تاکسی نوشته های سروش صحت

Maryam

افتخاری
2013-06-19
253
275
0
شهر قاصدک ها
سروش صحت از آن آدم‌هایی است که به یک هنر اکتفا نمی‌کند. در واقع شکل درست‌تر این جمله اینطور است که یک شکل هنر به سروش صحت اکتفا نمی‌کند!
او فیلم می‌سازد، بازی می‌کند، و مهم‌تر از همه می‌نویسد؛چه فیلمنامه و چه داستان‌های کوتاه.
شیوه‌ی خاص متن‌هایش و احساسی که پشت آن‌هاست باعث می‌شود تا هر جا که قلم بزند خیلی زود طرفداران خاص خود را پیدا کند.
صحت در روزنامه‌ی اعتماد ستونی داشت که تاکسی نوشته‌هایش را در آن می‌نوشت.
تاکسی نوشته‌هایی که به سرعت به یکی از قسمت‌های محبوب روزنامه بدل شدند و بعضی از داستان‌های آن آنقدر محبوب شدند که در سرتاسر اینترنت دست به دست چرخیدند.
________________________________________________________________________________
تو این تاپیک این داستان های کوتاه از سروش صحت گذاشته میشن.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Atash و Sina

Maryam

افتخاری
2013-06-19
253
275
0
شهر قاصدک ها
زندگینامه


سرم را به شيشه تاکسي تکيه داده بودم و چرت مي زدم، احساس کردم کسي صدايم مي کند. چشم هايم را باز کردم. مردي که کنارم نشسته بود آرام تکانم مي داد. «ببخشيد، خيلي عذر مي خوام.»

«جانم.»

مرد گفت؛ «شما تو روزنامه چيز مي نويسين؟»

«بله.» «مي شه يه لطفي به من بکنيد؟»

«در خدمتم.»

مي خواستم اگه زحمتي نيست زندگينامه منو تو روزنامه بنويسيد که بقيه بخونن.»

گفتم «من هفته يي هفت هشت خط بيشتر نمي نويسم، يه کوچولو پايين صفحه.»

مرد گفت؛ «مي دانم، منم زندگينامه ام رو خيلي خلاصه مي گم، آموزنده است، بقيه بخونن درس مي گيرن. چهار خط هم بيشتر نيست.»

گفتم؛ «بفرماييد.»

مرد گفت؛ «من پنجاه و يک سال پيش در يکي از شهرستان هاي اطراف تهران به دنيا آمدم، در بيست و چهار سالگي ازدواج کردم و صاحب دو فرزند دختر و يک پسر شدم. زندگي ام فراز و فرودهاي زيادي داشته و تا چند وقت ديگر هم مي ميرم. تمام شد.»

کمي گيج شده بودم. گفتم؛ «مطمئنيد تا چند وقت ديگه مي ميريد؟»

گفت؛ «بله.» بعد گفت؛ «شما خودت هم تا چند وقت ديگه مي ميري.»

گفتم؛ «اون وقت اين زندگينامه شما کجاش آموزنده بود؟»

گفت؛ «شما بنويس، خواننده اگه عاقل باشه، خودش جاي آموزنده اش رو پيدا مي کنه.»
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Atash و Sina

Maryam

افتخاری
2013-06-19
253
275
0
شهر قاصدک ها
روزي كه تاكسي نبود
نمي‌دانم چرا تاكسي توي خيابان نبود. هرچه كنار خيابان صبر كردم حتي يك تاكسي هم رد نشد. عجله داشتم و نمي‌دانستم چه كنم...

يكهو مرد جواني در حالي كه مي‌دويد و دست‌هايش را طوري توي هوا گرفته بود انگار كه فرمان ماشيني را در دست دارد جلويم سبز شد و بوق زد. بوقي وجود نداشت ولي مرد بوق زد. با تعجب نگاهش كردم، مرد گفت «كجا؟» گفتم: «بله؟» مرد گفت: «كجا

مي رين؟» گفتم: «هفت‌تير... چطور؟»

مرد گفت: «سوار شو» سوار چي؟ چيزي وجود نداشت كه بخواهم سوارش شوم. فقط يك مرد كه با دست‌هايش فرماني را كه نبود گرفته بود جلوي من ايستاده بود.

همان موقع دو خانم آمدند و گفتند: «هفت‌تير»، مرد گفت: «بفرماييد» زن‌ها عقب تاكسي كه نبود ايستادند، مرد به من گفت: «چي كار كنم سوار مي‌شي يا برم؟» گفتم: «آخه چيزي نيست كه...» مرد گفت: «سوارشو، هست» من هم جلو سوار شدم و رفتيم.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahdi km

Maryam

افتخاری
2013-06-19
253
275
0
شهر قاصدک ها
حديث نفس

راننده تاكسي خيلي پير بود. از پايين خيابان وليعصر داشتيم به طرف بالا مي‌آمديم. راننده گفت: «47 ساله دارم همين مسير و ميام از پايين وليعصر تا تجريش بعد از تجريش تا پايين. 47 سال پيش جوون بودم زن كه گرفتم تاكسيمو خريدم، پيكان.

با همون پيكان سه، چهار بار با فاميل و دوستان رفتيم شمال. دخترم 17 سالش بود كه ماشين زد بهش. شش ماه تو كما بود بعد رفت.

پسرم هم رفت خارج. گاهي تلفن مي‌زنه ولي بيشتر وقت‌ها يادش ميره خبري از خودش بده... زنم 9 سال قبل فوت شد.

دوست و همكارا و فاميلم كه يا گم شدند يا مردند. چند سال پيش پيكان رو دادم اين سمند و گرفتم. سمند اولش نو بود نگاه كن، پلاستيك‌هاي آفتابگيراشو نكندم تا نو بمونه ولي آفتابگيرا با پلاستيكاي روش بازم كهنه شدند...

همه چيز يا كهنه شده يا تموم شده فقط من موندم و اين خيابون.» به راننده نگاه كردم راننده لبخند زد و گفت: «اينجوريه ديگه تا كهنه نشه نو نميشه.»

بعد گفت: «47 ساله تو اين مسير ميرم و ميام. از سر خيابون تا تهش، بعد دوباره از اول... تا چند وقت ديگه منم مي‌ميرم ولي اين خيابون مي‌مونه.»

راننده كمي سكوت كرد بعد گفت: «گاهي مي‌ترسم خيابونام كهنه بشن بعد تموم بشن.»
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahdi km

Maryam

افتخاری
2013-06-19
253
275
0
شهر قاصدک ها
حتماً راهي هست
راننده به پسر جواني که جلوي تاکسي نشسته بود، گفت؛ «کمربندتون رو ببنديد.»

پسر جوان گفت؛ « باشه.» ولي کمربندش را نبست و سيگاري از جيبش در آورد و از راننده پرسيد؛ «ميشه سيگار کشيد؟»

قبل از اينکه راننده جواب بدهد زن مسني که عقب نشسته بود، گفت؛ «نخير تو وسيله عمومي که سيگار نمي کشن.»

پسر گفت؛ «اگه سيگاري باشي، همه جا سيگار مي کشي.»

زن مسن گفت؛ «اون وقت تکليف ما که سيگاري نيستيم چيه؟»

پسر گفت؛ «هيچي بابا غلط کردم، نمي کشم.»

چند لحظه سکوت شد بعد پسر جوان گفت؛ «فکر مي کنين اين جوري نمي ميرين، هان؟... ولي شرمنده ام اگه تمام عمرتون هم فقط ورزش کنيد و آب پرتقال بخوريد باز هم مي ميريد.»

بعد نگاهي به زن مسن کرد، لبخند زد و گفت؛ «زودتر از من هم مي ميريد.»

زن مسن گفت؛ «عمر حساب و کتاب نداره، شايد هم همين الان شما بري و ما تا صد سال ديگه هم باشيم.»

راننده خنديد و گفت؛ «ولي اگه اين جوري مي شد دلمون مي سوخت. مي گفتيم کاش اقلاً سيگار آخرش رو گذاشته بوديم بکشه.» همان موقع ماشيني از عقب محکم به تاکسي کوبيد...

---

پيرزن با گريه گفت؛ «کاش گذاشته بودم سيگار آخرش رو بکشه، حيف که ديگه نميشه کاري کرد.»

مردي که عقب تاکسي نشسته بود. گفت؛ «شايد هم بشه يه کاري کرد.»

پيرزن پرسيد؛ «چه جوري؟»

مرد گفت؛ «اين جوري...»

---

راننده به پسر جواني که جلوي تاکسي نشسته بود، گفت؛ «کمربندتون رو ببنديد.»

پسر جوان گفت؛ «باشه.» و کمربندش را بست. بعد سيگاري از جيبش در آورد و از راننده پرسيد؛ «ميشه سيگار کشيد؟»

قبل از اينکه راننده جواب بدهد زن مسني که عقب نشسته بود، گفت؛ «نخير.»

مردي که عقب نشسته بود با تعجب به پيرزن نگاه کرد.

پيرزن گفت؛ «اين بار کمربندش رو بسته، طوريش نميشه.»

پسر گفت؛ «اين کمربنده چرا انقد سفته.» و کمربندش را باز کرد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahdi km

Maryam

افتخاری
2013-06-19
253
275
0
شهر قاصدک ها
موقعيت استثنايي

«سلام... چطوري...» به محض اينكه سوار تاكسي شد و كنارم نشست اين را گفت. چقدر قيافه‌اش آشنا بود...

مي‌شناختمش. خيلي هم مي‌شناختمش ولي يادم نبود از كجا؟...

شايد توي مهماني همديگر را ديده بوديم... شايد هم دوست پسر عمويم بود ولي نه بيشتر از اين حرف‌ها مي‌شناختمش... شايد يكي از بچه‌هاي دوره سربازي بود يا از همكلاس‌هاي سابق... به قيافه‌اش دقيق شدم...

گفت: «چرا هر چي زنگ مي‌زنم جواب نمي‌دي؟»

گفتم: «ببخشيد، خيلي گرفتار بودم»

گفت: «شماره منو كه پاك نكردي؟»

گفتم: «مگه مي‌شه پاك كنم؟»

فهميده‌ام كه شماره‌اش را داشته‌ام ولي چرا يادم نمي‌آمد كه كي بود؟ سراغ برادرم را گرفت... پس خوب من را مي‌شناخت... مي‌دانستم كه من هم مي‌شناسمش ولي هر چه فكر مي‌كردم نه اسمش يادم مي‌آمد و نه يادم بود قبلا كجا ديدمش...

پرسيد: «چرا زنگ نمي‌زدي؟»

گفتم: «گرفتار بودم... مي‌زنم.»

گفت: «ببين، يك كاري هست كه انگار براي تو ساختن، پولش هم عاليه، زير و روت مي‌كنه... با روحيه‌ات هم جوره... هستي؟»

گفتم: «معلومه كه هستم معلومه كه بودم آن هم در اين شراطي كاري و بي‌پولي»

گفت: «دمت گرم... عالي شد... هم براي تو هم براي ما. اين استثنايي‌ترين موقعيت زندگيته» بعد گفت: «فردا يه تماس با من بگير» و پياده شد و رفت.

نگران نبودم چون مطمئن بودم توي فون بوك موبايلم پيدايش مي‌كنم... تمام فون بوك را گشتم... سه بار، شايد هم بيشتر، فايده‌يي نداشت... پيدايش نكردم. اسمش يادم نيامد...

به تمام آدم‌هايي كه در زندگي‌ام بودند فكر كردم. به تمام گذشته و خاطراتم... چقدر موقعيت از دست داده بودم. اين‌بار هم استثنايي‌ترين موقعيت زندگي‌ام از دست رفت.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahdi km

Maryam

افتخاری
2013-06-19
253
275
0
شهر قاصدک ها
دوربرگردان

کنار زني پير و مرد ميانسالي که عينک قطورش ظاهري بداخلاق به او داده بود عقب تاکسي نشسته بودم. راننده بيست و هفت، هشت ساله بود و عکس نوزادي از آيينه آويزان کرده بود. پسر جواني که جلو نشسته بود يکدفعه گفت؛ «خانم ها، آقايون... دلم داره مي ترکه... چند روز پيش با دوستم به هم زدم، امروزم تولدمه... خيلي دلم براش تنگ شده. اصلاً دلم نمي خواد روز تولدم انقدر حالم بد باشه.»
زن پير گفت؛ «مادرجون يه داد بلند از ته دلت بزن حالت بهتر ميشه.» پسر جوان از راننده پرسيد؛ « اجازه هست؟» راننده گفت؛ «اينجا مي خواي داد بزني؟» پسر گفت؛ «بله، گفتم که دلم داره مي ترکه.»
راننده گفت؛ «راحت باش.»
پسر با صداي بلند فريادي طولاني کشيد. سرنشينان بقيه ماشين ها به ماشين ما خيره شده بودند. چند لحظه يي سکوت شد. پسر گفت؛ « آخيش.» راننده گفت؛ « واقعاً تولدته؟» پسر گفت؛ «بله.»
راننده گفت؛ «به عنوان هديه يه ترانه مهمونت مي کنم.» بعد زد زير آواز و يک آهنگ شاد آذري خواند. ما هم دست مي زديم، مرد بداخلاق هم با راننده همخواني مي کرد.
آواز راننده که تمام شد پسر جوان دوباره گفت؛ «آخيش.» مرد بداخلاق گفت؛ «مياين همه با هم يه داد بلند بکشيم؟» پيرزن گفت؛ « آره والله، يه داد خيلي بلند ...»
بعد همه با هم داد کشيديم. خيلي بلند. خيلي خيلي بلند.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahdi km

Maryam

افتخاری
2013-06-19
253
275
0
شهر قاصدک ها
خانواده

عقب تاكسي نشسته بودم و مي‌خواستم مطلب اين ستون را بنويسم ولي هيچ اتفاقي توي تاكسي نمي‌افتاد.

سعي كردم چيزي از خودم دربياورم دو سه سطر هم نوشتم، اما به درد بخور نبود و خط زدم.

مرد حدودا 50 ساله‌يي با موهاي پرپشت مشكي و چشم‌هاي درشت و پوستي مسي‌رنگ و آفتاب‌ سوخته كنارم نشسته بود. مرد پرسيد: «چي مي‌نويسي؟»

گفتم: «يه مطلبي براي اينكه فردا تو روزنامه چاپ بشه.»

مرد گفت: «پس چرا هرچي مي‌نويسي خط مي‌زني؟» گفتم: «خوب درنمي‌آد... راستش چيزي به ذهنم نمي‌رسه.»

مرد گفت: «مي‌شه من برات بنويسم فردا چاپ بشه؟» گفتم: «نمي‌شه... بايد يه داستان باشه كه حتما هم توي تاكسي اتفاق بيفته.»

مرد گفت: «باشه، مي‌نويسم.»

فكر كردم بد هم نيست كه يك بار مسافري از زاويه‌يي جديد خاطره‌يي از تاكسي‌سواري‌هايش بنويسد...

قلم و كاغذ را به مرد دادم، مرد پرسيد: «فردا حتما چاپ مي‌شه؟»

گفتم: «اگه خوب باشه حتما.» مرد مشغول نوشتن شد و لحظه‌يي بعد يادداشتش را به من داد.

«با سلام... اينجانب مجتبي هروي 44 ساله كارگر جوشكار براي زن و دو دختر 14 و 19 ساله‌ و يك پسر شش ساله در اينجا لازم مي‌دانم از تمام زحمات همسرم تشكر كنم و از شما هموطنان عزيز عاجزانه خواهش مي‌كنم براي قبولي دختر بزرگم در كنكور سراسري دعا كنيد. ايشان سال قبل با همه زحمتي كه كشيد متاسفانه قبول نشد و خيلي صدمه خورد و حتي مدتي افسرده شدند، به همين دليل امسال حتما بايد قبول شوند. از همه شما التماس دعا دارم.

خداوند به شما و خانواده محترم‌تان سلامتي بدهد. با تشكر مجتبي هروي»

متن را كه خواندم به مرد گفتم «ببخشيد اين رو نمي‌شه چاپ كرد.»

مرد پرسيد: «چرا؟» گفتم: «اولا هيچ ربطي به تاكسي نداره، ثانيا شخصيه.»

مرد گفت: «حالا شما كم‌ات مياد مردم يك كم براي دختر من دعا كنن؟»


 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahdi km

Maryam

افتخاری
2013-06-19
253
275
0
شهر قاصدک ها
مسي و ماندلا


مرد ميانسالي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «من واقعا خجالت كشيدم... شما فكر كن صفحت رو باز كني ببيني صد هزار نفر ريختند تو صفحت هرچي دلشون خواسته گفتن... صد هزار تا خيليه‌ها... به فارسي، انگليسي حتي اسپانيايي»

زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «كار با كامپيوترو ياد گرفتيم ولي فرهنگ استفادشو ياد نگرفتيم»

مرد گفت: «بيچاره مسي. فوتباليست به اين بااخلاقي و سلامت كم هست.»

زن گفت:: «ما اگه چيزي تو چنتمون هست تو زمين فوتبال بايد نشون بديم.»

مرد گفت: «ديشب تلويزيون مراسم نلسون ماندلا رو نشون داد. از همه دنيا رفته بودند... چرا؟ چون ماندلا آدمي بود كه رنگ و نژاد و طايفه براش مهم نبود. به همه احترام مي‌گذاشت. براي همين براي همه هم محترم بود. طوري كه بعد اين همه سال كه امريكا و كوبا با هم درگيري داشتند رييس‌جمهور هر دو تا كشور براي مراسمش اومده بودند.»

راننده گفت: «تازه اوباما با كاسترو دستم داد.»

مرد گفت: «آفرين، اين يعني چي؟»

راننده گفت: «يعني دم ماندلا خيلي گرم بوده.»

پسر جواني كه عقب تاكسي بين من و زن نشسته بود، گفت: «آدرس صفحه ماندلا چيه؟ ما هم يه تسليتي بگيم كه يه حالي داده باشيم.»
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahdi km

Maryam

افتخاری
2013-06-19
253
275
0
شهر قاصدک ها
آشناي قديمي


جلوي تاكسي نشسته بودم و به راننده نگاه مي‌كردم. مطمئن بودم راننده را مي‌شناسم. خيلي هم مي‌شناسم. اما يادم نمي‌آمد از كجا. . .

راننده حدودا 60 ساله بود. موهاي جوگندمي‌اش در وسط سرخالي شده بود. سبيل سفيدي داشت و چشم‌هايش تنگ و ريز اما عميق بود. پيشاني‌اش بلند بود و چين‌هاي پيشاني، صورتش را متفكر نشان مي‌داد. غبغب كوچك زير گلويش گاهي بي‌دليل بالا و پايين مي‌رفت. قيافه راننده خاطراتي دور و قديمي را در من زنده مي‌كرد. شايد يكي از معلم‌هاي دوره دبستانم بود. بله. . . شبيه معلم كلاس پنجم‌مان بود. . . ولي نه. . . مطمئن نبودم. شايد هم يكي از همسايه‌هاي قديمي ما بود. همان كه مدام با زنش دعوا مي‌كرد و سر و صداي دعواشان كوچه را برمي‌داشت. مسافري كه عقب تاكسي نشسته بود گفت: «همين بغل پياده مي‌شم». راننده گفت: «اجازه بديد يه ذره جلوتر وامي‌ستم». بعد ايستاد، كرايه را گرفت و بقيه كرايه را پس داد. راننده مودب بود و آرامشي در وجودش بود كه سرايت پيدا مي‌كرد و منتقل مي‌شد.

راننــده شبيه دوست عمويـم بود. همان كه پسـر پنج ساله‌اش در تصادف مرد. شايد هم اشتباه مي‌كردم. شايد همان مردي بود كه وقتي بچه بودم آمد به خواستگاري دختر عمه‌ام و بعدها كه دختر عمه‌ام با يكي ديگر ازدواج كرد مدتي دختر عمه‌ام را تهديد كرد و بعد گم شد و مي‌گفتند معتاد يا ديوانه شده و بعضي‌ها هم مي‌گفتند مرده ولي خب راننده قيافه‌اش نه شبيه معتادها بود، نه ديوانه‌ها و نه مرده بود. . ..

باز به راننده نگاه كردم. كي بود؟ كي بود. . . لوازم‌التحرير فروش كنار دبيرستان‌مان نبود؟. . . يا همان مردي نبود كه وقتي 10-12 سالم بود توي خيابان ديدمش كه دعوا مي‌كرد و تصوير دماغ شكسته و خون آلودش در حالي كه چاقو به دست مي‌دويد سال‌ها كابوس خواب‌هايم شده بود؟ به راننده نگاه كردم. شبيه همه بود، شبيه همه. . . راننده هم نگاهم كرد. گفتم: «قيافه شما براي من خيلي آشناست». راننده گفت: «قيافه شما هم براي من آشناست».
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahdi km

درباره ما

  • خوش آمدید ؛ یه حسِ خوب یک انجمن است که شما می توانید در آن عضو شده از امکانات آن استفاده کرده و دوستان جدید پیدا کنید. این مجموعه دارای نظارت 24 ساعته بوده تا محیطی سالم را برای کاربران خود فراهم آورد،از کاربران انتظار می رود که با رعایت قوانین ما را برای رسیدن به این هدف یاری کنند.
    از طرف مدیر وب سایت:
    "همواره آرزو دارم که هربازدید کننده ای بعد از ورود به انجمن، با یه حسِ خوب اینجارو ترک کنه!"

منوی کاربر