبال دارو برود حتما میگرنش عود می کند و می افتد کنج خانہ.
آن وقت ھمہ چیز بہ ھم می خورد.
وقتی برگشت بی رمق کادوی بزرگ و قشنگی را رو بہ رویم گذاشت و گفت:
" عزیزم تولدت مبارک"
شانہ ھایش ھنوز پر از برف بود.
اینترنت